alt
صفحه 2 از 7 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 11 به 20 از 70

موضوع: داستانکهای مثبت

  1. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #11 1394/05/14, 17:52
    [IMG]ارزش ما انسانها - ارزش ما انسانها
    null
    یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

    دست همه حاضرین بالا رفت.سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی باشیم.
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۶:۳۹ ---------- Previous post was at ۱۶:۳۵ ----------

    [IMG]قضاوت - قضاوت
    null
    مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض حرکت قطار، پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنند. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان پسر جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد. قطراتی از باران روی دست پسر جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می بارد، آب باران روی من چکید.زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟ مرد مسن در پاسخ گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!
    نکته: بسیاری از اتفاقات در اطراف ما آن طور که ما فکر می کنیم خود را نشان نمی دهند. باید از تمام جهات به قضایا نگریست و به راز درون آنها پی برد این جمله را هم فراموش نکنیم که: در تحلیل هر اتفاقی صبر کنیم و هرگز عجولانه قضاوت نکنیم!
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۶:۴۴ ---------- Previous post was at ۱۶:۳۹ ----------

    [IMG]یک آدم خوشبخت - یک آدم خوشبخت
    null
    پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:” نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا درمان کند.” تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چگونه می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت:” فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.” شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنها در سرتا سر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبخت پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آنکه ثروت داشت، بیمار بود. آنکه سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود، زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. ” شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟” پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آنقدر فقیر بود که پیراهن هم نداشت!!!
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۶:۵۲ ---------- Previous post was at ۱۶:۴۴ ----------

    [IMG]یک لیوان شیر - یک لیوان شیر
    null
    پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر خرج تحصیل خود را بدست می آورد، یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند.

    با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و از دختر جوان به جای غذا یک لیوان آب خواست.
    دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟
    دختر جوان گفت: هیچ.
    مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.
    پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم…
    پسرک که “هاروارد کلی” نام داشت، پس از ترک آن خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویـتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد.
    تا پیش از این اتفاق او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد…
    سالها بعد… زنی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری را که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد…
    مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.
    روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
    نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد:
    “همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است” … امضا دکتر هاروارد کلی
    زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آن روز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکرت… خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد …
    Narvansoft.ir[/IMG]
    3 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. الهه61, سیده فاطمه, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  2. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #12 1394/05/16, 17:58
    [IMG]احساس رضایت - احساس رضایت
    null
    لحظه ی آخر سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. اتوبوس که راه افتاد، نفسی تازه کرد و به دور برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلو نشسته بود. او فقط می توانست نیم رخ آن پسر را ببیند؛ چون از پنجره بیرون را نگاه می کرد. به پسر خیره شد و مثل همیشه خیال پردازی را شروع کرد:” چه پسر جذابی! حتی از نیم رخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. حتما ادکلن خوش بویی هم زده. چقدر عینک آفتابی بهش میاد. یعنی به چی فکر می کنه؟ آدم که این قدر سمج به بیرون خیره نمی شه! لابد به نامزدش فکر می کنه. آره، حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان. میدونم پسر یه پول داره. با دوستاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون. می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!” دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاس و چقدر بدشانس. چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می شد! ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد. قد بلند و خوش تیپ بود. پسر با گام های نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد. یک، دو، سه و چهار. لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و عصایی سفید رنگ را تشکیل دادند. از آن به بعد، دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و برای چیزهایی که داشت، خدا را شکر کرد.
    Narvansoft.ir خنده دیر هنگام - خنده دیر هنگام
    null
    دختر کوچولو هر وقت عروسکش را تکان می داد، عروسک گریه می کرد. حالا او دیگر بزرگ شده و هنوز هم همان عروسک را پیش خودش نگه داشته است. سال ها گذشت و او حالا فرزندی داشت. یک روز وقتی صدای خنده ی عروسکی را در حین بازی دخترش می شنود و می بیند خنده از سوی عروسکی است که چندین سال با او و گریه هایش، دوران کودکی اش را سپری کرده، خیلی تعجب می کند. این اولین باری بود که عروسکش می خندید! مادر وقتی بررسی می کند و دلیلش را می پرسد، متوجه می شود که دخترش، صفحه کوچک گرامافون که در پشت عروسک تعبیه شده بود را، برگردانده و آن طرفش را گذاشته است. مادر افسوس می خورد به این که چرا وقتی کوچک بوده، متوجه نشده بود که عروسکش می توانسته بخندد.
    Narvansoft.ir ابرهاى سیاه - ابرهاى سیاه
    null
    از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا(ع) نه!… فقط باورم نمى‏شد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.
    آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدینه خارج شدیم.
    در راه فکر کردم که چقدر خوب مى‏شد اگر مى‏توانستم امام را آزمایش کنم.
    در همین فکرها بودم که امام پرسیدند:
    «حسین!… چیزى همراه دارى که از باران در امان بمانى؟!»
    فکر کردم که امام با من شوخى مى‏کند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثرى از شوخى ندیدم . با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتى یک لکه ابر هم در آسمان نیست…»
    هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره‏اى باران که روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .
    سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما مى ‏آمدند و جایى درست بالاى سر ما، درهم مى‏پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.
    Narvansoft.ir قصه ای زیبا - قصه ای زیبا
    null
    درویشی قصه زیر را تعریف می کرد:

    یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود مَرد وارد شد و آنجا ماند چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت این کار شما تروریسم خالص است شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت “آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید “وقتی قصه به پایان رسید درویش گفت با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند …
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۶:۵۸ ---------- Previous post was at ۱۶:۵۷ ----------

    [COLOR="rgb(72, 61, 139)"][IMG]به دیگران ببخش تا در عوض بستانی - به دیگران ببخش تا در عوض بستانی
    null
    آنتونی رابینز ماجرایی رقت انگیز از دوران بچگی اش به خاطر دارد. زمانی که آنتونی کودکی بیش نبود پدر و مادرش سخت کار می کردند تا بتوانند خانواده را سر پا نگهدارند. متاسفانه وضعیت مالی آن ها چندان رو به راه نبود. یک سال، در شب شکرگزاری که هیچ پولی برای تهیه غذای مخصوص آن شب نداشتند معجزه ای رخ داد. شخصی درب خانه شان را زد و جعبه ای پر از غذاهای کنسروی و یک بوقلمون بزرگ به آن ها داد. مردی که بسته ها را با خود آورده بود گفت که این هدایا از طرف کسی است که می داند شما دست نیاز به سوی کسی دراز نمی کنید. او دوست تان دارد و دلش می خواهد جشن شکر گزاری بسیار خوبی داشته باشید. آنتونی هرگز آن روز را فراموش نمی کند. بنابراین هر سال هنگام جشن شکرگزاری به فروشگاه می رود، مایحتاج یک هفته را تهیه کرده و به خانواده ای بی بضاعت و آبرودار می دهد. هنگامی که می خواهد غذاها را تحویل بدهد، خود را به عنوان یکی از کارکنان یا پادوی فروشگاه معرفی می کند و هیچ کس متوجه نمی شود که او خودش آن ها را تهیه کرده. او همیشه یادداشتی روی بسته ها می چسباند:” این هدیه از طرف کسی است که به شما اهمیت می دهد و امیدوار است روزی از چنان ثروتی بهره مند شوید که خود برای خرید عازم فروشگاه شده و شکرانه این موهبت الهی را با خرید مایحتاج برای فردی نیازمند به جا آورید.”
    Narvansoft.ir زندگی تحصیلی واقعی - زندگی تحصیلی واقعی
    null
    قبل از آخرین امتحان دوران تحصیلی دانشجویان رشته ی مهندسی یک دانشگاه معروف، همه ی دانشجویان با هیجان و خوشحالی دور هم جمع شده و درباره ی آخرین امتحانشان که چند دقیقه ی دیگر شروع می شود، صحبت می کردند. همه ی آنها سرشار از اعتماد به نفس بودند و در انتظار جشن باشکوه فارغ التحصیلی و شروع زندگی جدید و رنگارنگ آینده، لحظه شماری می کردند. بعضی از این دانشجویان شغل هایی پیدا کرده اند و بعضی درباره ی کارهایی که دوست دارند صحبت می کنند. با اعتماد به علم و دانش فرا گرفته از دانشگاه اطمینان کامل دارند که در آینده، دنیای کار، منتظر و در اختیار آنهاست. همه می دانند این امتحان دیگر سخت نیست. حتی استاد به آنها گفته است که می توانند کتب درسی و یادداشت های کلاس را در جلسه ی امتحان همراه خود داشته باشند، ولی اجازه ی صحبت با یکدیگر در جریان امتحان را ندارند. سر ساعت، دانشجویان یکی پس از دیگری وارد کلاس شدند…. وقتی اوراق امتحان را دریافت کردند، همگی شاد بودند، چون روی برگه ی امتحانی فقط چند سوال نوشته شده بود… سه ساعت گذشت… استاد شروع به جمع آوری اوراق امتحانی کرد. اما ظاهرا از آن اطمینان اولیه ی دانشجویان دیگر خبری نبود و آثار نگرانی در چهره ی آنها موج می زد! استاد پس از گرفتن همه ی ورقه های امتحانی، از شاگردانش پرسید:« کسی هست که همه ی سوالات را پاسخ داده باشد؟» هیچ کس جوابی نداد! استاد دوباره پرسید:« کسی هست که چهار سوال را پاسخ داده باشد؟» باز هم هیچ کس دستش را بلند نکرد! این بار استاد گفت:« سه یا دو سوال چه؟» ولی باز هم دستی بالا نرفت! شاگردان بسیار نگران بودند و فقط به یکدیگر نگاه می کردند. استاد ادامه داد:« پس حتما کسی هست که یک سوال را پاسخ داده باشد.» همه ی دانشجویان همچنان خاموش بودند!! استاد برگه های امتحان را روی میز گذاشت و گفت:« این نتیجه، همان چیزی است که انتظار داشتم. این کار را کردم تا خاطرات عمیق تری در ذهن شما باقی بماند. با آنکه تحصیلات چهار ساله ی شما تمام شده و مهندس شده اید، اما هنوز سوالات زیادی راجع به علوم مهندسی هست که شما نمی دانید.» استاد با خنده ادامه داد:« عزیزانم، نگران نباشید! همه ی شما در این امتحان قبول خواهید شد، اما یادتان باشد با آنکه شما فارغ التحصیل یک دانشگاه معروف هستید، اما زندگی تحصیلی واقعی شما تازه از این به بعد شروع خواهد شد…»
    Narvansoft.ir[/IMG][/COLOR]
    4 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. الهه61, خزون, سیده فاطمه, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  3. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #13 1394/05/17, 13:21
    [IMG]هدیه به مادر - هدیه به مادر
    null
    چهار برادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدم های موفقی شدند. چند سال بعد، هنگام شام درباره فرستادن هدایایی برای مادر پیرشان که دور از آنها در شهر دیگری زندگی می کرد صحبت کردند. اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم… دومی گفت: من سالن سینمای یکصد هزار دلاری ساختم. سومی گفت: من ماشین مرسدس یا راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره… چهارمی گفت: همه تون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و می دونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه، چون چشماش خوب نمی بینه. من راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که می تونه تمام کتاب مقدس رو از حفظ بخونه. این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفته. من تعهد کردم برای این طوطی به مدت بیست سال، هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن. پس از تعطیلات، مادر یاداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه… من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم. به هر حال ممنونم. مایک عزیز، تو برای من یک سینمای گرونقیمت با صدای دالبی ساختی که گنجایش ۵۰ نفر رو داره. ولی من همه دوستام و شنواییم رو از دست داده ام، و تقریبا ناشنوام. هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم، ولی از این کارت ممنونم. ماروین عزیزم، من خیلی پیرم که به سفر برم. من تو خونه می مونم، بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. این ماشین خیلی تند تکون می خوره.اما فکرت خوب بود ممنونم. ملوین عزیزترینم، تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت با هدیه ات منو خوشحال کردی.
    Narvansoft.ir جوجه عقاب - جوجه عقاب
    null
    کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند وآن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویای اش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
    نکته: تو همانی که می اندیشی، هر گاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو و به سخنان اطرافیان خود فکر نکن.
    Narvansoft.ir دسته گلی برای مادر - دسته گلی برای مادر
    null
    مردی در یک مغازه ی گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد، دختر کوچکی را دید که روی جدول کنار خیابان نشسته بود و هق هق گریه می کرد! مرد نزدیک رفت و پرسید:« دختر خوبم، چرا گریه می کنی؟» دختر در حالی که گریه می کرد گفت:« می خوام برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم، ولی فقط ۷۵ سنت پول دارم.» مرد لبخندی زد و گفت:« با من بیا. من برای تو یک شاخه گل رز خوشگل می خرم.» وقتی از گل فروشی خارج شدند، مرد از دخترک پرسید:« مادرت کجاست عزیزم.» دختر دست مرد را گرفت و با دست دیگر به قبرستان انتهای خیابان اشاره کرد. مرد با آن دختر کوچولو به قبرستان رفتند و آن دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت. مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد… سریع به گل فروشی برگشت، سفارش پست کردن دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش تقدیم کند.
    نتیجه: آدم ها تا وقتی کوچیکن، دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن، اما پول ندارن.وقتی بزرگ تر می شن، پول دارن، اما وقت ندارن. وقتی هم که پیر می شن، پول دارن، وقت هم دارن، اما…مادر ندارن.
    «به یاد همه ی مادرهای دنیا»
    مادر، سمبل زندگی، عشق و محبت است. هلن کلر
    Narvansoft.ir[/IMG]
    2 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. خزون, سیده فاطمه
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  4. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #14 1394/05/18, 17:22
    [IMG]در نبرد زندگی شجاع باشید - در نبرد زندگی شجاع باشید
    null
    شخصی به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود. خودش می دانست که به آخر خط رسیده است؛ بنابراین داوطلبانه عازم جبهه شد. تمام آرزویش این بود که شجاعانه در جنگ کشته شود. او با تمام هوشیاری و جسورانه می جنگید و همواره با حضور در عملیات ها و خط مقدم جبهه، سینه اش را سپر می کرد. سرانجام جنگ تمام شد؛ اما آن سرباز شجاع هنوز زنده بود. فرمانده که تحت تاثیر شجاعت او قرار گرفته بود. تصمیم گرفت از سرباز دلیر خود قدردانی کند و به او مدال شجاعت بدهد. وقتی فرمانده مطلع شد که این سرباز شجاع به بیماری مهلکی مبتلا است، تصمیم گرفت جان او را نجات دهد؛ بنابراین بهترین پزشکان را از سرتاسر کشور فرا خواند. بعد از تلاش های بسیار، در نهایت پزشکان توانستند سلامتی آن سرباز را به وی بازگردانند. اما از آن روز به بعد، هیچ کس او را در نبردهای بعدی در خط مقدم ندید و دیگر تمایلی به خطر کردن از خود نشان نمی داد. – چرا؟! در حقیقت هنگامی که سرباز تصور می کرد به علت ابتلا به بیماری در آستانه ی مرگ قرار گرفته است و چیزی برای از دیت دادن ندارد، در نتیجه، کوچک ترین ترسی به خود راه نمی داد؛ اما به محض اینکه سلامتی اش را دوباره بازیافت، زندگی در نظرش گرانبها آمد. دید کهنمی خواهد به هیچ قیمتی جانش را از دست بدهد؛ بنابراین دیگر اشتیاقی برای خطر کردن نشان نمی داد.
    نتیجه: در حقیقت صحنه ی زندگی، همان صحنه ی جنگ است… باید شجاعانه و جسورانه در آن حضور پیدا کنید تا ماندگار شوید. به خاطر داشته باشید که نشان شجاعت فقط بر سینه ی سربازان شجاع آویخته می شود.
    Narvansoft.ir فرصت های زندگی - فرصت های زندگی
    null
    زندگی پر از فرصت های دست یافتنی است. مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیبا روی یک کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد.کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد می کنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، می تونی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که تو عمرش دیده بود بیرون آمد. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه بهتری باشد، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود. دوباره در طویله باز شد. باور نکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سم به زمین می کوبید، خر خر می کرد و وقتی او را دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشد، باید از این بهتر باشد. به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کند و از در پشتی خارج شود. برای بار سوم در طویله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش را دراز کرد… اما گاو دم نداشت! … زندگی پر از فرصت های دست یافتنی و بهره گیری از بعضی ساده ست، بعضی مشکل. اما زمانی که به آنها اجازه می دهیم رد شوند و بگذرند( معمولا به امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگر وجود نداشته باشند، به همین دلیل اولین شانس را دریاب.
    Narvansoft.ir از ترسیدن نترسید - از ترسیدن نترسید
    null
    بیماری” طاعون” در مسیر خود به دمشق در بیابانی از کنار کاروانی بزرگ می گذشت. مرد جوانی از او پرسید:” با این عجله به کجا می روی؟” ” طاعون” پاسخ داد:” به دمشق، من مامور شده ام که جان یک هزار تن را بگیرم.” در راه برگشت از دمشق باز هم ” طاعون” از کنار همان کاروان می گذشت، که این بار آن مرد به او گفت:” اما این پنجاه هزار زندگی بود که گرفتی، نه هزار تا!” طاعون گفت:” من فقط جان هزار نفر را گرفتم، بقیه را ترس کشت!” ” دیل کارنگی” می گوید: حتما کاری را انجام بدهید که از انجام آن هراس و پروا دارید. این شتابنده ترین و امن ترین روشی است که تاکنون برای چیرگی بر ترس کشف شده است.
    Narvansoft.ir دعای باران - دعای باران
    null
    یک بار در زمان حضرت موسی خشکسالی سختی پیش آمد و مدت ها طول کشید مردم جمع شده و نزد حضرت موسی رفتند تا برایشان دعا کند که باران ببارد. حضرت موسی پس از اصرار مردم بر فراز کوهی رفت و از خداوند طلب بارش باران نمود. ولی هیچ اثری از باران نبود. مردم بسیار ناامید شدند تا این که پس از چند روز ناگهان باران بسیار خوبی شروع به باریدن گرفت و مردم شاد و خوشحال شدند. حضرت موسی متعجب به کوه طور رفت و از خدا سوال کرد: بار خدایا چرا چند روز قبل که من دعا نمودم و طلب باران کردم باران نبارید؟ حضرت جبرئیل از جانب خداوند پیام آورد که وقتی شما مردم بر همدیگر رحم نمی آرید خداوند نیز رحمتش را از شما روی گردان خواهد نمود. باران امروز نیز نه به دلیل طلب باران تو نیست، بلکه در میان قوم شما دخترکی هست که از پدر و مارد افلیج و کورش نگهداری کرد و به آن ها رسیدگی می کند. امروز بدلیل بی آبی دخترک نتوانست برای پدر و مادر پیر و مریضش حلوا بپزد. به همین دلیل دستانش را به آسمان بلند کرد و با بغض دعا کرد: خدایا من غیر از تو هیچ کس را ندارم و بعد ظرف خالی آبش را رو به آسمان گرفت و گفت: خدایا دیگر هیچ آبی برایمان باقی نمانده. به پدر و مادر پیر من رحم نمی کنی!” به دلیل گریه ی آن دخترک و دعای او خداوند باران رحمتش را نازل کرد و همه س شما را بخشید. ای موسی خداوند می فرماید دعای تو را از آن روی اجابت نکردم چون تو هم از این دخترک و پدر و مادر پیرش غافل بودی.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    3 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. خزون, سیده فاطمه, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  5. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #15 1394/05/19, 16:40
    [IMG]معلم مهربان… - معلم مهربان…
    null
    یک روز کاملا معمولی تحصیلی بود، به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملا برای تدریس آماده ام. اولین کاری که باید می کردم این بود که مشق های بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیف شان را کامل انجام داده اند یا نه. هنگامی که نزدیک « تروی» رسیدم، او با سر خمیده دفتر مشقش را جلوی من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعی کرد خودش را پشت سر بغل دستی اش پنهان کند که من او را نبینم. طبیعی است که من به تکالیف او نگاهی انداختم و گفتم« تروی؟! این که کامل نیست!» او با نگاهی پر از التماس که در عمرم در چهره ی کودکی ندیده بودم، نگاهم کرد و گفت:« خانم، دیشب نتونستم تمومش کنم، واسه این که مامانم داره می میره.» هق هق گریه ی او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه ی شاگردان سر جایشان یخ زدند. به او نزدیک شدم، خم شدم، سرش را روی سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یک از بچه ها تردید نداشت که تروی به شدت آزرده شده است. آن قدر شدید که می ترسیدم قلب کوچکش بشکند. صدای هق هق او در کلاس می پیچید و بچه ها با چشم های پر از اشک، ساکت نشسته بودند و با غم او را تماشا می کردند. سکوت سرد صبحگاهی کلاس را فقط هق هق گریه های تروی بود که می شسکت. من بدن کوچک تروی را به خود فشردم. احساس می کردم پیراهنم با اشک های گرانبهای اش خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه های اشکم روی موهای او می ریخت… سوالی روبه رویم قرار داشت:« برای بچه ای که دارد مادرش را از دست می دهد چه می توانم بکنم؟» تنها فکری که به ذهنم رسید این بود:« دوستش داشته باش… به او نشان بده که برایت مهم است… با او گریه کن.» انگار زندگی نوپای او در کودکی داشت به پایان می رسید و من کار زیادی نمی توانستم برایش بکنم. بغضم را قورت دادم و به بچه های کلاس گفتم:« بیایید همه با هم برای تروی و مادرش دعا کنیم.» دعایی از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوی آسمان ها نرفته بود. پس از چند دقیقه، تروی نگاهم کرد و گفت:« خانم، انگار حالم خوب شده.» او حسابی گریه کرده و دل خود را زیر بار غم و اندوه رها کرده بود. آن روز بعدازظهر مادر تروی مرد. هنگامی که برای تشییع جنازه او رفتم، تروی پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. گویا مطمئن بود که می روم، منتظرم بود. او خودش را در آغوش من انداخت و کمی آرام گرفت. انگار توانایی و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایی کرد. در آنجا می توانست به چهره ی مادرش نگاه کن و با چهره ی مرگ که انگار هرگز نمی توانست اسرار آن را بفهمد، روبه رو شود. شب، هنگامی که می خواستم بخوابم از خدواند تشکر کردم؛ به خاطر اینکه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته باشم که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکس خطر حمله‌ی سگ - خطر حمله‌ی سگ
    null
    یک مأمور سرشماری به منطقه‌ای روستایی رفت تا کارش را تمام کند. درحالی‌که سوار بر اتومبیل به سمت روستا می‌رفت، بر در بسیاری از خانه‌ها دید که نوشته‌اند: «خطر حمله‌ی سگ.»
    به آخرین خانه‌ای که باید برای سرشماری می‌رفت، رسید. آنجا هم تابلویی روی در نصب بود: «خطر حمله‌ی سگ.» مأمور سرشماری که جرأت پیاده شدن از اتومبیل را نداشت، دستش را روی بوق گذاشت. در این زمان مردی از خانه بیرون آمد. سگ کوچکی نیز همراهش بود. مأمور سرشماری به مرد گفت که در حال رانندگی روی در بسیاری از خانه‌ها خوانده است «خطر حمله‌ی سگ» و بعد پرسید: «آیا منظور آن‌ها هم سگی به این کوچکی است؟» مرد روستایی جواب داد: «بله همین‌طور است» و بعد از گفتن این حرف سگ کوچک را از زمین بلند کرد و میان دست‌های خود نگه داشت. مأمور گفت: «اما این سگ نمی‌تواند به کسی حمله کند؟» مرد روستایی جواب داد: «بله نمی‌تواند اما این علامت متجاوزان را دور نگه می‌دارد.»
    نکته: کسانی که اجازه می‌دهند مقهور ترس بشوند به‌طور فزاینده تحت تأثیر ترس‌های بیشتری قرار می‌گیرند.
    ترس ممکن است مانع از آن شود که دست به اقداماتی بزنیم که برای ما مفید است. اقدام کردن راهی است که به سمت ناشناخته‌ها جلب می‌شویم. این می‌تواند بسیار هول‌انگیز باشد. اما اگر تسلیم ترس خود شویم دیگر قدمی به جلو برنمی‌داریم. دیگر از مزایای آنچه از آن اجتناب می‌کردیم برخوردار نمی‌شویم و به آن علم و اطلاع ارزشمندی نمی‌رسیم که اگر دست به کار می‌شدیم و آن کار را انجام می‌دادیم، به آن دست می‌یافتیم. در نتیجه جاهل باقی می‌مانیم و جهل همیشه تولید ترس بیشتر می‌کند که تحت تأثیر آن قدم به جلو برداشتن و کاری صورت دادن دشوارتر می‌شود.
    Narvansoft.ir فرصت - فرصت
    null
    انجام کارهای بزرگ مستلزم برداشتن گام‌های بلند است:با برداشتن قدم‌های بزرگ، قدم‌های کوچک نیز برداشته می‌شوند.
    یک کارشناس مدیریت زمان که در حال صحبت برای عده‌ای از مدیران بود برای تفهیم موضوع مثالی به‌کار برد که حاضران هیچ‌وقت آن را فراموش نخواهند کرد.
    او همانطور که روبروی این گروه از مدیران ممتاز نشسته بود، یک کوزه سنگی دهان گشاد را از زیر میز بیرون آورد و آن را روی میز گذاشت. پس از آن حدود دوازده عدد قلوه سنگ که هر کدام به اندازه یک مشت بود را یک به یک و با دقت درون کوزه چید. وقتی که کوزه پر شد و دیگر هیچ سنگی در آن جا نمی‌گرفت از مدیران پرسید: آیا کوزه پر شده است؟ همگی یک صدا گفتند: بله.
    او سپس یک سطل شن از زیر میزش بیرون آورد. مقداری از شن‌ها را روی سنگ‌ها داخل کوزه ریخت و کوزه را تکان داد تا دانه‌های شن خود را در فضای خالی بین سنگ‌ها جای دهند. بار دیگر پرسید: آیا کوزه پر است؟ این بار جمع از او جلوتر بود. یکی از مدیران پاسخ داد: احتمالا نه. او گفت: خوب است و پس از آن رو به جمع کرد و گفت: چه کسی می‌تواند بگوید نکته این مثال در چه بود؟ یکی از مدیران مشتاقانه دستش را بلند کرد و گفت: این مثال می‌خواهد به ما بگوید که برنامه زمانی ما هر قدر هم که پر و فشرده باشد اگر واقعا” سخت تلاش کنیم همیشه می‌توانیم کارهای بیشتری در آن بگنجانیم.
    استاد پاسخ داد: نکته این نیست. حقیقتی که این مثال به ما می‌آموزد این است که اگر سنگ‌های بزرگ را اول نگذارید، هیچ‌گاه فرصت پرداختن به آن‌ها را نخواهید یافت.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    2 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. خزون, سیده فاطمه
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  6. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #16 1394/05/22, 11:15
    [IMG]شناخت خواسته ها
    null
    سربازی جوان چون در جنگی شکست خورد، زخمی و خسته گریخت. چاه کنی او را پیدا کرد و تیمارش کرد و جوان ماجرای خود را برای چاه کن تعریف کرد. چاه کن گفت: حالا چه می کنی؟ جوان گفت: شاید به گوشه ای بگریزم و دهقانی کنم. چاه کن گفت: هر چه می خواهی بکن ولی این نصیحت من در گوشت باشد، اگر در راهی می رفتی و در چاهی افتادی و سلامت از چاه خارج شدی، هرگز از ادامه ی مسیر منصرف نشو. فقط یادت باشد دوباره توی چاله نیفتی و اگر دوباره توی چاه افتادی به این فکر کن که تو قبلا هم از چاه به سلامت نجات یافته ای پس برخیز و دوباره از چاه بیرون بیا و به راهت ادامه بده. سرباز از آنجا رفت و پس از سال ها یکی از بزرگترین سرداران آن کشور شد.

    هر آن چه که بخواهی از قبل منتظر این لحظه است تا آن را طلب کنی. هر آن چه که جستجو کنی، آن هم در جستجوی توست، اما برای به دست آوردنش باید دست به عمل بزنی. دنیا موفقیت تو را می خواهد و کائنات پشت و پناه تو خواهد بود. جک کانفیلد
    Narvansoft.ir
    مسیر مستقیم
    null
    شبی، برف فراوانی آمد و همه جا را سفید پوش کرد. دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، عبور کنند که به مدرسه می رسید. یکی از آنان گفت:” کار ساده ای است!” بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود را بلند کرد تا به رد پاهای خود نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگزاگ قدم برداشته است. دوستش را صدا زد و گفت:” سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!” پسرک فریاد زد:” کار ساده ای است!” بعد سر خود را بالا گرفت، به در مدرسه چشم دوخت و به طرف هدف خود رفت. رد پای او کاملا صاف بود.
    Narvansoft.ir
    معلم مهربان…
    null
    یک روز کاملا معمولی تحصیلی بود، به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملا برای تدریس آماده ام. اولین کاری که باید می کردم این بود که مشق های بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیف شان را کامل انجام داده اند یا نه. هنگامی که نزدیک « تروی» رسیدم، او با سر خمیده دفتر مشقش را جلوی من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعی کرد خودش را پشت سر بغل دستی اش پنهان کند که من او را نبینم. طبیعی است که من به تکالیف او نگاهی انداختم و گفتم« تروی؟! این که کامل نیست!» او با نگاهی پر از التماس که در عمرم در چهره ی کودکی ندیده بودم، نگاهم کرد و گفت:« خانم، دیشب نتونستم تمومش کنم، واسه این که مامانم داره می میره.» هق هق گریه ی او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه ی شاگردان سر جایشان یخ زدند. به او نزدیک شدم، خم شدم، سرش را روی سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یک از بچه ها تردید نداشت که تروی به شدت آزرده شده است. آن قدر شدید که می ترسیدم قلب کوچکش بشکند. صدای هق هق او در کلاس می پیچید و بچه ها با چشم های پر از اشک، ساکت نشسته بودند و با غم او را تماشا می کردند. سکوت سرد صبحگاهی کلاس را فقط هق هق گریه های تروی بود که می شسکت. من بدن کوچک تروی را به خود فشردم. احساس می کردم پیراهنم با اشک های گرانبهای اش خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه های اشکم روی موهای او می ریخت… سوالی روبه رویم قرار داشت:« برای بچه ای که دارد مادرش را از دست می دهد چه می توانم بکنم؟» تنها فکری که به ذهنم رسید این بود:« دوستش داشته باش… به او نشان بده که برایت مهم است… با او گریه کن.» انگار زندگی نوپای او در کودکی داشت به پایان می رسید و من کار زیادی نمی توانستم برایش بکنم. بغضم را قورت دادم و به بچه های کلاس گفتم:« بیایید همه با هم برای تروی و مادرش دعا کنیم.» دعایی از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوی آسمان ها نرفته بود. پس از چند دقیقه، تروی نگاهم کرد و گفت:« خانم، انگار حالم خوب شده.» او حسابی گریه کرده و دل خود را زیر بار غم و اندوه رها کرده بود. آن روز بعدازظهر مادر تروی مرد. هنگامی که برای تشییع جنازه او رفتم، تروی پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. گویا مطمئن بود که می روم، منتظرم بود. او خودش را در آغوش من انداخت و کمی آرام گرفت. انگار توانایی و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایی کرد. در آنجا می توانست به چهره ی مادرش نگاه کن و با چهره ی مرگ که انگار هرگز نمی توانست اسرار آن را بفهمد، روبه رو شود. شب، هنگامی که می خواستم بخوابم از خدواند تشکر کردم؛ به خاطر اینکه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته باشم که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته ی یک کودک را با همدلی حمایت کنم…
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۰:۱۵ ---------- Previous post was at ۰۹:۵۹ ----------

    [IMG]قایق آگاهی تو به کجا بسته شده است؟ - قایق آگاهی تو به کجا بسته شده است؟
    null
    ماه شب چهارده بود….. ماه تمام بود و شبی بسیار زیبا بود، پس تعدادی دوست خواستند که نیمه شب به قایق سواری بروند. می خواستند قدری تفریح کنند. وارد قایق شدند، پاروها را برداشتند و شروع به پاروزدن کردند و مدت های زیاد پارو می زدند. وقتی که سپیده زد و نسیم خنکی وزید، قدری به حال آمدند و گفتند، “ببینیم چقدر رفته ایم، تمام شب را پارو زده ایم!”ولی وقتی خوب از نزدیک مشاهده کردند دیدند که درست در همانجایی قرار دارند که شب پیش بودند. آنوقت دریافتند که چه چیزی را فراموش کرده بودند: آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود تا طناب قایق را از ساحل باز کنند!
    و در این اقیانوس بی پایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد، هرچقدر هم که رنج ببرد و فریاد بزند، به هیچ کجا نخواهد رسید.
    Narvansoft.ir از یک سوراخ دوبار گزیده نشوید
    null
    ” جیک” و ” جو” اشتهای سیری ناپذیری به شکار داشتند. آنها در طی یک هفته شکار در جنگل های دور افتاده در کانادا چند گوزن بزرگ به دام انداختند. هنگامی که خلبان برای بازگرداندن آنها به محل قرار بازگشت با نگرانی گفت:« من نمی توانم شما را با شکارهای به این بزرگی از اینجا ببرم، هواپیمای من قدرت حمل چنین بار سنگینی را ندارد.» جیک گفت:« ولی هواپیمایی که سال گذشته ما را از اینجا برد، دقیقا مثل همین بود.» خلبان پرسید:« واقعا؟ خوب اگر شما پارسال توانسته اید این کار را بکنید، معنی اش این است که من هم می توانم از پس آن بر بیایم.» هواپیما روی سطح آب به حرکت در آمد ولی با آن بار سنگین به سختی توانست از روی جنگل به پرواز در آید و پس از طی مسافتی کوتاه به کنار کوهی برخورد و سقوط کرد. سر نشینان هواپیما متوحش و آشفته ولی صحیح و سالم خود را از میان لاشه هواپیما بیرون کشیدند و در همان حال، جو پرسید:« ما کجا هستیم؟» جیک کنجکاوانه نگاهی به اطراف انداخت و در جواب گفت:« مطمئن نیستم، ولی به گمانم حدود یک کیلومتر جلوتر از پارسال.»
    نکته: اگر به کارهایی که قبلا انجام می داده اید باز هم ادامه دهید به همان نتایجی می رسید که قبلا رسیده اید. برنده ها از تجربیات خود و دیگران پلی می سازند، برای رسیدن به موقعیت های آتی در حالی که بازنده ها با تکرار تجربیات ناموفق خود، مرتبا در زندگی درجا می زنند. آنها گویا دوست دارند همیشه از یک سوراخ دوبار گزیده شوند و این شرط عقل نیست.

    Narvansoft.ir تولد تنها یک بار اتفاق نمی افتد!
    null
    از مردی که صاحب گسترده ترین فروشگاه های زنجیره ای در جهان است پرسیدند:« راز موفقیت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت:« زادگاه من انگلستان است. در خانواده ی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر می دیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمی شناختم. روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافه ای مظلوم و رقت بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: به جای گدایی کردن بیا با هم معامله ای کنیم. پرسیدم: چه معامله ای؟! گفت: ساده است. یک بند انگشت تو را به ده پوند می خرم. گفتم: عجب حرفی می زنید آقا! یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم؟؟! – بیست پوند چطور است؟ – شوخی می کنید؟! – بر عکس، کاملا جدی می گویم. – جناب! من گدا هستم، اما احمق نیستم. او همچنان قیمت را بالا می برد تا به هزار پوند رسید. گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معامله ی احمقانه راضی نخواهم شد. گفت: اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند می ارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می گویی؟ لابد همه ی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت!؟ گفتم: بله، درست فهیمیده اید. گفت: عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی می کنی!! از خودت خجالت نمی کشی؟! گفته ی او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب آلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمده ام؛ اما این بار مرد ثروتنمدی بودم که ثروت خود را از معجزه ی تولد به دست آورده بود. از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازه ای را آغاز کنم…»
    نتیجه: حال شما بگویید که اگر امروز اولین تولد شما بود، چه راهی را در پیش می گرفتید و چه می کردید؟ با تولدهای بیشتر می توانید زندگی خود را سرشار از معجزه کنید.
    Narvansoft.ir پشه ی خودشیفته - پشه ی خودشیفته
    null
    روزی روزگاری پشه‌ای خودشیفته در بیشه‌ای زندگی می‌کرد. یک روز صبح، بعد از مرافعه‌ای جدی با دیگر پشه‌ها راه مرداب را در پیش گرفت.در آنجا چشمش به فیل فهمیده‌ای افتاد. چرا به او فهمیده می‌گفتند؟ چون آن‌قدر عاقل بود که اجازه نمی‌داد هیچ‌کس عصبانی‌اش کند و آرامشش را به‌هم بزند. پشه با خود فکر کرد: «من آن‌قدر مهم هستم که طبیعت، این فیل را برای استراحت من در اینجا قرار داده است. پس روی فیل نشست. احساس خوبی به او دست داده بود. »نشستن روی فیلی که برای خدمتگزاری به وی آماده بود، بهترین سند بود تا دیگران باور کنند او فرد مهمی است و لیاقت ریاست بر دیگر پشه‌ها و حتی بر همه‌ی جانوران را دارد. او می‌اندیشید توانایی رهبری بر کل جنگل را دارد و در این زمینه نیز برنامه‌های مفصل و تازه‌ای داشت. پس از پشت فیل بلند شد تا داستان فیل را برای دیگر پشه‌ها تعریف کند. قبل از آن باید به فیل رخصت می‌داد. پس نزدیک گوش فیل به پرواز درآمد و با بالاترین صدای ممکن فریاد زد: «من فعلاً با تو کاری ندارم، الان اجازه داری مرخص شوی تا من هم به اموراتم برسم.» هر کس جای فیل بود شاید از افکار ماخولیایی پشه و اهانت پشه عصبانی می‌شد. اما فیل فهمیده با خونسردی پاسخ داد: «عالیجناب شما آن‌قدر کوچک و بی‌مقدار هستید که من نه متوجه نشستن شما بر پشتم شدم و نه متوجه بلندشدن شما!»
    نکته: آن‌قدر بزرگ‌دل شوید که اهانت دیگران اثری بر شما نگذارد و انتقادات ناصواب دیگران چونان وزوزی بیش جلوه نکند و به‌خاطر رفتارهای اشتباه افراد ازخودراضی، رنجیده‌خاطر و مکدر نشوید. هر چه بالاتر روید، امور دنیا کوچک‌تر می شود و هرچه بزرگ‌تر شوید، چیزهای بیشتری کوچک‌تر می‌شوند و از مصادیق بزرگ‌ها و غیرقابل هضم‌ها کاسته می‌شود .
    Narvansoft.ir[/IMG]
    4 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. habibi, خزون, سیده فاطمه, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  7. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #17 1394/06/02, 17:13
    [IMG]خداوند همه چیز را می بیند - خداوند همه چیز را می بیند
    null
    « جانی کوچولو» همراه پدر و مادر و خواهرش « سالی» برای دیدن پدر بزرگ و مادربزرگ به مزرعه ی آنها رفت. مادر بزرگ یک تیر و کمان به جانی داد که با آن بازی کند. موقع بازی، جانی به اشتباه تیری به اردک دست آموز مادر بزرگش زد که به سرش خورد و او را کشت. جانی ترسید و لاشه ی حیوان را پشت هیزم ها پنهان کرد. وقتی سرش را بلند کرد، فهمید خواهرش همه چیز را دیده اما به روی خودش نیاورده است. مادر بزرگ به سالی گفت:« در شستن ظرف ها کمکم می کنی؟»، ولی سالی گفت:« مامان بزرگ، جانی به من گفته که می خواهد در کارهای آشپزخانه به شما کمک کند.» و زیر لبی به جانی کوچولو گفت:« اردک که یادت هست؟» … جانی ظرف ها را شست. بعدازظهر آن روز، پدر بزرگ گفت که می خواهد بچه ها را به ماهیگیری ببرد؛ ولی مادر بزرگ گفت:« متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم. » سالی لبخندی زد و گفت:« نگران نباشید! چون جانی به من گفته که می خواهد به شما کمک کند..» و دوباره زیر لبی به جانی گفت:« اردک که یادت هست؟» آن روز، سالی به ماهیگیری رفت و جانی در تهیه شام به مادر بزرگ کمک کرد. چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارهای خودش، کارهای سالی را هم انجام بدهد! تا اینکه نتوانست تحمل کند و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز را اعتراف کرد. مادر بزرگ مهربان لبخندی زد و او را در آغوش گرفت و گفت:« عزیز دلم، می دانم چه شده! من آن وقت پشت پنجره ایستاده بودم و همه چیز را دیدم. چون خیلی دوستت دارم، همان موقع بخشیدمت. فقط می خواستم ببینم تا کی می خواهی به سالی اجازه بدهی به خاطر یک اشتباه، تو را به خدمت خودش بگیرد!»
    نتیجه: گذشته ی شما هر چه باشد، هر کاری که کرده باشید، باید بدانید که خدا پشت پنجره ایستاده است و همه چیز را می بیند. همه ی زندگی تان، همه ی کارهایتان را می بیند. او می خواهد شما بدانید که دوستتان دارد و شما را بخشیده است. فقط می خواهد ببیند تا چه موقع به شیطان اجازه می دهید به خاطر خطاهایتان شما را به خدمت بگیرد…
    همیشه به خاطر داشته باشید:« خدا پشت پنجره ایستاده است…»
    Narvansoft.ir اره - اره
    null
    روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .
    پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم . دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .
    مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره اش می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد . حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است . باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .
    گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم .
    زندگی ترکیبی است از تناقض هاست.
    Narvansoft.ir لیوان را زمین بگذار - لیوان را زمین بگذار
    null
    استادی در شروع کلاس درس ، لیوانی پر از آب به دست گرفت . آن را بالا گرفت که همه ببینند .بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند : ۵۰ گرم ، ۱۰۰ گرم ، ۱۵۰ گرم .استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدر است . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .استاد پرسید : خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟یکی از شاگردان گفت : دستتان کم کم درد میگیرد .حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟شاگرد دیگری گفت : جسارتا“ دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید .وهمه شاگردان خندیدند .استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ و در عوض من چه باید بکنم ؟شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید .استاد گفت : دقیقا“ . مشکلات زندگی هم مثل همین است .اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، ذهنتان به درد خواهند آمد . اگر باز هم بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود .
    فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید .
    به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید ، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید !
    Narvansoft.ir[/IMG]
    2 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. خزون, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  8. 18,994 امتیاز ، سطح 42
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 856
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1394/05/20
    محل سکونت
    مازندران
    نوشته ها
    884
    امتیاز
    18,994
    سطح
    42
    تشکر
    4,443
    تشکر شده 2,136 بار در 835 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #18 1394/06/02, 18:39
    موشـــی در خانــه ی صاحـب مزرعــــه_تلــه ی مــوش دیـد...بـه مـرغ و گوسفنـــد و گاو خبر داد...!همـــه گفتند:تلــه ی مـوش مشکـــل توست بــه مـا ربـطی نـدارد!!
    روزی مــاری در همـان تلــه افتــاد! و زن مزرعــــه دار را گزیــد...
    فردای همان روز از مرغ برایــش سوپ درسـت کردند؛؛گوسفنـــد را برای عیادت کنندگان سـر بریـدند؛؛
    زن مزرعــــه دار بعد از مدتـی مــرد؛؛ و گاو را برای مراســم ترحیـــمش کشتـنـد؛؛
    و در ایـن مدت. مـــوش از سوراخ دیـوار نگاه میــکرد!!
    و بــه مشکــلی کـه بـه دیگران ربط نداشت فکـــر میــکرد۰۰۰!!!
    2 کاربر مقابل از خزون عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. roz dj, هرو
    خزون آنلاین نیست.

  9. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #19 1394/06/05, 21:22
    [IMG]بچه ی شیطون - بچه ی شیطون
    null
    روزی رئیس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس تلفنی بگیرد. کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت:« سلام.» رئیس پرسید:« بابا خونه است؟» صدای کوچک، آرام گفت:« بله.» -میتونم با او صحبت کنم؟ کودک خیلی آهسته گفت:« نه!» رئیس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت:« مامان اونجاست؟» – بله. – می تونم با او صحبت کنم؟ دوباره صدای کوچک گفت:« نه!» رئیس به امید اینکه شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد، پرسید:« آیا کس دیگری اونجاست؟» کودک زمزمه کنان پاسخ داد:« بله، یک پلیس!» رئیس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید:« آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟» کودک خیلی آهسته پاسخ داد:« او مشغول است!» – مشغول چه کاری است؟ کودک همان طور آهسته باز جواب داد:« مشغول صحبت با مامان و بابا آتش نشان!» رئیس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشیبه دلشوره تبدیل شده بود، پرسید:« این چه صدایی است؟» صدای ظریف و آهسته ی کودک پاسخ داد:« هلی کوفتر!» رئیس بسیار آشفته و نگران پرسید:« آنجا چه خبر است؟» کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد، پاسخ داد:« گروه جستجو همین الان از هلی کوفتر پیاده شدند؟» رئیس که زنگ خطر در گوشش به صدا در آمده بود، نگران و حتی کمی لزران پرسید:« آنها دنبال چی می گردند؟» کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجوا کنان صحبت می کردف با خنده ی ریزی پاسخ داد:« من!»
    Narvansoft.ir طمع - طمع
    null
    روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند.روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد.روز دوم، یک خرگوش آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند.روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند. اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ های غار را مسدود کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود.اما روز چهارم، یک ببر آمد. گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد.

    نتیجه: هیچ گاه روزنه های کوچک زندگیت را به طمع آینده نبند.
    Narvansoft.ir قدرت تصویر ذهنی - قدرت تصویر ذهنی
    null
    روزی شاهزاده ای کوژ پشت که نمی توانست بایستد از ماهرترین پیکر تراش مملکتش خواست که پیکره اش را بسازد. پیکره ای مو به مو عینا خودش، با این تفاوت که پیکره پشتی صاف داشته باشد. آن گاه شاهزاده به پیکر تراش گفت:” می خواهم خود را به شکلی ببینم که می خواهم صاحب آن باشم!” روزها و هفته ها و ماهها و سالها گذشتند. آن گاه ناگهان شایعه ای عجیب در سراسر سرزمین پیچید:” پشت شاهزاده دیگر خمیده نیست. اکنون شاهزاده ما به سیمای جوانی سرافراز است.” لحظه ای که این شایعه به گوش شاهزاده رسید، با لبخندی شگفت بر لب به باغ و نقطه ای رفت که تندیس در آنجا نصب شده بود. شگفتا که حقیقت داشت! پشتش به صافی تندیس و سرش به سرافزاری سر پیکر بود. اکنون همان سیمای سالمی را داشت که سالها مجسم کرده بود!
    Narvansoft.ir[/IMG]
    کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: خزون
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  10. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #20 1394/06/06, 20:26
    [IMG]حراج طوطی - حراج طوطی
    null
    روزی ملانصرالدین در یک حراج شرکت کرد. یک طوطی را به حراج گذاشته بودند. ملا خیلی هیجان زده شده بود و مرتب قیمت پیشنهادی را بالا می برد. و بالاخره ملا آن طوطی را به قیمت صد و یک درهم خرید، گرچه می شد آن طوطی را با قیمت ده درهم هم خرید. ملا بعد از پایان حراج از مسئول آن حراجی پرسید:” آیا این طوطی می تواند حرف بزند؟” مرد جواب داد:” منظورت چیست که آیا این طوطی می تواند حرف بزند؟ فکر می کنی چه کسی در حراج با تو رقابت می کرد؟”
    نکته: وقتی انسان ناآگاه است، به حرف دیگران گوش نمی کند، او فقط طبل خودش را می زند، به نسبت خودخواهی و نفس پرستی تان چپاول می شوید. و به همان میزانی که از شر خود خواهی و نفس رها شده باشید، امن و امان خواهید ماند. مردم نمی دانند کجا می روند، چون بیدار و هوشیار نیستند، آن ها به سادگی راه می روند و حرکت می کنند، چون جمعیت در حال حرکت و رفتن است. هر قدم را که بر می دارید آگاه باشید و نسبت به جایی که می روید، هوشیار باشید.علت کاری را که می کنید بدانید.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

صفحه 2 از 7 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •