alt
صفحه 1 از 7 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 62

موضوع: داستانهای مورد علاقه من

  1. 16,878 امتیاز ، سطح 39
    54% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 372
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/07/20
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    16,878
    سطح
    39
    تشکر
    2,129
    تشکر شده 1,379 بار در 507 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستانهای مورد علاقه من

    #1 1389/10/22, 21:39

    اتوبوس ايستاد. پيرمرد آنقدر سخت از پله‌ها بالا آمد كه خدا را شكر كردم مسافران كم هستند؛ هم در ايستگاه و هم در اتوبوس. روي پله دوم بود كه احساس كردم ديگر توان جلو آمدن ندارد. از جايم برخاستم و گويي به استقبال مهماني مي‌روم، دستم را به سويش دراز كردم. سرش را بلند كرد. لبخندي روي لبانش نشست. دستش را پيش آورد. لاغر بود و استخواني اما گرم. همراهم آمد و كنارم نشست.
    تا نفسي تازه كند، نگاهش كردم؛ وقتي كه توانست حرف بزند، پيش از هر چيز تشكر كرد؛ تشكري گرم و آكنده از كلماتي كه گويا تك تك آنها را انتخاب كرده و در جاي خود نشانده بود. در نگاه نخست متوجه شدم كه چقدر خوش پوش است؛ اما حالا مي‌ديدم از لباسش خوشتر، كلامش است.ادامه سخنش نيز چنان آرام بود و رفتارش آنقدر متين كه فكر كردم در گذشته معلم يا استاد دانشگاه بوده است. به همين دليل بعد از چند دقيقه، استاد خطابش كردم.

    داشت به خانه دخترش مي‌رفت. با دو دلي پرسيدم: چرا با اتوبوس؟
    خنديد و گفت: فكر مي‌كني آنقدر پيرم كه نمي‌توانم با اتوبوس بيايم و بروم؟
    گفتم: نه اصلا؛ سوء تفاهم نشود. اما اين شرايط براي شما قدري سخت است. اتوبوس‌ها اغلب شلوغند و تراكم جمعيت شايد آزار دهنده باشد.
    گفت: مي‌دانم. درست مي‌گويي؛ اما چه كنم كه مردم را دوست دارم. دلم مي‌خواهد در كنار آنها باشم. وقتي جايي هستم كه مردم هم هستند، احساس امنيت مي‌كنم.
    با تعجب پرسيدم: امنيت؟
    گفت: درست شنيدي؛ اما آنچه من از امنيت استنباط مي‌كنم شايد با آنچه تو فكر مي‌كني، متفاوت باشد. من وقتي در ميان مردم هستم آرامش دارم؛ اين آرامش براي من به منزله امنيت است. اما وقتي به خانه دختر يا پسرم مي‌روم اينقدر آرام نيستم.
    نگاه متعجب مرا كه ديد قدري بيشتر توضيح داد و گفت: وقتي در خانه با بچه‌هايم تنها مي‌شوم، حس غريبي دارم؛ شايد تعجب كني، اما آنجا خود را در دادگاهي مي‌بينم كه فرزندم، هم قاضي و هم دادستان آن است و من بايد در برابر او پاسخگوي هر مساله‌اي از 30 سال پيش تا امروز باشم‌ و عجيب‌تر آن كه اين دادگاه و آن سوال‌ها پايان‌ناپذير به نظر مي‌رسند.
    هر بار كه در خانه يكي از آنها محاكمه و مجبور به دفاع از خودم مي‌شوم آنقدر تحت‌فشار قرار مي‌گيرم كه باخودم عهد مي‌كنم ديگر به منزل‌شان نروم. با خودم مي‌گويم بگذار آنها بيايند پيش تو؛ صبر كن تا آنها دلشان تنگ شود؛ شايد اگر دلتنگ شوند ديگر اين‌گونه برخورد نكنند؛ اما هر بار دلم به من رو دست مي‌زند و باز هم مرا آنجا كه نمي‌خواستم بروم، مي‌كشاند. وقتي به خود مي‌آيم كه انگشتم بر زنگ نشسته و صدايي از آن طرف مي‌پرسد كه كيست.
    اينها را كه مي‌گفت، محكم و شق و رق نشسته بود اما مي‌شد از صدايش فهميد كه در خودش مي‌شكند؛ مي‌شد فهميد چيزي درونش فرو مي‌ريزد.
    خواستم بگويم و بداند كه نمي‌خواهم اذيت شود. خواستم اين چند دقيقه را به قول خودش در ميان مردم آرامش داشته و آرام باشد. با خودم فكر كردم شايد اصلا نخواهد اينها را براي من بگويد و شايد سوال‌هاي من، به اجبار او را به گفتن اين حرف‌ها وادار كرده است. اما وقتي خودش سخن را از همانجا كه بريده شده بود، ادامه داد، متوجه شدم كه او هم نياز به گفتن دارد.
    گفت: وقتي به ديدن فرزندانم مي‌روم، حال خوبي دارم كه آن حال را بسيار هم دوست دارم. اما همين كه در باز مي‌شود و پا در خانه آنها مي‌گذارم با نخستين برخورد، دلم مي‌گيرد. باز همان احساس آغاز محاكمه‌اي ديگر در من جوانه مي‌زند. بعضي وقت‌ها آنها اصلا سوال و جوابي را آغاز نمي‌كنند اما نوع كلام‌شان باز هم مرا معذب مي‌كند.
    پرسيدم، استاد چرا اين‌گونه است؟ اشكال در كجاست؟
    چند ثانيه‌اي فكر كرد و مانند كسي كه مدت‌ها به اين موضوع انديشيده باشد، گفت: من و مادر خدا بيامرزشان‌ آنها را خيلي خوب تربيت كرديم. اطمينان دارم اشكال از اين ناحيه نيست. من فكر مي‌كنم اين موضوع دو علت دارد.
    بعد چند ثانيه‌اي خيره شد؛ انگار به دور دست‌هاي ذهنش مي‌نگرد و ادامه داد: ما آدم‌ها كمتر براي ديگران هم حقي قايل مي‌شويم؛ معمولا همه حق را پيش خودمان مي‌يابيم و ديگران را از اين دايره بيرون مي‌بينيم. ما از اين منظر به ورطه اشتباه مي‌افتيم.
    نكته دوم هم اين است كه اغلب جوان‌ترها، ما پا به سن گذاشتگان را جور ديگري مي‌بينند. به اعتقاد من برخي معاني با گذشت زمان تغيير نمي‌كنند؛ چيزهايي مانند دوست داشتن و نياز به دوست داشته شدن، عاشق شدن، محبت كردن، ناراحت شدن و مانند اينها.
    اما جوان‌ها اينها را در دايره زندگي خود معنا مي‌كنند و گويا از درك معناي آن در زندگي افرادي كه به سن و سال من رسيده‌اند، عاجز مي‌شوند. اين را كه گفت، مكثي كرد و تذكر داد كه اين سخن به معناي نفي جوان‌ها نيست و ادامه داد: شايد لازم باشد به جوان‌ها تذكر بدهيم، انسان‌ها تا زنده هستند بايد زندگي كنند. پيرها هم حق حيات دارند و به اندازه كافي در تنهايي‌هاي‌شان به گذشته فكر مي‌كنند؛ پس وقتي در جمع حاضر مي‌شوند خوب است آنچنان باشند و بگويند و بشنوند كه خود مي‌پسندند.
    غرق در حرف‌هايش شده بودم كه همان‌گونه آرام از جايش برخاست و با بيان پوزشي گفت كه به مقصدش رسيده است.خداحافظي كرديم و پياده شد.
    از پنجره نگاهش كردم. آرام و متين قدم بر مي‌داشت. اطمينان دارم يك دنيا شوق ديدن بچه‌ها و نوه‌ها در دلش بود. .postbit { BORDER-RIGHT: #babae7 2px solid; PADDING-RIGHT: 0px; BORDER-TOP: #babae7 1px solid; PADDING-LEFT: 3px; MARGIN-BOTTOM: 3px; PADDING-BOTTOM: 3px; BORDER-LEFT: #babae7 1px solid; PADDING-TOP: 3px; BORDER-BOTTOM: #babae7 2px solid; BACKGROUND-COLOR: #f5f5ff}
    کاربر مقابل از Amirmahdi عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: باران بهاری
    Amirmahdi آنلاین نیست.

  2. 16,878 امتیاز ، سطح 39
    54% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 372
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/07/20
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    16,878
    سطح
    39
    تشکر
    2,129
    تشکر شده 1,379 بار در 507 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    احساسات واقعي

    #2 1389/10/22, 21:40

    پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
    وضعیت غیرعادی اونو نگران کرد
    با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند

    پدر عزيزم
    با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم ماریا فرار کنم، چون مي خواستم جلوي رويارويي با مادر و تو رو بگيرم
    من احساسات واقعي رو با ماریا پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره
    اون يک کلبه توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون .ماریا به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم
    ما فقط احساسات نيست، پدر، اون حامله است
    ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. ماریا چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، تا حال ماریا بهتر بشه. اون لياقتش رو داره.
    نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم.
    يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني

    با عشق
    پسرت
    John

    پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه ی تامی
    فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.


    3 کاربر مقابل از Amirmahdi عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. فاطمه66, tara1361114, باران بهاری
    Amirmahdi آنلاین نیست.

  3. 16,878 امتیاز ، سطح 39
    54% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 372
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/07/20
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    16,878
    سطح
    39
    تشکر
    2,129
    تشکر شده 1,379 بار در 507 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    وقتي مادربزرگ‌ رفت

    #3 1389/10/22, 21:41
    صداي زنگ تلفن پيچيد توي اتاق، چند ثانيه‌اي همه به هم نگاه كردند. بالاخره مادر بلند شد، هر چند كمي پايش درد مي‌كرد، اما هميشه او بود كه پيش از همه براي كارها پيشقدم مي‌شد. فكر كنم زنگ دهم هم شنيده شد، وقتي مادر گوشي را برداشت، سلام و عليك گرمي رد و بدل شد، خنده بر لبان مادر نشست، حرف‌هاي عادي گفته و شنيده شدند، بعد كم‌كم مادر سكوت كرد؛ سكوتش طولاني‌تر شد و بعد چند كلمه، تك‌تك مانند كسي كه توان حرف زدن ندارد به زور از ميان لب‌هايش خارج شد.
    سكوت مادر به اتاق هم سرايت كرد، حالا فقط ليلا بود كه چهار دست و پا به طرف اسباب‌بازي‌هايش مي‌رفت، آنها را به سويي پرت مي‌كرد و مي‌خنديد.

    من و خواهرم و بابا به مادر خيره شده بوديم، من نگراني را در چشم‌هاي بابا مي‌ديدم، شايد او هم همين حالت را در چشمان من مي‌ديد.
    مادر گوشي را روي تلفن گذاشت، اما از جايش بلند نشد، حس مي‌كردم پاهايش ديگر توان ندارند. ولي نمي‌دانستم چرا خودم نمي‌توانم بلند شوم. گويا پاهاي من هم با پاهاي مادر همدردي مي‌كردند.
    مي‌دانستم خبر ناخوشايندي شنيده است، اما نه او و نه ما حرفي نزديم.
    چند دقيقه‌اي طول كشيد تا مادر از روي صندلي كنار تلفن بلند شود و به اتاقش برود؛ چند دقيقه‌اي كه گويا كش مي‌آمد؛ فكر مي‌كردم حركت زمان كند شده، مثل وقتي كه تلويزيون صحنه‌هاي هيجان‌انگيز فوتبال را با حركت آرام نشان مي‌دهد‌. من آنها را خيلي دوست دارم اما اين يكي را نه، اصلا دوستش نداشتم. دلم مي‌خواست زودتر مادر لب باز كند و چيزي بگويد، خواستم خودم بپرسم، اما راستش ترسيدم؛ ترس كه نه، اما هر چه بود نتوانستم
    بپرسم.

    دلم شور مي‌زد، مثل آن روزهايي كه نمره‌ام از آنچه مادر مي‌خواست، كمتر مي‌شد و مي‌دانستم وقتي به خانه برسم، بايد پاسخ سوالش را بدهم، آن روزها تمام راه مدرسه تا خانه، دلم شور مي‌زد. نه براي نمره كم براي اين كه نمي‌خواستم خاطر مادر آزرده شود. حتي آن روز كه... .
    پدر بلند شد و نوار فكرهايم را بريد. به سوي اتاق رفت، در آرام بسته شد. آنقدر آرام صحبت كردند كه حتي نجواي‌شان شنيده نشد.
    نمي‌دانم چقدر طول كشيد، اما مي‌دانم كه برايم مانند يك روز گذشت، مانند يك روز كه زنگ آخرش امتحان فيزيك داري!
    در اتاق باز شد، پدر بيرون آمد و به طرف آشپزخانه رفت؛ ليواني آب به اتاق برد و چند دقيقه بعد خارج شد.
    آرام و شمرده با من و مريم حرف زد.
    آن روز من 13 ساله بودم و مريم 8 ساله.
    پدر به ما گفت: هميشه زندگي يك رو ندارد؛ هميشه ما نمي‌توانيم مسيري مستقيم را برويم و اطمينان داشته باشيم كه هيچ مشكلي پيش نخواهد آمد.
    يادمان آورد كه مادربزرگ هميشه مي‌گفت: زندگي خيلي بالا و پايين دارد.
    و گفت: كسي در اين مسير موفق‌تر است كه هم در آن بالا درست عمل كند هم در سراشيبي‌ها و كم‌كم به ما گفت كه مادربزرگ ديگر در ميان ما نيست، او سكته كرده بود. مادر من، مادرش را از دست داده بود.
    پدر از ما خواست كه شرايط را درك كنيم و گفت همه بايد به مادر كمك كنيم تا اين غم و اين روزها را راحت‌تر بگذراند. بعد هم آرام بلند شد، وضو گرفت، از كتابخانه قرآني برداشت و آرام شروع به خواندن كرد.
    من آن روز بزرگي غمي كه بر دل مادر نشست را درك نكردم؛ مي‌دانستم مادر غصه‌دار است، اما نمي‌دانستم چقدر.
    تا حدود 23 سال بعد كه من مادر را از دست دادم، آن روز تازه درك كردم كه غم فراق مادر چيست. آن روز كه احساس كردم كمرم زير سنگيني آن غم تا شد.
    و آن روز فهميدم كه آرامش پدر چقدر قابل تحسين بود، پدري كه مادربزرگ را چون مادر خودش عزيز مي‌شمرد و بسيار دوستش مي‌داشت.
    آن وقت بود كه درك كردم رفتار يك بزرگ‌تر، يك نفر كه مي‌داند و مي‌فهمد، چقدر در آرامش ديگران نقش دارد.
    حالا هر شب جمعه به ياد پدر و مادر، چند آيه‌اي قرآن مي‌خوانم به اين اميد كه آنها همچنان در كنار هم آرام و آسوده باشند.
    4 کاربر مقابل از Amirmahdi عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. NINJA BOY, فاطمه66, yas, باران بهاری
    Amirmahdi آنلاین نیست.

  4. 16,878 امتیاز ، سطح 39
    54% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 372
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/07/20
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    16,878
    سطح
    39
    تشکر
    2,129
    تشکر شده 1,379 بار در 507 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    قصه تلخ قوربـاغه ها

    #4 1389/10/22, 21:43

    مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند.
    قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند.
    لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند.
    لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها.
    قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند.
    عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند.
    مارها بازگشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند.
    حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند.
    تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است.

    اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!
    4 کاربر مقابل از Amirmahdi عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Mammad81, فاطمه66, yas, باران بهاری
    Amirmahdi آنلاین نیست.

  5. 16,878 امتیاز ، سطح 39
    54% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 372
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/07/20
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    16,878
    سطح
    39
    تشکر
    2,129
    تشکر شده 1,379 بار در 507 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    چقدر عینک آفتابی بهش می آد…(حتمابخونید)

    #5 1389/10/22, 21:44
    در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست.

    از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این خوبی را داشت که مسیر خلوت بود…

    اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.

    پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست

    نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد …

    به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :

    چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده

    و اون فک استخونی . سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده…

    چقدر عینک آفتابی بهش می آد… یعنی داره به چی فکر می کنه؟

    آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه…








    آره. حتما همین طوره.مطمئن نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)…

    می دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون.

    کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی، چقدر خوشبخته!

    یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!!

    دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است

    و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می شد…!!!

    ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.

    مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. ..

    پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد…

    یک، دو، سه و چهار … لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند. ..

    از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…
    4 کاربر مقابل از Amirmahdi عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. NINJA BOY, فاطمه66, yas, باران بهاری
    Amirmahdi آنلاین نیست.

  6. 16,878 امتیاز ، سطح 39
    54% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 372
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/07/20
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    16,878
    سطح
    39
    تشکر
    2,129
    تشکر شده 1,379 بار در 507 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    دو راهب و یک دختر زیبا

    #6 1389/10/22, 21:45
    دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
    لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
    از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .

    یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
    سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .
    راهبها به راهشان ادامه دادند.

    اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : ” مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه خانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکس دستورات بود ؟ “

    و ادامه داد : ” تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ “

    راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد
    و جواب داد:” من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی ؟!
    7 کاربر مقابل از Amirmahdi عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ahmad, ALI110, NINJA BOY, فاطمه66, tara1361114, yas, باران بهاری
    Amirmahdi آنلاین نیست.

  7. 16,878 امتیاز ، سطح 39
    54% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 372
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/07/20
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    16,878
    سطح
    39
    تشکر
    2,129
    تشکر شده 1,379 بار در 507 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    سه الاغ گمشده

    #7 1389/10/22, 21:46
    می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی كه كارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری كرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم كسی الاغ ها را ندیده بود. نزدیك ظهر، در حالی كه مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد كرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان كسب اطلاع كند. مرد روستایی همین كار را كرد. امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را كه خواند بالای منبر رفت و از آن جا كه مردی نكته دان و آگاه بود، رو به جماعت كرد و گفت: «آهای مردم در میان شما كسی هست كه از مال دنیا بیزار باشد؟» خشكه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!» امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما كسی هست كه از صورت زیبا ناخشنود شود؟» خشكه مقدس دیگر برخاست و گفت:«من!» امام جماعت بار سوم گفت:«آهای مردم! كسی در میان شما هست كه از آوای خوش (صدای دلنشین) متنفر باشد؟» خشكه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت:«من!» سپس امام جماعت رو به مرد روستایی كرد و گفت: بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو
    2 کاربر مقابل از Amirmahdi عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. فاطمه66, باران بهاری
    Amirmahdi آنلاین نیست.

  8. 16,878 امتیاز ، سطح 39
    54% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 372
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/07/20
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    16,878
    سطح
    39
    تشکر
    2,129
    تشکر شده 1,379 بار در 507 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    درجه اعتبار

    #8 1389/10/22, 21:48
    روزی چهار مرد و یک زن کاتولیک در باری، مشغول نوشیدن قهوه بودند.
    یکی از مردها گفت : من پسری دارم که کشیش است، هرجا که میرود مردم او را "پدر" خطاب میکنند.
    مرد دوم گفت : من هم پسری دارم که اسقف است و وقتی جایی میرود مردم به او میگویند " سرورم"!
    مرد سوم گفت : پسر من کاردینال است و وقتی وارد جایی میشود مردم او را "عالیجناب" صدا میکنند.
    مرد چهارم گفت : پسر من پاپ است و وقتی جایی میرود او را "قدیس بزرگ" خطاب میکنند!
    زن حاضر در جمع نگاهی به مردان کردو گفت : من یک دختر دارم. 178 سانت قدش است، بسیار خوش هیکل ، سایز سینه هایش 85 است ، دور کمرش 61، دور باسنش 92 سانت، با موهای بلوند و چشمهای روشن، وقتی وارد جایی میشود
    همه میگویند


    : "وای !! خدای من !
    3 کاربر مقابل از Amirmahdi عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Mammad81, فاطمه66, باران بهاری
    Amirmahdi آنلاین نیست.

  9. 25,980 امتیاز ، سطح 49
    44% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 570
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1390/07/06
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    655
    امتیاز
    25,980
    سطح
    49
    تشکر
    7,754
    تشکر شده 4,149 بار در 1,101 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان های مورد علاقه من

    #9 1391/02/30, 14:03
    پدر پیر مرد جوانی مریض شد...


    چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد !

    پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.

    رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان ، راه خود را می گرفتند و می رفتند !!!

    شیوانا از آن جاده عبور می کرد و به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.

    یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود!

    حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است ، تو برای چه به او کمک می کنی!؟

    شیوانا به رهگذر گفت : من به او کمک نمی کنم!

    من دارم به خودم کمک می کنم !!!

    اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی و یاری داشته باشم؟! من دارم به خودم کمک می کنم...
    2 کاربر مقابل از saeid_daryaei1350 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. nazdel, باران بهاری
    saeid_daryaei1350 آنلاین نیست.

  10. 25,980 امتیاز ، سطح 49
    44% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 570
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1390/07/06
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    655
    امتیاز
    25,980
    سطح
    49
    تشکر
    7,754
    تشکر شده 4,149 بار در 1,101 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان چهار برادر !

    #10 1391/02/31, 10:38
    داستان چهار برادر !




    چهاربرادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدم های موفقی شدند. چند سال بعد، بعد از میهمانی شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی که برای مادر پیرشون که دور از آنها در شهر دیگری زندگی می کرد ، صحبت میکردند.
    اولی گفت : من خانه بزرگی برای مادرم ساختم.
    دومی گفت : من یک سالن سینمای یکصد هزار دلاری در خانه ساختم.
    سومی گفت : من ماشین مرسدس با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره.
    چهارمی گفت : همه تون میدونید که مادر چه قدر خواندن کتاب مقدس را دوستداشت و می دونین که دیگر هیچ وقت نمی تونه بخونه، چون چشمهایش خوب نمیبینه. من راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که می تونه تمام کتاب مقدس رو از حفظ بخونه. این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفته. من تعهد کردم برای این طوطی به مدت بیست سال، هر سال صدهزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها روبگه و طوطی از حفظ براش می خونه.
    برادران دیگر تحت تاثیر سخنان برادر چهارم قرار گرفتند. پس از تعطیلات، مادر یادداشت تشکری فرستاد.
    اون نوشت: میلتون( اولی ) عزیز، خانه ای که برایم ساختی خیلی بزرگه... من فقط تویک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خانه رو تمیز کنم. به هر حال ممنونم.
    مایک ( دومی ) عزیز، تو برای من یک سینمای گرانقیمت با صدای دالبی ساختی که گنجایش 50 نفر رو دارد. ولی من همه دوستانمو از دست داده ام، همچنین شنواییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام. هیچ وقت از آن استفاده نمیکنم، ولی از این کارت ممنون هستم.
    ماروین ( سومی ) عزیز، من خیلی پیرم که به سفر بروم. پس هیچ وقت ازمرسدس استفاده نمی کنم. خیلی تند میره اما فکرت خوب بود ممنون هستم.
    ملوین ( چهارمی) عزیزترینم، تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت و باهدیه ات منو خوشحال کردی. جوجه ی خیلی خوشمزه ای بود ! و من هیچ وقت مزه آن را فراموش نخواهم کرد !
    2 کاربر مقابل از saeid_daryaei1350 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. $Nafa, tara1361114
    saeid_daryaei1350 آنلاین نیست.

صفحه 1 از 7 123 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •