alt
صفحه 1 از 7 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 70

موضوع: داستانکهای مثبت

  1. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستانکهای مثبت

    #1 1394/04/29, 16:47
    [IMG]استعداد هایتان در کجا نهفته است - استعداد هایتان در کجا نهفته است
    null
    در سال ۱۹۰۴ میلادی یک کشاورز تگزاسی در شرف ورشکستگی بود. خشکسالی فاجعه آمیز سراسر زمینش را فرا گرفته بود. محصولاتش از بی آبی پزمرده شده و گله های گاو و گوسفند و اسب هایش به بیماری لاعلاجی مبتلا گشته بودند. او در اوج نا امیدی سرانجام پیشنهاد یک کمپانی عظیم نفتی را که معتقد بود در زمین های او نفت وجود دارد. پذیرفت و قراردادی به امضاء رسید. بر طبق قرار داد مقرر شده بود آنها با سرمایه کمپانی نفتی پس از برپایی دکل و مته های حفاری در زمین او اقدام به حفر چاه نماییند و اگر نفتی کشف شود از محل سود آن درصد قابل توجهی به او تعلق گیرد. کشاورز بینوا واقعا چاره دیگری پیش رو نداشت. او شدیدا بدهکار بود و به زحمت می توانست نان بخور و نمیری از زمین خود در آورد. در کمال تعجب و شور و شعف وصف ناپذیر، چند ماه از عقد قرار داد نگذاشته بود که کشاورز موفق به کشف نفت در زمین خود شد. در واقع، زیرزمین او سرشار از نفت بود و این در حالی بود که او و خانواده اش از فرط گرسنگی برای کاشت و باروری زمین شان شب و روز جان می کندند. استعداد و قابلیت های فردی نیز شباهت زیادی به همین چاه نفت دارند. آن ها معمولا در زیر سطح ظاهری قرار دارند و به ویژه در لحظات بدبختی و پریشان حالی منتظر کشف شدن هستند. من زیر وبم های زندگی را به فصول سال تشبیه می کنم. هیچ فصلی همیشگی نیست. در زندگی نیز روزهایی برای کاشت، داشت، استراحت و تجدید حیات وجود دارد. زمستان تا ابد طول نمی کشد و اگر امروز مشکلاتی دارید بدانید که بهار هم در پیش است. « آنتونی رابینز»
    مشکلات افراد موفق کم تر از افراد شکست خورده نیست. تنها یک دسته از مردم هستند که هیچ مشکلی ندارند. آن ها که در گورستان خوابیده اند. تفاوت موفقیت و شکست در اتفاقاتی که می افتد نیست، بلکه تفسیر ما از این اتفاقات و عکس العمل ما در برابر حوادث است که این تفاوت را ایجاد می کند.
    گل سرخ مظهر زندگی است. خارهایش نمایانگر راه تجربه اند، آزمون ها و زحمت هایی که هر یک از ما برای فهم زیبایی راستین باید تاب آوریم.” مارک فیشر”
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۵:۴۵ ---------- Previous post was at ۱۵:۴۴ ----------

    [IMG]پوستین شبانی - پوستین شبانی
    null
    « ایاز» به علت توجه و علاقه ی وافر سلطان محمود به او، به شدت مورد حسادت مقامات دربار بود. یک بار نزد سلطان بدگویی کردند که ایاز هر روز قبل از اینکه به دربار و به حضور سلطان بیاید، به منزلی می رود و گویا از کسی دستور می گیرد و شب هم که از حضور سلطان مرخص می شود، سر راه به همان منزل می رود و گویا اخبار دربار را به آن شخص گزارش می دهد. سلطان دستور داد آن منزل را تفتیش کنند. ماموران وقتی وارد آن منزل شدند، دیدند تنها یک اتاق دارد که در آن اتاق، یک پوستین شبانی به میخ آویزان است… خبر را برای سلطان آوردند… ایاز که به خدمت سلطان آمد، سلطان قضیه را از او پرسید. ایاز گفت: آنچه در آن اتاق آویخته است، پوستین شبانی من است که قبل از آشنایی با سلطان بر تن داشتم و چوپانی می کردم. هر روز قبل از آنکه به دربار بیایم، به آن اتاق می روم و آن پوستین را بر تن می کنم و به خود می گویم« ایاز، خودت را گم نکنی و فراموشت نشود که تو همان چوپان فقیر و بی کسی؛ هر چه داری از برکت سلطان است.» شب هم یک بار دیگر همین را به خود یادآوری می کنم تا خودم را گم نکنم و حق سلطان را فراموش نکنم.
    نتیجه: چه زیباست به یاد داشته باشیم که هر چه داریم از لطف و کرم خداست که سلطان ماست.
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۵:۴۶ ---------- Previous post was at ۱۵:۴۵ ----------

    [IMG]قفس تحمل - قفس تحمل
    null
    استاد پیر معرفت بود و بسیاری از مردم عادی، از راه های دور و نزدیک نزد او می آمدند تا برای مشکلاتشان راه حل ارائه دهد. روزی مردی نزد پیر آمد و گفت:” که از زندگی زناشویی اش راضی نیست و فقط به خاطر مشکلات بعدی جرات و توان جدایی از همسرش را ندارد. مرد پرسید که آیا این تحمل اجباری رابطه زناشویی او و همسرش درست است و یا اینکه او می تواند راه حل دیگری برای خلاصی از این درد جانکاه پیدا کند؟! در دست مرد قفسی بود که داخل آن دو پرنده کوچک نگهداری می شدند. پیر دست دراز کرد و در قفس را باز کرد و هر دو پرنده را از قفس بیرون آورد و به سمت آسمان پرتاب کرد. یکی از پرنده ها پر کشید و مانند تیری که از چله کمان رها شود در فضا گم شد. اما پرنده دوم در چند قدمی روی زمین فرود آمد و با اشتیاق فراوان دوباره به سمت قفس پر کشید و به زور خودش را از در کوچک قفس داخل آن انداخت! پیر لبخندی زد و هیچ نگفت. مرد در حالی که بابت از دست دادن پرنده اش آزرده شده بود با تلخی گفت:” پرنده ای که پرید و رفت ساکت ترین و زیباترین بود. در حالی که پرنده ای که برگشت بیشتر از همه آواز می خواند و خودش را به در و دیوار قفس می زد… همیشه فکر می کردم این که آواز غمگین می خواند بیشتر طالب رفتن است. اما غافل که ساکت ترین پرنده مشتاق رفتن بود. این دیگر چه حکایتی است نمی دانم! پیر لبخندی زد و گفت: هر دو پرنده چیزی را تحمل می کردند. آنکه رفت دوری از آزادی را تحمل می کرد و وقتش که رسید به سمت چیزی پر کشید که آرزویش را داشت! اما این دومی که آواز می خواند و از میله های قفس شکوه داشت خود تحمل کردن را را تحمل می کرد و دوست داشت. او دوباره به قفس بازگشت تا مبادا احساس ” تحمل کردن” را از دست بدهد! مرد نگاهی به پیر انداخت و در حالی که به آسمان خیره شده بود گفت:” یعنی می گویید من شبیه این پرنده ای هستم که قفس را انتخاب کرد؟!”پیر سری تکان داد و گفت:” تو از تحمل برای خود قفسی ساخته ای و در این قفس شروع کرده ای به آواز و شعر اندوهگین خواندن و از دیگران هم می خواهی در قفس بودن تو را تحسین و تایید کنند. حال آنکه بیشتر از همه تو اسیر قفس خودت هستی. پرنده ای که بخواهد برود راهش را می کشدو می رود و دیگر حتی به قفس فکر هم نمی کند! تو همهی این سال ها قفس زندگی ات را می پرستیدی و در عین حال بار سنگینی تحمل را نیز حمل می کردی. به همین سادگی.
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۵:۴۷ ---------- Previous post was at ۱۵:۴۶ ----------

    [IMG]رویای بزرگان - رویای بزرگان
    null
    لئوناردو داوینچی در دوازده سالگی با خود این گونه پیمان بست ” روزی من یکی از یزرگ ترین هنرمندان تاریخ جهان خواهم شد و با شاهان زندگی خواهم کرد و همنشین شاهزادگان خواهم بود.” در رزوگاران قدیم پسرک جوانی زندگی می کرد که نامش ناپلئون بود. او هر روز ساعت ها در رویای خود به هدایت و رهبری ارتش خود می پرداخت و اروپا را فتح می کرد. بقیه این داستان را در تاریخ بخوانید. ” برادران رایت” از رویای پرواز به هواپیما رسیدند. رویای یک اتو مبیل ارزان برای هر نفر، هنری فورد را به خط تولید انبوه اتومبیل هدایت کرد. نیل آرمسترانگ حتی در کودکی هم با این رویا زندگی می کرد که روزی اثری از خود در صنعت هوانوردی به جای بگذارد. در ماه جولای ۱۹۶۹ وی به عنوان نخستین انسان قدم به کره ی ماه گذاشت. همه چیز از یک رویا آغاز می شود. حامی رویای خود باشید. در ترانه ای آمده است:” اگر هرگز رویایی نداشته باشید، پس هیچ وقت هم رویایی که به حقیقت پیوسته باشد نخواهید داشت.”
    Narvansoft.ir[/IMG]
    7 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. f7970, naznin22, الهه61, خزون, سیده فاطمه, مهاجر, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  2. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #2 1394/04/30, 17:39
    [IMG]چشمه - چشمه
    null
    درباغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟…تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید .فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود.

    خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی. هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۶:۳۹ ---------- Previous post was at ۱۶:۳۸ ----------

    [IMG]هر رخدادی را جشن بگیر - هر رخدادی را جشن بگیر
    null
    روزی یک صوفی بسیار فقیر، گرسنه، از همه جا رانده و خسته از سفر، شب هنگام با مریدانش به دهکده ای رسید. مردم دهکده که آدم های بسیار متعصبی بودند، او را نپذیرفتند و سر پناهی به او و مریدانش ندادند. آن شب هوا سرد و او گرسنه و خسته بود، لباس کافی هم به تن نداشت، از سرما می لرزید. بیرون دهکده زیر درختی نشست. شاگردان و مریدانش هم با حالتی غمگین و بعضی حتی خشمگین آنجا نشستند. در این هنگام صوفی به دعا مشغول شد و خطاب به خداوند گفت:” تو متعالی هستی!تو همیشه هر آنچه را که احتیاج دارم به من عطا می کنی.” این دیگر غیر قابل تحمل بود، یکی از مریدان گفت:” صبر کنید، دیگر دارید زیاده روی می کنید، مخصوصا در چنین شبی. این حرف های شما کذب است. ما گرسنه و خسته هستیم، لباس کافی نداریم و سرما هر لحظه شدیدتر می شود و حیوانات درنده این اطراف پرسه می زنند. ما را از دهکده رانده اند. سر پناهی هم نداریم. پس برای چه خدا را شکر می کنید؟ منظورتان از اینکه ” تو همیشه هر آنچه را که احتیاج دارم به من عطا می کنی.” چیست؟ عارف گفت:” منظورم دقیقا همین است، باز هم تکرار می کنم، خداوند هر آنچه که احتیاج دارم به من عطا می کند. من امشب به فقر احتیاج دارم، محتاجم که رانده شوم. امشب احتیاج دارم که گرسنه باشم، در خطر باشم، شکر گذار باشم. او همیشه مراقب نیازهای من است. او فوق العاده است!” هر رخدادی را جشن بگیر، اگر غمگین هستی اندوه خود را جشن بگیر. سعی کن، یک بار سعی کن و خواهی دید که می توانی! تو غمگین هستی؟ پس شوری در افکن، چرا که اندوه بسیار زیباست، مانند گلی خاموش که در نهادت شکوفا شده است. دست بیفشان و لذت ببر تا ناگهان احساس کنی که اندوه به تدریج ناپدید می شود و فاصله ای بین تو و اندوه به وجود می آید، اندوه گام به گام فراموش می شود و جشن باقی می ماند. تو در واقع انرژی موجود در اندوه را دگرگون کرده ای. این کار بعنی کیمیاگری: تبدیل فلزی پست به فلزی برتر، همچون طلا.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    6 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. f7970, khu, الهه61, خزون, سیده فاطمه, مهاجر
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  3. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #3 1394/04/31, 11:52
    [IMG]عشق و مهربانی - عشق و مهربانی
    null
    « باب» مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس، زنش « سارا» بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند. سارا با خود می اندیشید: « خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت. یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان از سارا و باب کمک خواستند. سارا با محبت فراوان به همه ی آن ها کمک کرد، ولی باب چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:« تا وقتی از پول های من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود.» مردم از سارا تشکر کردند و گفتند که پول ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. سارا نپذیرفت، اما مردم اصرار می کردند که پول او را باز گردانند.سارا گفت:« اگر می خواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.» این حرف سارا به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت:« می دانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!» باب، به فکر فرو رفت. سپس از سارا پرسید:« چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟» سارا جواب داد:« مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می کنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خداوند می خواهم که سال های زیادی زنده بمانی. کسی چه می داند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!» باب از تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۰:۵۲ ---------- Previous post was at ۱۰:۵۱ ----------

    [IMG]هر کار پلیدی با ما می ماند و … - هر کار پلیدی با ما می ماند و …
    null
    پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند …مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ …..بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
    هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۰:۵۲ ---------- Previous post was at ۱۰:۵۲ ----------

    [IMG]شروع دوباره - شروع دوباره
    null
    از ” فورد”، میلیاردر معروف آمریکاییی و صاحب یکی از بزرگترین کارخانه های سازنده ی انواع اتومبیل در آمریکا پرسیدند: ” اگر شما فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید تمام ثروت خود را از دست داده اید و دیگر چیزی در بساط ندارید، چه می کنید؟” فورد پاسخ داد:” دوباره یکی از نیازهای اصلی مردم را شناسایی می کنم و با کار و کوشش، آن خدمت را با کیفیت مناسب و قیمت ارزان به مردم ارئه می دهم. مطمئن باشید بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود.”
    نکته: کار و تلاش و کوشش یک اهرم مهم و اساس پیشرفت است. تا زمانی که این اهرم در شما وجود نداشته باشد و این مهم در وجودتان رشد نکرده است نخواهید توانست به موفقیت دست پیدا کنید.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    7 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. f7970, khu, الهه61, خزون, سیده فاطمه, مهاجر, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  4. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #4 1394/05/01, 11:21
    [IMG]پروانه پیر - پروانه پیر
    null
    پروانه ی پیر زمانی که بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان و دوستانش هرگز ماه را ندیده بودند. با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از استراحتگاههای خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ی ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی پروانه هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد. برای مدتی، دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ی ما همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند. ولی پروانه ی پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بالا از دنیا رفت.
    نکته: اهداف کوتاه و جزئی سبب می شوند تا عمر گران مایه ی خود را تلف کنی و بال های ارزشمند خود را در راه رسیدن به آن اهداف بسوزانیم. اما اهداف بزرگ و با ارزش حتی، اگر هم دست نیافتنی باشند اما کوشش و تلاش برای دستیابی به آنها زیبا و ستودنی است.
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۰:۲۰ ---------- Previous post was at ۱۰:۲۰ ----------

    [IMG]دو دوست - دو دوست
    null
    دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آن ها از سر خشم؛ بر چهره ی دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شن های بیابان نوشت امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد. آن دو کنار یکدیگر به راه ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه ازغرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد. دوستش با تعجب پرسید: بعد از آن که من با سیلی تو را آزردم؛ تو آن جمله را روی شن های بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ نصب می کنی؟ دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد؛ باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.
    Narvansoft.ir[/IMG]

    ---------- Post added at ۱۰:۲۱ ---------- Previous post was at ۱۰:۲۰ ----------

    [IMG]بوستان یا زباله دان؟ - بوستان یا زباله دان؟
    null
    باغبانی چنان عاشقانه درختان، گیاهان و بوته های کوچک بوستانش را دوست می داشت که حتی شاخ و برگ های خشکیده و پوسیده را دور نمی ریخت و همه را در باغ جمع آوری می کرد. کم کم تمام فضای باغ کوچکش پر شد از شاخ و برگهای پوسیده و بوستان زیبا در ظاهر، به انباری از زباله بدل شد.
    به راستی بسیاری از ما همچون آن باغبان نیستیم؟! پی در پی کوهی از نگرانی، ناراحتی، شکست، سرخوردگی، ترس و نا امیدی هایی را تلنبار می کنیم که بهتر است دور ریخته و فراموش شوند تا باغ زیبای زندگی مان به زمینی بایر بدل نشود!
    Narvansoft.ir[/IMG]
    7 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. f7970, khu, الهه61, خزون, سیده فاطمه, مهاجر, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  5. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #5 1394/05/03, 19:10
    [IMG]تصویر ذهنی - تصویر ذهنی
    null
    پدر و پسری مشغول قدم زدن در کوه بودند که ناگهان پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و ناخودآگاه فریاد کشید:- آی! صدایی از دوردست آمد: – آی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: – که هستی؟ پاسخ شنید: – که هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد:- ترسو! باز پاسخ شنید: – ترسو! پسرک با تعجب از پدرش پرسید: – چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: – پسرم، توجه کن. بعد با صدای بلند فریاد زد:- تو یک قهرمان هستی. صدا پاسخ داد: – تو یک قهرمان هستی. پسرک باز بیشتر تعجب کرد، پدر توضیح داد: – مردم می گویند که این انعکاس کوه است، ولی در حقیقت، این انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی آن را عینا به تو بر می گرداند. اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، حتما به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.
    نکته: آری، خواستن تمام چیزهایی که ما انتظارش را داریم، به یک تصویر ذهنی ایده آل بستگی دارد. این تصویر ذهنی شماست که به شما شادی، غم، موفقیت، شکست، خوشبختی و یا درد و رنج هدیه می دهد. تصویر ذهنی شما می تواند به شما کمک کند تا آن چه را برای رسیدن به شادی و رضایت لازم دارید انجام دهید. می تواند به شما کمک کند تا آن چه را برای رسیدن به شادی و رضایت لازم دارید انجام دهید. می تواند به شما کمک کند تا از زندگی خود لذت ببرید. می تواند اسباب اعتماد به نفس و اطمینان به کار و فعالیت هایی باشد که شما برای زمان فراغت خود انتخاب می کنید. مصمم بر شاد زیستن شوید. مراقب باشید تصویر ذهنی خود را جایی گم نکنید تا به همراه آن انگیزه خوشبخت شدن را از دست دهید. مواظب روح و اندیشه های قشنگتان باشید. نگذارید که هیچ باد مخالفی ابرهای سیاه را مقابل پنجره ی رو به اقبال ذهنتان قرار دهد تا موفقیت و خوشبختی در زندگی را آن طور که می پسندید، تجربه کنید.
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۸:۰۹ ---------- Previous post was at ۱۸:۰۸ ----------

    اگر نروم چیزی نصیبم نمی شود - اگر نروم چیزی نصیبم نمی شود
    null
    پیرمردی بود که از راه عبور دادن مسافران از یک سوی رودخانه به سمت دیگر آن، با قایق امرار معاش می کرد. از او پرسیدند که در طول روز چند بار این کار را انجام می دهی؟ پیرمرد گفت: تا آنجا که توان دارم، زیرا هر چه بیشتر بروم بیشتر به دست می آورم و اگر نروم، چیزی نصیبم نمی شود.

    این هم مطلبی است که شما باید در مورد تجارت، اقتصاد، تحصیل، موفقیت و اعتماد به نفس بدانید.
    Narvansoft.ir


    ---------- Post added at ۱۸:۱۰ ---------- Previous post was at ۱۸:۰۹ ----------

    تمرکز بر هدف - تمرکز بر هدف
    null
    کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیر اندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن مرغزار نشانه کوچکی که از درختی آویزان شده بود، به چشم می خورد. جنگجوی اولی تیری از ترکش بیرون می کشد، آن را در کمانش می گذارد و نشانه می رود. کماندار پیر از او می خواهد آن چه را که می بیند شرح دهد. جنگجو می گوید:” آسمان را می بینم، ابرها را، درختان را، شاخه های درختان را و هدف را” کمانگیر پیر می گوید:” کمانت را بگذار زمین، تو آماده نیستی.” جنگجوی دومی پا پیش می گذارد و آماده ی تیر اندازی می شود. کمانگیر می گوید:” هر آن چه را که می بینی شرح بده.” جنگجو می گوید:” فقط هدف را می بینم.” پیرمرد فرمان می دهد:” پس تیرت را بینداز.” تیر صفیر کشان بر نشان می نشیند. پیرمرد می گوید:” عالی بود. موقعی که تنها هدف را می بینید، نشانه گیریتان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میلتان به پرواز در خواهد آمد.”

    تمرکز افکار بر روی هدف به سادگی حاصل نمی شود، اما مهارتی است که کسب آن امکان پذیر است و ارزش آن در زندگی همچون تیر اندازی بسیار زیاد است.
    Narvansoft.ir


    ---------- Post added at ۱۸:۱۰ ---------- Previous post was at ۱۸:۱۰ ----------

    [IMG]وفای به عهد - وفای به عهد
    null
    چوپانی گله اش را به صحرا برد. وقتی به درخت گردوی تنومندی رسید، از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان توفان سختی در گرفت. باد، شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. چوپان خواست از درخت پایین بیاید که ترسید مبادا بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد و در آن حال زار گفت: خدایا! گله ام نذر تو، اگر از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه ی قویتری دست پیدا کرد و جای پای محکمی یافت. آنگاه گفت: خداوندا! تو که راضی نمی شوی زن و بچه ی من از ننگی و خواری بمیرند و تو همه ی گله را صاحب شوی؟ نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم… قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه ی درخت رسید گفت: خدایا! نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهدای می کنم، در عوض کشک و پشمش را به تو می دهم. وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود؛ پس کشکش مال تو، پشمش هم مال من. وقتی باقی تنه را سر خورد و پایش به زمین رسید، نگاهی به آسمان کرد و گفت: مرد حسابی، چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد!
    نتیجه: به خاطر داشته باشید عهدی را که در توفان با خدا می بندید، هنگام آرامش فراموش نکنید؛ چرا که قدرتمند واقعی همیشه به عهدش وفادار است.
    Narvansoft.ir من به آنها امید می دهم - من به آنها امید می دهم
    null
    یکی از کارخانه های فعال در زمینه ی تولید و پخش محصولات آرایش به موفقیت های فراوانی دست یافته بود. اطرافیان و دوستان صاحب کارخانه می خواستند به رمز موفقیتش پی ببرند، اما سوال شان همیشه بی جواب می ماند. روزی که هفتادمین سال تولدش را جشن گرفته بود، بار دیگر از او راجع به رمز موفقیتش سوال کردند. این بار صاحب کارخانه آمادگی اش را برای پاسخ گویی اعلام کرد. او گفت:” خیلی از کارخونه های لوازم آرایشی، به خانوما قول میدن که بعد از استفاده از محصولات شون جوون تر و زیباتر به نظر میان. اما من هیچ وقت چنین قولی نمی دم. فقط به اونا امیدواری میدم! بهشون امید می دم که استفاده از محصولات ما، ممکنه بهشون کمک کنه تا به اون درجه از زیبایی که می خوان، برسن.”
    Narvansoft.ir[/IMG]
    6 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. f7970, khu, خزون, سیده فاطمه, مهاجر, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  6. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #6 1394/05/05, 20:24
    [IMG]مداد - مداد
    null
    پسرک پدر بزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت.سرانجام پرسید: ماجرای کارهای خودمان را می نویسید؟ درباره من می نویسید؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت: درسته درباره تو می نویسم، اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی. پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید.اما این هم مانند بقیه ی مدادهایی است که دیده ام،بستگی داره چطور به آن نگاه کنی.دراین مداد۵خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری،تا آخر عمرت با آرامش زندگی میکنی.
    صفت اول:میتوانی کارهای بزرگ کنی،اما نباید هرگز فراموش کنی دستی وجود دارد که حرکت تورا هدایت میکند.اسم این دست خداست.او باید همیشه تورادرمسیر اراده اش حرکت دهد.
    صفت دوم:گاهی باید از آنچه که مینویسی دست بکشی و از مدادتراش استفاده کنی.این موجب میشود مداد کمی رنج بکشد،اما آخر کار، نوکش تیز تر میشود.پس بدان که باید رنج هایی تحمل کنی چرا که این رنج سبب میشود انسان بهتری شوی.
    صفت سوم:مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم.بدان که تصحیح یک کار اشتباه،کار بدی نیست.درواقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگه داری مهم است.
    صفت چهارم:چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش که درونت چه خبر است.

    صفت پنجم: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. بدان هر کاری در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به انجام آن هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۹:۲۴ ---------- Previous post was at ۱۹:۱۵ ----------

    [IMG]داستان یک موفقیت - داستان یک موفقیت
    null
    اگر اجازه دهید می خواهم در مورد دختری صحبت کنم که در یک خانواده بسیار فقیر بدنیا آمد. او بیستمین بچه از ۲۲ فرزند این خانواده بود که حاصل یک زایمان پیش از موعد بود. به همین دلیل کودک نارس و ضعیفی بود. و امید زیادی به زنده ماندنش نبود. اما توانست زنده بماند. در ۴ سالگی به بیماریهای آماس هر دو شش و تب سرخ مبتلا شد ترکیبی مرگبار که در نهایت منجر به فلج شدن پای چپ او شد. او باید از ساق و مفصل های فلزی استفاده می کرد تا بتواند راه برود. اما هنوز خوشبخت بود چون مادری داشت که او را دلگرم می کرد. مادرش به دختر کوچکش گفته بود با وجود این پای آهنی باز هم تو خوشبختی چون می توانی هر کاری که بخواهی با زندگیت بکنی. مادرش به او گفته بود همه چیزی که احتیاج داری ایمان، سماجت، شجاعت و روحیه شکست ناپذیری است.
    با این طرز فکر دختر کوچک در سن ۹ سالگی پای فلزی خود را به گوشه ای انداخت. او مرحله ای را آغاز کرده بود که پزشکش از انجام آن قطع امید کرده بود. بعد از ۴ سال او با پاهای خود گامهای بلند بر می داشت. و می توانست حرکات ریتمیک انجام دهد که در علم پزشکی یک شگفتی به شمار می رفت. دختر کوچک ما بعد از این موفقیت یک تصمیم گرفت او می خواست بزرگترین دونده زن جهان شود!؟ آیا با این پاها می توانست یک دونده باشد چه رسد به اینکه در میان قهرمانان مقام کسب کند.
    در سن ۱۳ سالگی در یک مسابقه شرکت کرد، و در این مسابقه آخرین نفر شد. او در همه مسابقات مدرسه شرکت می کرد و در همه آنها آخر می شد. همه از می خواستند از این کار خود دست بردارد ولی او هیچگاه نا امید نمی شد. تا اینکه در یک مسابقه نفر ما قبل آخر شد. از آن به بعد « ویلما رادولف » ( دختر کوچک ما ) در هر مسابقه که شرکت می کرد اول می شد.
    ویلما به دانشگاه ایالتی تنسی رفت. جائیکه یک مربی به نام اد تمپل را ملاقات کرد. این مربی وقتی اراده شکست ناپذیر ویلما را دید او را آموزش داد تا آنجا که به مسابقات المپیک راه پیدا کرد.
    آنجا ویلما با رقبای قدرتمندی طرف بود یکی از آنها یک دختر آلمانی به نام جوتا هین بود. که تا آن زمان هیچکس او را شکست نداده بود. اما در دوی ۱۰۰ متر سرعت ویلما او را شکست داد. پس از آن نوبت به دوی ۲۰۰ متر رسید این بار جوتا نمی خواست هیچ موقعیتی را از دست بدهد ولی باز هم مغلوب اراده آهنین ویلما شد. بله اکنون ویلما دو مدال طلای المپیک را بدست آورده بود.
    اکنون نوبت به دوی ۴۰۰ متر امدادی رسیده بود. دو دونده اول از تیم ویلما به خوبی چوب را به نفر بعدی دادند اما دونده سوم که باید چوب را به ویلما می داد در اثر هیجان آنرا به زمین انداخت و در این هنگام جوتا شروع به دویدن کرده بود. گرفتن جوتا با آن پاهای چالاک در این وضعیت غیر ممکن به نظر می رسید ولی وی[/IMG]
    6 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. f7970, khu, الهه61, خزون, سیده فاطمه, مهاجر
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  7. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #7 1394/05/06, 19:18
    [IMG]دعا برای همه - دعا برای همه
    null
    زن کشاورزی بیمار شد. کشاورز به سراغ مرد مقدسی رفت و از او خواست برای سلامتی زنش دعا کند. راهب دست به دعا برداشت و از خدا خواست همه ی بیماران را شفا بخشد. ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت:« صبر کنید. از شما خواستم برای زنم دعا کنید؛ اما شما برای همهی مریض ها دعا می کنید.» راهب گفت:« برای زنت دعا می کنم.» کشاورز گفت:« اما برای همه دعا کردید. با این دعا، ممکن است حال همسایه ام که مریض است، خوب شود و من اصلا از او خوشم نمی آید.» راهب گفت:« تو چیزی از درمان نمی دانی. وقتی برای همه دعا می کنم، دعاهای خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا می کنند، متحد می کنم. وقتی این دعاها با هم متحد شوند، چنان نیرویی می یابند که تا درگاه خدا می رسند و سود آن نصیب همگان می شود. دعاهای جدا جدا و منفرد، نیروی چندانی ندارند و به جایی نمی رسند.»
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۸:۱۴ ---------- Previous post was at ۱۸:۱۴ ----------

    [IMG]زیبایی رایگان است!
    null
    مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت. زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد. بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرح های ظریفی داشتند. زن قیمت گلدان ها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آن ها یکی است. او پرسید: ” چرا گلدان های نقش دار و گلدان های ساده یک قیمت هستند؟! چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را می گیری؟!” فروشنده لبخندی بر لبانش نشست و گفت:” من هنرمندم، قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است!…”
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۸:۱۷ ---------- Previous post was at ۱۸:۱۴ ----------

    [IMG]کمک به دیگران کمک به خودمان است - کمک به دیگران کمک به خودمان است
    null
    در سال ۱۹۷۴ مجله گاید پست، گزاش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود. ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آن جا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، می دانست که هر چه سریع تر باید پناه گاهی بیابد. در غیر اینصورت یخ می زد و می مرد. علیرغم تلاش هایش، دست ها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. او می دانست وقت زیادی ندارد. در همین موقع، پایش به کسی خورد که یخ زده و در شرف مرگ بود. او می بایست تصمیم می گرفت دستکش های خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ زده زانو زد و دست ها و پاهای او را ماساژ داد. مرد یخ زده جان گرفت و تکان خورد و آن ها به جستجوی کمک رفتند. بعدها این مرد اذعان داشت که او با کمک به دیگری در واقع به خودش کمک کرد. کرختی دست هایش با ماساژ دادن دیگری از بین رفت.
    به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام می دهید نه تنها او به شما فکر می کند، بلکه خداوند نیز به شما فکر می کند. پاراما هانسا یوگاناندا
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۸:۱۸ ---------- Previous post was at ۱۸:۱۷ ----------

    [IMG]آسان ترین راه، ممکن است دشوارترین راه باشد - آسان ترین راه، ممکن است دشوارترین راه باشد
    null
    روزی چکاوکی در جنگل آواز سر داده بود. مردی با جعبه ای پر از کرم از آن حوالی می گذشت. چکاوک از او پرسید:” درون جعبه چیست و به کجا می روی؟” کشاورز گفت:” درون این جعبه کرم دارم و به بازار می روم تا آنها را بفروشم و با پول آن ها پر بخرم.” چکاوک گفت:” من پرهای زیادی دارم، یکی از آن ها را می کنم و به تو می دهم و تو در عوض به من کرم بده تا مجبور نباشم دنبال کرم بگردم.” کشاورز قبول کرد و کرم ها را به چکاوک داد و پر گرفت. روزهای بعد این اتفاق چندین بار به وقوع پیوست؛ تا اینکه روزی رسید که چکاوک دیگر پری در بدن نداشت. حالا دیگر او نمی توانست پرواز کند و کرم شکار کند. چکاوک بسیار زشت شده بود و دیگر آواز نمی خواند و آن قدر منتظر کشاورز ماند تا از گرسنگی مرد.
    نکته: سرنوشت پذیران مانند چکاوک قصه ی ما، همیشه آسان ترین راه ها را بهترین راه می دانند؛ ولی سرنوشت سازان می دانند بهترین ها همیشه مترادف با آسان ترین ها نیست.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    8 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. f7970, khu, zahabimahdi@gmail.com, الهه61, خزون, سیده فاطمه, مهاجر, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  8. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #8 1394/05/11, 19:43
    [IMG]ویلون زن - ویلون زن
    null
    در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم هایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود به راه افتاد. یک دقیقه بعد، ویلون زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله به راه خود ادامه داد. چند دقیقه بعد، مردی در حالی که گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد، کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله ای بود که مادرش او را باعجله و کشان کشان به همراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون زن پرداخت، مادر محکم تر او را به دنبال خود کشید و کودک در حالی که همچنان نگاهش به ویلون زن بود، به همراه مادر به راه افتاد. این صحنه، توسط چندین کودک دیگر نیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین شان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند. در طول ۴۵ دقیقه ای که ویلون زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون زن شد. وقتی که ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه حاکم شد، نه کسی متوجه شد، نه کسی تشویق کرد، نه کسی او را شناخت. هیچ کس نمی دانست که این ویلون زن همان جاشوابل یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده ی یکی از پیچیده ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه و نیم میلیون دلار است. جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از سالن های تئاتر شهر بوستون، برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش فروش شده بود، و قیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود. این یک داستان حقیقی است، نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشنگتن پست ترتیب داده شده بود، و بخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و اولویت های مردم بود.
    نکته: آیا ما در شرایط معمولی و ساعات نامناسب، قادر به مشاهده و درک زیبایی هستیم؟ لحظه ای برای قدردانی از آن توقف می کنیم؟ آیا نبوغ و شگردها را در یک شرایط غیر منتظره می توانیم شناسایی کنیم؟ چه بسیارند زیبایی های قابل تامل دنیا که هر روز و هر هفته و هر ماه و هر سال ز کنار آن با سرعت گذر می کنیم و قدری به زیبایی های اطراف مان که خداوند خلق کرده تا نشانه ای باشد برای شناخت او نگاه و تاملی کوتاه هم نمی کنیم.
    Na[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۸:۴۱ ---------- Previous post was at ۱۸:۳۹ ----------

    [IMG]خوش شانسی یا بد شانسی؟ - خوش شانسی یا بد شانسی؟
    null
    پیرمرد روستازاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد؟ روستا زاده پیر جواب داد: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادند: خوب معلومه که این از بد شانسیه! هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت! پیرمرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ و چند نفر از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسی تو بوده ! چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دور دست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد. همسایه ها بار دیگر یرای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که ….؟ امان از حرف مردم!!!

    Narvansoft.ir[/IMG]

    ---------- Post added at ۱۸:۴۳ ---------- Previous post was at ۱۸:۴۱ ----------

    [IMG]راز زندگی - راز زندگی
    null
    پسر جوانی به پیرمردی نزدیک شد.چشم در چشمش دوخت و به او گفت: من می دانم که شما خیلی خیلی آدم عاقل و موفقی هستید، دلم می خواهد راز زندگی را از زبان شما بشنوم. پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و جواب داد: من سرد و گرم زندگی را بسیار چشیده ام و به این نتیجه رسیده ام که راز زندگی در چهار کلمه خلاصه می شود:
    ۱-اولین کلمه « اندیشیدن» است؛ یعنی همیشه به ارزش هایی فکر کن که دلت می خواهد زندگی ات را بر پایه ی آنها بسازی.
    ۲- دومین کلمه « باور داشتن» است؛ یعنی وقتی همه ی آن ارزش ها را مشخص کردی، حالا خودت را باور کن.
    ۳- سومین کلمه « در سر داشتن رویا» است؛ یعنی رویای رسیدن به خواسته هایت را در سر داشته باش. و چهارمین و آخرین کلمه« شهامت» است؛ یعنی وقتی که خودت باور کردی و به ارزش وجودی خودت کاملا پی بردی، حالا نوبت به آن می رسد که با شهامت هر چه تمام تر، رویاهایت را به واقعیت تبدیل کنی.
    آن پیرمرد کسی جز « والت دیسنی» (بنیانگذار شرکت بزرگ و موفق دیسنی لند) نبود.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    5 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. f7970, خزون, سیده فاطمه, مهاجر, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  9. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #9 1394/05/12, 18:19
    [IMG]امیدوار باش - امیدوار باش
    null
    تنها بازمانده ی یک کشتی شکسته، با جریان آب به یک جزیره ی دور افتاده برده شد. با بی قراری به درگاه خداوند دعا می کرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقیانوس چشم می دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی آمد. سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید. روزی پس از آنکه از جستجوی غذا باز گشت، خانه ی کوچکش را در آتش یافت؛ دود به آسمان رفته بود. اندوهگین فریاد زد:” خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟” صبح روز بعد، با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می شد از خواب برخاست، آن کشتی می آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید:” چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟” آنها گفتند:” ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!”
    نکته:
    آسان می توان دلسرد شد، هنگامی که به نظر می رسد کارها بر وفق مراد ما پیش نمی روند، اما نباید امیدمان را از دست بدهیم زیرا خدا در کار و زندگی ما حضور دارد و از تمام اعمال و افکار ما آگاه است، حتی در میان درد و رنج و سختی ها ناملایمات روزگار. شاید مصیبت هایی که به ما می رسد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند. به یاد داشته باشیم که برای تمام استدلال های منفی ما، خداوند پاسخ مثبتی دارد!
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۷:۱۵ ---------- Previous post was at ۱۷:۱۵ ----------

    [COLOR="rgb(255, 140, 0)"][IMG]بادکنک - بادکنک
    null
    در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید.همه اینکارو انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد.اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف ۵ دقیقه پیدا کند.همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمیدارد به صاحبش دهد. طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند. دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست. وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید در حالی که شادی ما در شادی دیگران است، شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید.
    Narvansoft.ir[/IMG][/COLOR]

    ---------- Post added at ۱۷:۱۷ ---------- Previous post was at ۱۷:۱۵ ----------

    [IMG]موهبت های الهی - موهبت های الهی
    null
    شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدف های شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدف ها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می داد. روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدف های بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت. یک سال یعد، آن دو مرد، در جایی یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد. مرد ثروتمند پاسخ داد:« من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی! در تمام صدف های نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود!»
    نکته: بیشتر وقت ها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنج ها نهفته اند، این ما هستیم که موهبت هایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می دهد، ندانسته رد می کنیم!
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۷:۱۷ ---------- Previous post was at ۱۷:۱۷ ----------

    [IMG]همدلی - همدلی
    null
    روزی پسر هشت ساله ای با پدرش به مغازه ی حیوانات خانگی رفت تا گنجشکی خریداری کند. مغازه دار آن دو را به پشت مغازه اش برد که پنج گنجشک فسقلی در آن وول می خوردند. گنجشک ها شبیه به توپهای پشمی بودند تا گنجشک. چند لحظه ای نگذشته بود که پسر متوجه شد یکی از گنجشک ها در قفسی تک و تنها ایستاده است. به همین خاطر پرسید:” چرا آن گنجشک تک و تنهاست؟” مغازه دار توضیح داد:” آن گنجشک از بدو تولد ناقص العضو به دنیا آمده و تا آخر عمر هم نخواهد توانست پرواز کند. به همین خاطر در نظر داریم کاری کنیم که برای همیشه به خواب ابدی فرو رود.” پسر در حالی که دست نوازش روی گنجشک می کشید، با حزن و اندوه گفت:” منظورتان این است که او را خواهید کشت؟” مغازه دار گفت:” باید قبول کنیم که این گنجشک تا آخر عمر هرگز قادر به پرواز و بازی با پسری مثل شما نخواهد شد.” پدر و پسر مدت کوتاهی با هم به گفت و گو پرداختند. آخر سر پدر به مغازه دار گفت که قصد خرید همان گنجشک را دارند. مغازه دار پس از شنیدن نظر آنها گفت:” با پولی که پرداخت می کنید، می توانید یکی از این گنجشک ها ی سالم را انتخاب کنید. چرا آن را انتخاب می کنید؟” پسر کوچولو با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه ی چپ شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده و چلاق بود و با بازوبندی فلزی محکم نگه داشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او نگاه می کرد، به نرمی گفت: ” می بینید، آقا! من هم نمی توانم خوب بدوم. این گنجشک هم به کسی نیاز دارد که وضع و حالش را خوب درک کند!”
    ” تئودور روزولت” می گوید:
    مهم ترین عنصر کامیابی، داشتن راه و رسم همدلی و همراهی با مردم است.
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۷:۱۸ ---------- Previous post was at ۱۷:۱۷ ----------

    [IMG]آرتور اش - آرتور اش
    null
    قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: “چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟”آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:…

    در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند.و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.و دو نفر به مسابقات نهایی.وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که “خدایا چرا من؟”و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :”چرا من؟”
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۷:۱۹ ---------- Previous post was at ۱۷:۱۸ ----------

    [img]ﺍﻻﻏﯽ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩ ؛
    ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺑﻤﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﺮﺁﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺧﻼﺻﯽ ﯾﺎﺑﺪ ....
    ﺻﺎﺣﺐ ، ﻓﮑﺮ ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
    ﺍﯼ ﺧﺮ !!
    ﺑﺎ ﻣﺮﮒ ﻣﻦ ، ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﺮﺩ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
    ،
    ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺧﻮﯾﺶ ، ﺩﻋﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺖ ﺧﻮﺩ ، ﺑﯿﺮﻭﻥ
    ﺷﻮﯼ .....
    " ﺍﺯ ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﻣﻮﻻﻧﺎ[/img]
    5 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. f7970, خزون, سیده فاطمه, مهاجر, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  10. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #10 1394/05/13, 21:14
    [IMG]آن سوی پنجره - آن سوی پنجره
    null
    در بیمارستانی، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعدازظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او کنار پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر نباید تکان می خورد و مجبور بود همیشه پشت به هم اتاقی اش روی تخت بخوابد. آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند؛ از همسر، خانواده، خانه و تعطیلاتشان با هم حرف می زدند. هر روز بعدازظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی را که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقی اش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون، جانی تازه می گرفت. این پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان در حال بازی بودند. درختان تنومند و کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد، هم اتاقی اش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد. روزها و هفته ها سپری شد… یک روز صبح، پرستاری که برای بررسی وضعیت آن ها به اتاقشان آمده بود، جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر که از این اتفاق بسیار ناراحت بود، از پرستار خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد. آن مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را بعد از مدت های طولانی به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. اما در عین ناباوری، با یک پنجره ی بسته که شیشه های مات داشت، مواجه شد! پرستار را صدا زد… و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقی اش را وادار می کرده است، چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند؟! پرستار پاسخ داد:” شاید آن مرد می خواسته به تو قوت قلب بدهد؛ او نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار یا شیشه های مات را ببیند!”
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۲۰:۱۳ ---------- Previous post was at ۲۰:۱۲ ----------

    [COLOR="rgb(65, 105, 225)"][IMG]عشق پایدار - عشق پایدار
    null
    در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان ز;وجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: «نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک ن;وشابه در سینی بود. پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان ل;یوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد ج;وان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا !»
    Narvansoft.ir[/IMG][/COLOR]

    ---------- Post added at ۲۰:۱۳ ---------- Previous post was at ۲۰:۱۳ ----------

    [COLOR="rgb(65, 105, 225)"][IMG]وفاداری - وفاداری
    null
    پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

    پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: “باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.
    پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
    پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
    پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
    پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:

    اما من که می‌دانم او چه کسی است..!
    Narvansoft.ir[/IMG][/COLOR]

    ---------- Post added at ۲۰:۱۴ ---------- Previous post was at ۲۰:۱۳ ----------

    [COLOR="rgb(65, 105, 225)"][IMG]به اندازه فاصله زانو تا زمین - به اندازه فاصله زانو تا زمین
    null
    روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند:” فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل آن چقدر است؟” استاد اندکی تامل کرد و گفت:” فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!” آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و با هم به بحث و جدل پرداختند.اولی گفت:” من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حل پیدا کرد. با یکجا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود.” دومی کمی فکر کرد و گفت:” اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بار معنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت.” آن دو تصمیم گرفتند نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:” وقتی یک انسان دچار مشکل می شود، باید ابتدا خود را به نقظه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید. پس از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم… فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او، فاصله بین زانوی او و زمینی است که بر آن ایستاده است!”
    Narvansoft.ir[/IMG][/COLOR]
    5 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. f7970, خزون, سیده فاطمه, مهاجر, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

صفحه 1 از 7 123 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •