alt
صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 567
نمایش نتایج: از 61 به 70 از 70

موضوع: داستانکهای مثبت

  1. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #61 1394/09/07, 14:34
    [COLOR="Indigo"][/[IMG]شنیدم در زمان خسرو پرویز
    گرفتند آدمی را توی تبریز

    به جرم نقض قانون اساسی 
    و بعض گفتمان های سیاسی 

    ولی آن مرد دوراندیش، از پیش 
    قراری را نهاده با زن خویش 

    که از زندان اگر آمد زمانی 
    به نام من پیامی یا نشانی

     اگر خودکار آبی بود متنش 
    بدان باشد درست و بی غل و غش 

    اگر با رنگ قرمز بود خودکار
    بدان باشد تمام از روی اجبار

    تمامش اعتراف زور زوری ست 
    سراپایش دروغ و یاوه گویی ست

     گذشت و روزی آمد نامه از مرد
    گرفت آن نامه را بانوی پردرد

    گشود و دید با خودکار آبی 
    نوشته شوی، با خط کتابی 

    عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟ 
    بگو بی بنده احوالت چطور است؟

    اگر از ما بپرسی، خوب بشنو 
    ملالی نیست غیر از دوری تو

     من این جا راحتم، کیفور کیفور 
    بساط عیش و عشرت جور واجور

     در این جا سینما و باشگاه است
    غذا، آجیل، میوه رو به راه است

    کتک باچوب یا شلاق و باطوم 
    تماما شایعاتی هست موهوم 

    هر آن‌کس گوید این جا چوب دار است 
    بدان این هم دروغی شاخدار است 

    کجا تفتیش‌های اعتقادی ست؟ 
    کجا سلول های انفرادی ست؟

    در اینجا بازجو اصلا نداریم
    شکنجه یا کتک عمراً نداریم

    همه چیزش تماماً بیست اینجا 
    فقط خودکار قرمز نیست اینجا[/IMG]]
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  2. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #62 1394/09/09, 12:35
    [IMG]پیرمرد و بچه های مدرسه
    null
    پیرمردی بازنشسته، خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاس ها، سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیز را که در خیابان افتاده بود، شوت می کردند و سرو صدای عجیبی راه انداخته بودند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود، بنابراین تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت:” بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم این قدر نشاط جوانی دارید، خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ۱۰ دلار به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا و همین کارها را بکنید!”بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت:” ببنید بچه ها متاسفانه در محاسبه ی حقوق بازنشستگی من اشتباه شده است و من نمی توانم بیشتر از روزی یک دلار به شما بدهم. از نظر شما اشکالی ندارد؟” بچه ها گفتند:” یک دلار؟اگر فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط یک دلار حاضریم این بطری و چیزهای دیگر را شوت کنیم! ما نیستیم.” و از آن پس، پیرمرد با آرامش در خانه ی جدیدش به زندگی ادامه داد.
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۱:۳۰ ---------- Previous post was at ۱۱:۲۲ ----------

    [IMG]توقعات مثبت
    null
    مدیر مدرسه ای سه معلم را فراخواند و گفت:” چون شما سه نفر بهترینها در مدرسه هستید و عالی ترین مهارتها را دارید، به شما نود دانش آموز با بهره ی هوشی بالا می دهیم. می خواهیم در سال تحصیلی آینده این دانش آموزان را به سطحی که خودتان می دانید برسانید و ببینید تا چه حد می توانند فرا بگیرند.” همه شادمان بودند- آموزگاران و دانش آموزان به یک اندازه. در سال تحصیلی بعد، معلمان و دانش آموزان کاملا از کارشان لذت بردند. آموزگاران، برجسته ترین دانش آموزان را پرورش دادند، و دانش آموزان از توجه زیاد و آموزش معلمانی بسیار فرهیخته بهره جستند. تا پایان این آزمایش، دانش آموزان ۲۰ تا ۳۰ درصد بیشتر از دیگر دانش آموزان کل منطقه رشد کردند. مدیر معلمان را فراخواند و به آنان گفت:” می خواهم به موضوعی اعتراف کنم. شما نود دانش آموز استثنایی را آموزش ندادید.آنان دانش آموزانی معمولی بودند. ما از کل دانش آموزان مدرسه به صورت تصادفی نود نفر را انتخاب کردیم و به شما تحویل دادیم.” معلمان گفتند:” این بدان معناست که ما آموزگارانی فوق العاده هستیم.” مدیر ادامه داد:” به یک موضوع دیگر هم باید اعتراف کنم. شما برجسته ترین معلمان نیستید. اسامی شما در صدر فهرست مازاد بر نیاز بود.” معلمان پرسیدند:” چه چیزی چنین تفاوتی ایجاد کرد؟ چرا نود دانش آموز طی یک سال تحصیلی کامل در چنین سطح فوق العاده ای بودند؟” مدیر پاسخ داد:” به خاطر توقعات شما از دانش آموزان.”نکته: توقعات ما ارتباطی تنگاتنگ با شیوه ی نگرش ما دارد و این توقعات ممکن است کاملا بی پایه باشد، اما شیوه ی نگرش ما را تغییر می دهد.
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۱:۳۵ ---------- Previous post was at ۱۱:۳۰ ----------

    [IMG]وقت طلاست - وقت طلاست
    null
    بنجامین فرانکلین، نویسنده و دولتمرد، مشغول صفحه بندی و نشر روزنامه در فیلا دلفیا بود که مردی وارد انتشارات او شد. این مرد پس از نگاهی اجمالی انداختن به جزوات و کتاب هایی که در معرض فروش گذاشته شده بودند، یکی از کتاب ها را بر داشت و از دستیار او پرسید:« قیمت این کتاب چقدر است؟» دستیار گفت:« یک دلار.» مرد با تردید و دودلی پرسید:« تخفیف ندارد؟» دستیار گفت:« نه، متاسفانه.» مرد خواستار دیدار فرانکلین شد و فرانکلین سخت مشغول کار بود و به نظر می رسید مشتری اعتنایی به این مساله نداشت. او به هر حال به محض دیدن فرانکلین خواستار تخفیف در قیمت کتاب شد. فرانکلین گفت:« قیمت کتاب یک دلار و پانزده سنت است.» مشتری با شنیدن قیمت تعجب کرد و گفت:« اما دستیار شما قیمت آن را یک دلار گفتند!» فرانکلین پاسخ داد:« اگر کتاب را به آن قیمت می خریدی، من اعتراضی نداشتم. اما توجه داشته باشید در کار بنده وقفه ایجاد کردید!» مشتری باز تسلیم نشد و گفت:« دست بردار، آقای فرانکلین، قیمت نهایی کتاب با تخفیف چقدر است؟» فرانکلین گفت:« یک دلار و نیم! در ضمن، فراموش نکنید هر چه بیشتر به این چانه زدن ها ادامه دهید، وقت بیشتری از من می گیرید و در نتیجه، بنده مجبور هستم قیمت کتاب را همچنان بالا ببرم!» مشتری سرانجام به این درس قدیمی واقف شد که « وقت طلاست.» نکته:هر چیز که امروز هستید و هر چیز که در آینده خواهید شد، به طرز تفکر و طرز استفاده از وقتتان بستگی دارد. افراد موفق در مقایسه با افراد ناموفق در یک دوره ی زمانی یکسان توانایی انجام کار بیشتر را دارند. آنها اهداف شفاف، برنامه های ویژه و تقویم های کاری بسیار سازماندهی شده دارند و به همین خاطر می توانند همیشه بر روی ارزشمندترین کاربرد وقتشان متمرکز شوند. یک چیز که همه ی آنها بطور مشترک دارند، آن است که به نظر می رسد در مدت زمان معین در مقایسه با اطرافیان خود، کار بیشتری انجام می دهند. آنها از دقایق و ساعت های هر روز زندگی خود به طور دقیق استفاده می کنند. آنها بسیار فعال و کارآمد هستند و در صورت لزوم، کارهای بیشتر و سخت تر و با ارزش تر انجام می دهند و در نتیجه به نتایج بهتری دست می یابند.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: mahdisorimoon
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  3. 15,790 امتیاز ، سطح 38
    18% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 660
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/09/12
    محل سکونت
    ایران-اردبیل
    نوشته ها
    818
    امتیاز
    15,790
    سطح
    38
    تشکر
    706
    تشکر شده 2,245 بار در 809 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #63 1394/09/09, 12:52
    زیباست
    دستت درد نکنه
    3 کاربر مقابل از ایوب شوقی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 4566, mahdisorimoon, roz dj
    گرباده خوری توبا خردمندان خور
    یاباصنمی لاله رخی خندان خور
    ایوب شوقی آنلاین نیست.

  4. 30,628 امتیاز ، سطح 53
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 222
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1390/04/05
    محل سکونت
    ايران - در همين حوالی
    نوشته ها
    400
    امتیاز
    30,628
    سطح
    53
    تشکر
    9,341
    تشکر شده 3,897 بار در 993 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #64 1394/09/09, 23:59
    محبت

    پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محله های شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.
    2 کاربر مقابل از 4566 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mahdisorimoon, roz dj
    بیایید ، باور کنیـــم
    دلیـــل پــرواز " پـــر " نیست !!!
    پریــدن ، باور پرنده ایست که به پرواز می اندیشد . . .
    4566 آنلاین نیست.

  5. 13,788 امتیاز ، سطح 35
    63% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 262
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    برگزیده مسابقه کتابخوانی آذر 94
    تاریخ عضویت
    1392/10/21
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    297
    امتیاز
    13,788
    سطح
    35
    تشکر
    2,112
    تشکر شده 1,105 بار در 298 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #65 1394/09/10, 11:07
    نقل قول نوشته اصلی توسط 4566 نمایش پست ها
    محبت

    پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محله های شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.
    فوق العاده بود
    mahdisorimoon آنلاین نیست.

  6. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستانکهای مثبت

    #66 1394/09/13, 15:21
    [IMG]هدف گمشده
    null
    پیرمردی می خواست به زیارت برود، اما وسیله ای برای رفتن نداشت. به هر حال یکی از دوستان او، اسبی برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود. یکی دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از اینکه وسیله ای برای سفر گیر آورده، به اسب رسیدگی می کرد، غذا می داد و او را تیمار می کرد. اما دو سه روز که گذشت ناگهان پای اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود. پیرمرد مرهمی تهیه کرد و پای اسب را بست و از او پرستاری کرد تا کمی بهتر شد. چند روزی با او حرکت کرد، اما این بار اسب از غذا خوردن افتاد. هر چه پیرمرد تهیه می کرد، اسب لب به غذا نمی زد و معلوم نبود چه مشکلی دارد. پیرمرد در پی درمان غذا نخوردن اسب خود را به این در و آن در می زد، اما اسب همچنان لب به غذا نمی زد و روز به روز ضعیف تر و ناتوان تر می شد تا اینکه یک روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش زمین شد و سرش به سنگ خورد و به شدت زخمی شد. این بار پیرمرد در پی درمان زخم سر اسب بر آمد و هر روز از او پرستاری می کرد. روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید برای اسب می افتاد و پیرمرد او را تیمار می کرد تا اینکه دیگر خسته شد و آرزو کرد ای کاش یک اتفاقی بیفتد که از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد و مردی اسب پیرمرد را که دید، خواست آن را از پیرمرد خریداری کند. پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتی صاحب جدید سوار بر اسب می شد، ناگهان یک سوال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید من اصلا اسب را برای چه کاری همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فکر کرد، یادش نیامد اسب به چه دلیلی همراه او شده بود! پس با پای پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانی شده بود، همه ی اهل ده جلو آمدند و به گمان اینکه از زیارت بر می گردد، زیارتش را تبریک گفتند! تازه پیرمرد به خاطر آورد که به چه هدفی اسب را همراه برده بوده و اهالی ده هم تا روزها بعد تعجب می کردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست می کوبد و لب می گزد!

    نکته: بسیاری از ما در زندگی محدود خود، مانند این پیرمرد، به چیزها یا کارهایی مشغول می شویم که ما را از رسیدن به هدف واقعی مان باز می دارند. ولی تا موقعی که مشغول آنها هستیم، چنان آنها را مهم و واقعی تلقی می کنیم که حتی به خاطر نمی آوریم هدفی غیر از آنها هم داشته ایم! رمز موفقیت، پایبندی به هدف در زندگی است.” بنجامین دیزرائیلی”
    Narvansoft.ir طوطی
    null
    زنی از یک پرنده فروشی یک طوطی خرید تا از تنهایی بیرون بیاید. او پرنده را به خانه آورد اما پس از چند روز طوطی را به فروشنده داد و گفت:« این طوطی هنوز یک کلمه حرف نزده است.» فروشنده پرسید:« آیا در قفسش آینه هست؟ طوطی ها دوست دارند خودشان را در آینه ببینند.» با شنیدن این حرف، زن آینه ای خرید و به منزل بازگشت. روز بعد، دوباره به فروشگاه مراجعه کرد؛ زیرا طوطی اش هنوز حرف نی زد. فروشنده پرسید:” آیا برای طوطی یک نردبان خریده اید؟ طوطی ها عاشق این هستند که از پله های نردبان بالا بروند.» با این حساب زن نردبانی خرید و به خانه بازگشت اما چون طوطی بار دیگر حرف نزد، به فروشگاه مراجعه کرد. فروشنده پرسید:« آیا طوطی یک تاب دارد؟ پرنده ها دوست دارند روی تابی بنشینند و استراحت کنند.» زن تابی خرید و به خانه اش بازگشت. روز بعد زن به فروشنده مراجعه کرد و گفت که طوطی اش مرده است. فروشنده گفت:« خیلی متاسف هستم. قبل از مردنش حرفی نزد؟» زن پاسخ داد:« بله، طوطی پرسید، آیا کسی غذا نمی فروشد؟!»

    نکته: درسی که از این حکایت می گیریم، این است که خیلی ها برای آراستن خود آینه می خرند، برای بالا رفتن نردبان تدارک می بینند و برای لذت بردن هم تاب می خرند، اما فراموش می کنند برای روح و روانشان غذا تهیه کنند.
    به روح و روان خود غذا بدهید تا به شخصی که دوست دارید باشید، تبدیل شوید. ” جان ماکسول”
    Narvansoft.ir دو دسته کشاورز
    null
    عارف بزرگی هنگام عبور از دهکده ای به شاگردانش چنین گفت:« دو دسته کشاورز در در آنجا مشغول به کار هستند: کسانی که از بدو تولد، کشاورز بوده و پدرانشان نیز زارع بوده اند. حتی اگر سال ها باران نبارد و محصولی برداشت نکنند، خشک سالی و بی آبی آنها را نا امید نمی کند و زمین شان را ترک نمی کنند. اما دسته ی دوم کشاورزانی هستند که فقط برای مقاصد و منافع خاص به کشاورزی روی می آورند. چنین کسانی با یک فصل کم آبی و خشک سالی نا امید می شوند و کشت و زرع را رها می کنند.» عابدان حقیقی خدا، هرگز دست از عبادت نمی کشند. آنها نام خدا را پیوسته می خوانند؛ او را تجلیل می کنند و برایش اشک می ریزند؛ حتی اگر نتوانند یک بار با او ارتباط برقرار کنند. زیرا باید در جست و جوی خدا همین گونه باشند. اگر بعد از ماه ها عبادت هنوز با خدا ارتباط برقرار نکرده اید، تلاش خود را بیشتر کنید و صبورانه منتظر شوید. خدا در زمان مقرر با عابدانش ارتباط برقرار می کند. هرگز گمان مبرید که تاخیر از سوی خداوند به مفهوم نپذیرفتن اوست. به دعا کردن ادامه بدهید و بر دامانش چنگ زنید و منتظر بمانید؛ چرا که شکیبایی نوعی نبوغ است.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  7. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #67 1394/09/14, 13:23
    [IMG]جاده
    null
    مرد در امتداد جاده راه می رفت و هر از گاهی که صدای ماشینی می شنید به پشت سر خود نگاه می کرد اما تا می خواست چیزی بگوید ماشین با سرعت از کنارش می گذشت. چند ساعت گذشت و مرد دیگر قدرت رفتن نداشت اما می دانست که تا مقصد هم راهی نمانده، با خود می گفت : خدا هیچ وقت فکر من نبوده و گرنه تا حالا حتما کسی مرا پیدا کرده بود. داشت زمین و زمان را نفرین می کرد که در تاریکی شب پایش به سنگی گیر کرد و مرد به زمین افتاد. داشت خاک لباسهایش را می تکاند که یاد پاهای خسته اش افتاد لحظه ای به تنها وسیله ی سفرش فکر کرد نگاهی به آسمان پر ستاره کرد و زیر لب گفت: الهی شکر.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  8. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #68 1394/09/15, 12:44
    [IMG]در حال زندگی کن.
    null
    روزی کشیشی تصمیم گرفت تا چند هفته را در صومعه ای در نپال بگذراند. یک روز عصر وارد یکی از چندین معابد آن صومعه شد و کشیشی را دید که لبخند بر لب داشته و بر روی محراب نشسته بود. آن کشیش پرسید: برای چه شما می خندید؟ -برای آنکه متوجه معنای موز شده ام.! آن کشیش این را گفته و کیسه ای که همراه داشت را باز کرده و یک موز پلاسیده را از درون آن بیرون آورد: این زندگی است که گذشته و در لحظه مناسبش از آن استفاده نشده است و حالا دیگر خیلی دیر است. پس از آن، بلافاصله از درون کیسه اش یک موز سبز و نرسیده را بیرون آورده و آن را نشان داده و سپس مجددا آن را به درون بازگرداند و گفت: این نیز زندگی است که هنوز رخ نداده و نرسیده و باید منتظر لحظه ی خاصش ماند. سر انجام یک موز رسیده را بیرون آورده، پوستش را کنده و همان طوری که آن را با آن مرد تقسیم می کرد گفت: این زمان حال حاضر است. پس بدونترس باید از آن استفاده کرد.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  9. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #69 1394/09/16, 14:06
    [IMG]اهداف بزرگ
    null
    سه نفر در یکی از معادن سنگ کار می کردند. کار آنها تراشیدن سنگ هایی بود که از معدن استخراج می شد. این سه نفر هم سن و سال و در شرایط تجربی و مهارتی مشابه هم بودند. روزی رییسشان به طور تصادفی متوجه شد با وجود آنکه این سه نفر به طور تقریبی دارای شرایط و موقعیت یکسانی بودند، ولی یکی از آنها کارش را باعلاقه و پشتکار فوق العاده ای انجام می دهد و گویی خسته نمی شود. دومی در شرایط به نسبت مناسبی قرار دارد و بازده کار او مثبت است. سومی چندان دلبستگی به کارش ندارد و با وجود آنکه سعی می کند وظیفه اش را انجام دهد، چشم امیدی به کارش ندوخته است. آقای رییس به فکر فرو رفت. چرا باید کاری که این سه نفر انجام می دهند تا این اندازه با یکدیگر تفاوت داشته باشد. او با خود می اندیشید که تفاوت عملکرد انسان ها در چه چیزهایی ممکن است باشد. ناگهان پاسخی به ذهنش خطور کرد:« انگیزه» حدس زد تفاوتی که در کار این سه نفر مشاهده می شود به انگیزه ی کار کردن آنها مربوط باشد. به همین سبب تصمیم گرفت پیش آنها برود و از نزدیک با آنها گفت و گو کند. نخست از فردی که چندان دلبستگی به کار نداشت پرسید:« به چه کاری مشغولی؟» جواب داد:« سنگ می تراشم.» رییس پرسید:« همین؟!» گفت:« آری.» آن گاه نزد فردی که متوسط الحال بود، رفت و همین سوال را از وی کرد. او پاسخ داد:« این سنگ ها را می تراشم تا ایوانی درست کنم.» و تبسمی به لب آورد. رییس به سراغ فردی که از همه بهتر کار می کرد، رفت و پرسشش را تکرار کرد. او با شور و هیجان خاصی جواب داد:« دارم قصر بزرگ و زیبایی می سازم که در بالای این کوه جای خواهد گرفت. این سنگ ها را برای ستون های قصر به کار می برم. سپس سنگ های دیگری برای ساختن دیوارها و دروازه های آن خواهم تراشید و به تدریج قصری باشکوه و بی مانند بنا خواهم کرد که هر کس به آن می نگرد زبان به تحسین بگشاید و بر سازنده اش آفرین بگوید!» رییس از گفت و گو با این سه نفر پاسخ خود را یافت. تبسمی زد و قدم زنان در هوای آزاد به گردش پرداخت و به فکر فرو رفت. از کشف خود خوشحال بود. به نکته ی بسیار مهمی پی برده بود. نکته ای که می توانست منشا تحولات بزرگ و بنیادی برای او در آینده باشد. او دائم زیر لب زمزمه می کرد: هدف های بزرگ، انگیزه های برومند، کارایی بیشتر. نکته: عملکرد افراد بستگی به انگیزه های آن ها دارد. هر چه انگیزه های درونی انسان ها نیرومندتر باشد، کارایی آن ها افزایش خواهد یافت. انگیزه های نیرومند از هدف های بزرگ و باشکوه پدید می آیند. برای این که به شور و شوق و جنبش در آیید، کارهای کوچک خود را به هدف های بزرگ و باشکوه متصل کنید. هدف های شما باید مانند چشمه ای زلال پیش شما بجوشند و شما دمی از آن ها چشم بر ندارید!
    Narvansoft.ir[/IMG]
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  10. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #70 1394/09/25, 14:51
    [IMG]دستان دعا کننده
    null
    این داستان به اواخر قرن پانزدهم بر می گردد:

    در یک دهکده ی کوچک نزدیک شهر « نورنبرگ»، خانواده ای با هجده بچه زندگی می کردند. پدر خانواده برای امرار معاش این خانواده ی بزرگ، می بایست هجده ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد، تن می داد. در همان وضعیت اسفناک، « آلبرشت دورر» و برادرش « آلبرت» ( دو تا از آن هجده بچه) رویای بزرگ و زیبایی را در سر می پروراندند. هر دو آنها، آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند؛ اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آنها را برای ادامه ی تحصیل به نورنبرگ بفرستد.یک شب، پس از یک بحث طولانی در رختخواب، دو برادر تصمیم به قرعه کشی با سکه گرفتند. بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برنده را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد و پس از آن، برادری که تحصیلش تمام شده بود باید در چهار سال بعد، برادر دیگر را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد، تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد. آنها در صبح روز یکشنبه در یک کلیسا سکه انداختند… آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب. برای چهار سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد حمایت کند. آلبرشت جزء بهترین هنرجویان بود و نقاشی های او حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصییلی، او در آمد قابل توجهی از فروش نقاشی های حرفه ای خود به دست می آورد. وقتی هنرمند جوان به دهکده اش بر گشت، خانواده او برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از چهار سال، یک ضیافت شام بر پار کردند. بعد از صرف شام، آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی و فداکارش، به پاس سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت:« آلبرت، برادر بزرگوارم، حالا نوبت توست. تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می کنم.» تمام سرها به انتهای میز، جایی که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت:« نه!» از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت:« نه برادر عزیز، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده است. ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده؛ استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم. نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده…» بیش از پانصد سال از این قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرت دورر، قلم کاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه ی بزرگی در سراسر جهان نگهداری می شود. یک روز آلبرشت دورر برای قدردای از همه ی سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را در حالتی که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرف « دست ها» نام گذاری کرد، اما جهانیان احساساتشان را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ و هنرمندانه ی او را « دستان دعا کننده» نامیدند. اگر زمانی این اثر خارق العاده را مشاهده کردید، اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق یافته و می یابند.
    Narvansoft.ir در سایه ی آفتاب پدر
    null
    پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خسته‏ ترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانه ‏ات، کودکی ‏هایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم.می‏خواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاطمان، پنهانی، غصه ‏هایی را خوردی که مال تو نبودند!ببخش اگر ناخن‏های ضرب‏ دیده ‏ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه، آمده ‏ام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر بلندای پیشانی ‏ات بزنم. سایه ‏ات کم مباد ای پدرم!آن روزها، سایه ‏ات آن‏قدر بزرگ بود که وقتی می‏ ایستادی، همه چیز را فرا می‏گرفت؛ اما امروز، ضلع شرقی نیمکت‏های غروب، لرزش دستانت را در امتداد عصایی چوبی می‏ریزد.دلم می‏خواهد به یک‏باره، تمام بغض تو را فریاد کنم. ساعت جیبی ‏ات را که نگاه می‏کنی، یادم می‏آید که وقت غنچه ‏ها تنگ شده؛ درست مثل دل من برای تو.این، تصادف قشنگی است که امروز در تقویم، کلمات هم ‏معنی، کنار هم چیده شده ‏اند. یعنی در دائره المعارف عشق، پدر، ترجمه علی علیه ‏السلام است.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 567

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •