اتوبوس ايستاد. پيرمرد آنقدر سخت از پلهها بالا آمد كه خدا را شكر كردم مسافران كم هستند؛ هم در ايستگاه و هم در اتوبوس. روي پله دوم بود كه احساس كردم ديگر توان جلو آمدن ندارد. از جايم برخاستم و گويي به استقبال مهماني ميروم، دستم را به سويش دراز كردم. سرش را بلند كرد. لبخندي روي لبانش نشست. دستش را پيش آورد. لاغر بود و استخواني اما گرم. همراهم آمد و كنارم نشست.
تا نفسي تازه كند، نگاهش كردم؛ وقتي كه توانست حرف بزند، پيش از هر چيز تشكر كرد؛ تشكري گرم و آكنده از كلماتي كه گويا تك تك آنها را انتخاب كرده و در جاي خود نشانده بود. در نگاه نخست متوجه شدم كه چقدر خوش پوش است؛ اما حالا ميديدم از لباسش خوشتر، كلامش است.ادامه سخنش نيز چنان آرام بود و رفتارش آنقدر متين كه فكر كردم در گذشته معلم يا استاد دانشگاه بوده است. به همين دليل بعد از چند دقيقه، استاد خطابش كردم.
داشت به خانه دخترش ميرفت. با دو دلي پرسيدم: چرا با اتوبوس؟
خنديد و گفت: فكر ميكني آنقدر پيرم كه نميتوانم با اتوبوس بيايم و بروم؟
گفتم: نه اصلا؛ سوء تفاهم نشود. اما اين شرايط براي شما قدري سخت است. اتوبوسها اغلب شلوغند و تراكم جمعيت شايد آزار دهنده باشد.
گفت: ميدانم. درست ميگويي؛ اما چه كنم كه مردم را دوست دارم. دلم ميخواهد در كنار آنها باشم. وقتي جايي هستم كه مردم هم هستند، احساس امنيت ميكنم.
با تعجب پرسيدم: امنيت؟
گفت: درست شنيدي؛ اما آنچه من از امنيت استنباط ميكنم شايد با آنچه تو فكر ميكني، متفاوت باشد. من وقتي در ميان مردم هستم آرامش دارم؛ اين آرامش براي من به منزله امنيت است. اما وقتي به خانه دختر يا پسرم ميروم اينقدر آرام نيستم.
نگاه متعجب مرا كه ديد قدري بيشتر توضيح داد و گفت: وقتي در خانه با بچههايم تنها ميشوم، حس غريبي دارم؛ شايد تعجب كني، اما آنجا خود را در دادگاهي ميبينم كه فرزندم، هم قاضي و هم دادستان آن است و من بايد در برابر او پاسخگوي هر مسالهاي از 30 سال پيش تا امروز باشم و عجيبتر آن كه اين دادگاه و آن سوالها پايانناپذير به نظر ميرسند.
هر بار كه در خانه يكي از آنها محاكمه و مجبور به دفاع از خودم ميشوم آنقدر تحتفشار قرار ميگيرم كه باخودم عهد ميكنم ديگر به منزلشان نروم. با خودم ميگويم بگذار آنها بيايند پيش تو؛ صبر كن تا آنها دلشان تنگ شود؛ شايد اگر دلتنگ شوند ديگر اينگونه برخورد نكنند؛ اما هر بار دلم به من رو دست ميزند و باز هم مرا آنجا كه نميخواستم بروم، ميكشاند. وقتي به خود ميآيم كه انگشتم بر زنگ نشسته و صدايي از آن طرف ميپرسد كه كيست.
اينها را كه ميگفت، محكم و شق و رق نشسته بود اما ميشد از صدايش فهميد كه در خودش ميشكند؛ ميشد فهميد چيزي درونش فرو ميريزد.
خواستم بگويم و بداند كه نميخواهم اذيت شود. خواستم اين چند دقيقه را به قول خودش در ميان مردم آرامش داشته و آرام باشد. با خودم فكر كردم شايد اصلا نخواهد اينها را براي من بگويد و شايد سوالهاي من، به اجبار او را به گفتن اين حرفها وادار كرده است. اما وقتي خودش سخن را از همانجا كه بريده شده بود، ادامه داد، متوجه شدم كه او هم نياز به گفتن دارد.
گفت: وقتي به ديدن فرزندانم ميروم، حال خوبي دارم كه آن حال را بسيار هم دوست دارم. اما همين كه در باز ميشود و پا در خانه آنها ميگذارم با نخستين برخورد، دلم ميگيرد. باز همان احساس آغاز محاكمهاي ديگر در من جوانه ميزند. بعضي وقتها آنها اصلا سوال و جوابي را آغاز نميكنند اما نوع كلامشان باز هم مرا معذب ميكند.
پرسيدم، استاد چرا اينگونه است؟ اشكال در كجاست؟
چند ثانيهاي فكر كرد و مانند كسي كه مدتها به اين موضوع انديشيده باشد، گفت: من و مادر خدا بيامرزشان آنها را خيلي خوب تربيت كرديم. اطمينان دارم اشكال از اين ناحيه نيست. من فكر ميكنم اين موضوع دو علت دارد.
بعد چند ثانيهاي خيره شد؛ انگار به دور دستهاي ذهنش مينگرد و ادامه داد: ما آدمها كمتر براي ديگران هم حقي قايل ميشويم؛ معمولا همه حق را پيش خودمان مييابيم و ديگران را از اين دايره بيرون ميبينيم. ما از اين منظر به ورطه اشتباه ميافتيم.
نكته دوم هم اين است كه اغلب جوانترها، ما پا به سن گذاشتگان را جور ديگري ميبينند. به اعتقاد من برخي معاني با گذشت زمان تغيير نميكنند؛ چيزهايي مانند دوست داشتن و نياز به دوست داشته شدن، عاشق شدن، محبت كردن، ناراحت شدن و مانند اينها.
اما جوانها اينها را در دايره زندگي خود معنا ميكنند و گويا از درك معناي آن در زندگي افرادي كه به سن و سال من رسيدهاند، عاجز ميشوند. اين را كه گفت، مكثي كرد و تذكر داد كه اين سخن به معناي نفي جوانها نيست و ادامه داد: شايد لازم باشد به جوانها تذكر بدهيم، انسانها تا زنده هستند بايد زندگي كنند. پيرها هم حق حيات دارند و به اندازه كافي در تنهاييهايشان به گذشته فكر ميكنند؛ پس وقتي در جمع حاضر ميشوند خوب است آنچنان باشند و بگويند و بشنوند كه خود ميپسندند.
غرق در حرفهايش شده بودم كه همانگونه آرام از جايش برخاست و با بيان پوزشي گفت كه به مقصدش رسيده است.خداحافظي كرديم و پياده شد.
از پنجره نگاهش كردم. آرام و متين قدم بر ميداشت. اطمينان دارم يك دنيا شوق ديدن بچهها و نوهها در دلش بود. .postbit { BORDER-RIGHT: #babae7 2px solid; PADDING-RIGHT: 0px; BORDER-TOP: #babae7 1px solid; PADDING-LEFT: 3px; MARGIN-BOTTOM: 3px; PADDING-BOTTOM: 3px; BORDER-LEFT: #babae7 1px solid; PADDING-TOP: 3px; BORDER-BOTTOM: #babae7 2px solid; BACKGROUND-COLOR: #f5f5ff}