alt
صفحه 32 از 32 نخستنخست ... 22303132
نمایش نتایج: از 311 به 319 از 319

موضوع: داستاهاي زيبا و عبرت آموز....

  1. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #311 1393/12/19, 16:26
    [img]این ماجرا در خط هوایی tam اتفاق افتاد.
    یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد

    مهماندار از او پرسید “مشکل چیه خانوم؟”

    زن سفید پوست گفت:

    “نمی توانی ببینی؟به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است.

    من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!”

    مهماندار گفت: “خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه”

    مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: “خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم”

    و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: “ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست.”

    و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: “قربان این به این معنی است که شما می توانید کیف تان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید…”

    تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند.[/img]
    2 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. bnm, s.Bahadori
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  2. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #312 1393/12/20, 20:08
    [img]شبی پسر کوچکی یک برگ کاغذ به مادرش داد. او با خط بچگانه نوشته بود:
    صورتحساب:
    کوتاه کردن چمن باغچه ۵ دلار
    مرتب کردن اتاق خوابم ۱ دلار
    مراقبت از برادر کوچکم ۳ دلار
    بیرون بردن سطل زباله ۲ دلار
    نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم ۶ دلار
    جمع بدهی شما به من: ۱۷ دلار
    مادر که به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب او این عبارات را نوشت:
    بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ
    بابت شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ
    بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی، هیچ
    بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازیهایت، هیچ
    و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هم هیچ است .
    وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت: مامان دوستت دارم.
    آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلا به طور کامل پرداخت شده![/img]


    ---------- Post added at ۱۹:۰۷ ---------- Previous post was at ۱۹:۰۰ ----------

    [img]شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

    پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".

    پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دلاری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."

    البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
    " ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."

    پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"

    "اوه بله، دوست دارم."

    تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"

    پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."

    پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود.

    سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."

    پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.[/img]


    ---------- Post added at ۱۹:۰۸ ---------- Previous post was at ۱۹:۰۷ ----------

    3 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. bnm, s.Bahadori, tara1361114
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  3. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #313 1393/12/23, 20:04
    [img]شاگرد معمار ، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است .
    روزی برای سلمانی به راه افتاد دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند . فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند . به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد . مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت آیا چون هنر داری دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند ؟! جوان گفت : آری
    مرد تنومند دستی به موهای سفیدش کشید و گفت : اگر هنر تو نقش زیبای کاشانه ایی شود پولی گیری در غیر اینصورت با گدای کوچه و بازار فرقی نداری .
    چون از او دور شد جوانک از استاد سلمانی پرسید او که بود که اینچنین گستاخانه با من سخن گفت . استاد خندید و گفت سالار ایرانیان ، ابومسلم خراسانی . جوان لرزید و گفت : آری حق با او بود من بیش از حد پر توقع هستم.
    اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : “آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود .”
    ابومسلم خراسانی با این حرف به آن جوان آموخت هنر بدون کار هیچ ارزشی ندارد و هنرمند بیکار و بی ثمر هم با گدا فرقی ندارد.شاگرد معمار ، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است .
    روزی برای سلمانی به راه افتاد دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند . فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند . به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد . مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت آیا چون هنر داری دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند ؟! جوان گفت : آری
    مرد تنومند دستی به موهای سفیدش کشید و گفت : اگر هنر تو نقش زیبای کاشانه ایی شود پولی گیری در غیر اینصورت با گدای کوچه و بازار فرقی نداری .
    چون از او دور شد جوانک از استاد سلمانی پرسید او که بود که اینچنین گستاخانه با من سخن گفت . استاد خندید و گفت سالار ایرانیان ، ابومسلم خراسانی . جوان لرزید و گفت : آری حق با او بود من بیش از حد پر توقع هستم.
    اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : “آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود .”
    ابومسلم خراسانی با این حرف به آن جوان آموخت هنر بدون کار هیچ ارزشی ندارد و هنرمند بیکار و بی ثمر هم با گدا فرقی ندارد[/img]
    کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: s.Bahadori
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  4. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #314 1393/12/24, 12:07
    [img]شکارچی پرنده سگ جدیدی خریده بود، سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ میتوانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.
    او و دوستش شکار را شروع کردند و چند مرغابی شکار کردند. بعد به سگش دستور داد که مرغابی های شکار شده را جمع کند. در تمام مدت چند ساعت شکار، سگ روی آب می دوید و مرغابی ها را جمع می کرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره این سگ شگفت انگیز نظری بدهد یا اظهار تعجب کند، اما دوستش چیزی نگفت.
    در راه برگشت، او از دوستش پرسید آیا متوجه چیز عجیبی در مورد سگش شده است؟
    دوستش پاسخ داد: «آره، در واقع، متوجه چیز غیرمعمولی شدم. سگ تو نمی تواند شنا کند.»
    شرح حکایت
    بعضی از افراد همیشه به ابعاد و نکات منفی توجه دارند. روی وجوه منفی تیم های کاری متمرکز نشوید. با توجه به جنبه های مثبت و نقاط قوت، در کارکنان و تیم های کاری ایجاد انگیزه کنید.[/img]


    ---------- Post added at ۱۱:۰۷ ---------- Previous post was at ۱۰:۵۹ ----------

    [IMG]مسابقه ای که در آن "پیامبر" پیروز نشد - مسابقه ای که در آن "پیامبر" پیروز نشد
    شماره 1
    مسابقه ای که در آن "پیامبر" پیروز نشد
    شترسواری

    اسلام تمرین كارهایى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است

    مسلمانان به مسابقات اسب دوانى و شتردوانى و تیراندازى و امثال اینها خیلى‏ علاقه نشان مى‏دادند، زیرا اسلام تمرین كارهایى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است. بعلاوه خود رسول اكرم كه رهبر جامعه اسلامى بود، عملا در این گونه مسابقات شركت مى‏كرد و این بهترین تشویق‏ مسلمانان خصوصا جوانان براى یاد گرفتن فنون سربازى بود.

    تا وقتى كه این سنت‏ معمول بود و پیشوایان اسلام عملا مسلمانان را در این امور تشویق مى‏كردند، روح‏ شهامت و شجاعت و سربازى در جامعه اسلام محفوظ بود.

    رسول اكرم گاهى اسب و گاهى شتر سوار مى‏شد و شخصا با مسابقه دهندگان مسابقه مى‏داد. رسول اكرم شترى داشت كه به دوندگى معروف بود، با هر شترى كه مسابقه داده‏ بود برنده شده بود.

    كم كم این فكر در برخى ساده لوحان پیدا شد كه شاید این شتر از آن جهت كه به رسول اكرم تعلق دارد از همه جلو مى‏زند. بنابراین ممكن نیست در دنیا شترى پیدا شود كه با این شتر برابرى كند.

    تا آنكه روزى یك اعرابى بادیه نشین با شترش به مدینه آمد و مدعى شد، حاضرم با شتر پیغمبر مسابقه بدهم. اصحاب پیغمبر با اطمینان كامل براى تماشاى این مسابقه جالب، مخصوصا از آن جهت كه رسول اكرم شخصا متعهد سوارى شتر خویش شد، از شهر بیرون دویدند. رسول اكرم و اعرابى روانه شدند و از نقطه‏اى كه قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود شتران را به طرف تماشاچیان به حركت درآوردند.

    هیجان عجیبى در تماشاچیان پیدا شده بود. اما برخلاف انتظار مردم، شتر اعرابى،‏ شتر پیغمبر را پشت سر گذاشت. آن دسته از مسلمانان كه درباره شتر پیغمبر عقاید خاصى پیدا كرده بودند، از این‏ پیشامد بسیار ناراحت شدند؛ خیلى خلاف انتظارشان بود.

    قیافه هاشان در هم شد. رسول اكرم به آنها فرمود: «اینكه ناراحتى ندارد، شتر من از همه شتران جلو مى‏افتاد، به خود بالید و مغرور شد، پیش خود گفت من بالا دست ندارم. اما سنت‏ الهى است كه روى هر دستى دستى دیگر پیدا شود، و پس از هر فرازى، نشیبى برسد، و هر غرورى در هم شكسته شود.» به این ترتیب رسول اكرم، ضمن بیان حكمتى آموزنده، آنها را به اشتباهشان‏ واقف ساخت.‏ (1)


    (1) .وسائل‏،ج 2/ص 274.

    DenaLive.ir[/IMG]
    2 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Davod, s.Bahadori
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  5. 3,595 امتیاز ، سطح 17
    37% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 255
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/09/16
    محل سکونت
    قم
    نوشته ها
    60
    امتیاز
    3,595
    سطح
    17
    تشکر
    910
    تشکر شده 279 بار در 58 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #315 1393/12/24, 13:39
    آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به شرح زیر صورت گرفت:


    بچه شتر: «مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می‌تونم ازت بپرسم؟»


    شتر مادر: «حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟»


    بچه شتر: «چرا ما کوهان داریم؟»


    شتر مادر: «خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم

    تا در صحرا که چیزی پیدا نمی‌شود بتوانیم دوام بیاوریم.»


    بچه شتر: «چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟»


    شتر مادر: «پسرم، برای راه رفتن در صحرا داشتن این نوع دست و پا ضروری است.»


    بچه شتر:

    «چرا مژه‌های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت‌ها مژه‌ها جلوی دید من را می‌گیرد.»




    شتر مادر: «پسرم، این مژه‌های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که

    چشم‌ها ما را در مقابل باد و شن‌های بیابان محافظت می‌کنند.»


    بچه شتر: «فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان

    هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه‌هایمان هم برای محافظت

    چشمهایمان در برابر باد و شن‌های بیابان است.»


    بچه شتر: «فقط یک سوال دیگر دارم.»


    شتر مادر: «بپرس عزیزم.»


    بچه شتر: «پس ما در این باغ وحش چه می‌کنیم؟»

    مهارت‌ها، علوم، توانایی‌ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی

    و درست خود باشید. پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟



    ---------- Post added at ۱۲:۳۹ ---------- Previous post was at ۱۲:۳۸ ----------

    چند وقت پیش یه شب ....


    چند وقت پیش یه شب ، داشتم میخوابیدم که یهو یه پشه اومد صاف نشست


    نوک دماغم !

    یه نیگا بهش انداختمو گفتم : سلام

    گفت : علیک ..

    گفتم : چیه؟

    گفت: میخوام نیشت بزنم

    گفتم : بیخیال ... این دفه رو کوتا بیا

    گفت: تو بمیری راه نداره . گشنمه .

    گفتم : الان میتونم با مشتم لهت کنم .

    گفت : خودتم میدونی که تا بیای بزنی جا خالی دادمو مشتت

    میخوره وسط دماغت !....



    به نظر حرفش منطقی میومد !

    گفتم : خیلی پستی

    ..ی دفه آهی بلند از ته دلش کشید و ساکت شد ...

    گفتم چی شد؟؟

    گفت : حاضری ؟

    گفتم: تا جوابمو ندی نمیذارم بزنی ...

    وقتی اصرارمو دید . دستمو گرفت و گفت : دنبالم بیا

    گفتم کجا؟؟؟

    گفت: مگه نمیخای جواب سوالتو بدونی ؟پس هیچ نگوو و دنبالم بیا

    ...ازجام بلند شدم و باهمدیگه راه افتادیم و رفتیم رفتیم و بازهم رفتیم...

    گفت: هنوزم اصرار داری بدونی یا همینجا کارو تموم کنم ؟؟

    گفتم : اینهمه راه اومدم تا جواب سوالمو بگیرم ... بریم

    یهو یه لبخند زد و با دست زد به پشتم و گفت: این پشتکارته که

    منو کشته !

    راستش از شما چه پنهون ،یه جورایی ازش خوشم اومده بود .

    به این فکر میکردم که اونقدا هم بچه بدی نیس !

    تو این فکرا بودم که یهو گفت : آهااای پسر .ریسیدیم !

    گفتم : خب

    گفت :خب که خب .

    گفتم : زهر مااار ..پس جواب سوالم چی شد؟؟

    یهو دیدم اشک تو چشماش حلقه زد و سرشو انداخت پایین !

    گفتم :چیه ؟

    گفت : این سوراخو که میبینی توش زنو بچم زندگی میکنه !

    اونشبی که یه پیف پاف خالی کردی تو اتاقت یادت میاد ، لعنتی؟؟

    گفتم : آرره .چطور ؟؟

    گفت: زن من اونشب اومده بود تو اتاقت . ولی توئه نامرررد با اون زهرماری

    که به خوردش دادی اونو افلیج کردی . الان من موندم و 70 ، 80 تا بچه قد و نیم قد و یه زن افلیج !!

    اونم به این خاطرکه توئه لعنتی حاضر نبودی یه چیکه از اون خونتو به ما بدی !!

    سکوت سنگینی بینمون برقرار شد !

    بغضی تلخ داشت گلومو فشار میداد . راسشو بخواید دیگه طاقت نیووردمو زدم زیر گریه ........

    از فردای اونشب ما باهم شدیم عین دوتا دوست خوب .

    هرشب میاد پیشمو تا دلش میخاد میذارم خون بخوره .

    راستش خودش حد و حدودشو میدونه و هیچوقت سواستفاده نمیکنه !

    حال زنشم خدارو شکر روز به روز داره بهتر و بهتر میشه !

    تا اینکه دیشب دیدم دوتایی با زنش که یه عصا زیر بغلش داشت

    اومدن پیشم ..

    جای همگی خالی ..

    دوتاییشون نشستن رو دماغم و گفتن : بزنیم ؟؟

    منم خندیدمو گفتم :

    هرچقد دلتون میخاید بزنید .خوش باشید ...

    یعنی تا آخر نشستی خوندی ؟


    آدم انقدر بیکار


    حتماً مهندس هم هستی!؟
    2 کاربر مقابل از s.Bahadori عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Davod, roz dj
    s.Bahadori آنلاین نیست.

  6. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #316 1393/12/25, 13:42
    [img]روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
    علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
    در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
    جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
    سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
    مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
    سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
    آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
    مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
    سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
    مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
    سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
    آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
    و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
    اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
    بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
    پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
    بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.[/img]


    ---------- Post added at ۱۲:۳۹ ---------- Previous post was at ۱۲:۳۸ ----------

    [color="rgb(72, 61, 139)"][color="rgb(72, 61, 139)"][img]عاقبت نفرین پدر - عاقبت نفرین پدر
    شماره 3
    عاقبت نفرین پدر

    زنجیر و دست

    سید ابن طاووس در منهج الدعوات مى نویسد که حضرت سیدالشهداء (علیه السلام ) فرمود من با پدرم در شب تاریکى به طواف خانه خدا مشغول بودیم. در این هنگام متوجه ناله اى جانگداز و آهى آتشین شدیم که شخصى دست نیاز به درگاه بى نیاز دراز کرده و با سوز و گدازى بى سابقه به تضرع و زارى مشغول است . پدرم فرمود اى حسین (علیه السلام ) آیا مى شنوى ناله گناهکارى را که به درگاه خدا پناه آورده و با قلبى پاک اشک ندامت و پشیمانى مى ریزد او را پیدا کن و پیش من بیاور.

    ابا عبدالله (علیه السلام ) فرمود در آن شب تاریک گرد خانه گشتم تا او را میان رکن و مقام پیدا کرده و به خدمت پدرم آوردم . على (علیه السلام ) دیدند جوانى زیبا و خوش اندام با لباس هاى گران بها، فرمود تو کیستى؟ عرض کرد مردى از اعرابم . پرسید این ناله و التهاب و سوز و گدازت براى چه بود؟ گفت از من چه مى پرسى یا على (علیه السلام ) که بار گناه پشتم را خمیده و نافرمانى پدر و نفرین او توان را از من ربوده است.

    فرمود حکایت تو چیست؟ گفت پدر پیرى داشتم که به من خیلى مهربان بود ولى شب و روز من به کارهاى زشت و بیهوده مى گذشت هر چه او مرا نصیحت مى کرد و راهنمائى مى نمود نمى پذیرفتم و گاهى هم او را آزار رسانده و دشنامش مى دادم یک روز پولى در نزد او سراغ داشتم و براى پیدا کردن آن پول نزدیک صندوقى که در آنجا پنهان بود رفتم تا پول را بردارم. پدرم از من جلوگیرى کرد. من دست او را فشردم و بر زمینش انداختم. خواست از جاى برخیزد ولى از شدت کوفتگى و درد یاراى حرکت نداشت. پول ها را برداشتم و در پى کار خود رفتم. در آندم شنیدم که گفت به خانه خدا مى روم و تو را نفرین مى کنم.

    چند روز روزه گرفت و نمازها خواند پس از آن ساز و برگ سفر آماده کرد و بر شتر خود سوار شد و به جانب مکه بیابان را پیمود تا خود را به کعبه رسانید. من شاهد کارهایش بودم. دست به پرده کعبه گرفت و با آهى سوزان مرا نفرین کرد؛ به خدا سوگند هنوز نفرینش تمام نشده بود که این بیچارگى مرا فرا گرفت و تندرستى را از من سلب نمود. در این موقع پیراهن خود را بالا زد. دیدم یک طرف بدن او خشک شده و حس و حرکتى ندارد. جوان گفت بعد از این پیش آمد بسیار پشیمان شدم و نزد او رفته عذر خواهى کردم ولى او نپذیرفت و به طرف خانه خود رهسپار گشت. سه سال بر همین وضع گذراندم و دائم از او پوزش مى خواستم و او رد مى کرد. سال سوم ایام حج درخواست کردم همان جائى که مرا نفرین کرده اى دعا کن. شاید خداوند سلامتى را به برکت دعاى تو به من بازگرداند. قبول کرد و با هم به طرف مکه حرکت کردیم تا به وادى اراک رسیدیم.

    شب تاریکى بود ناگه مرغى از کنار جاده پرواز کرد و بر اثر بال و پر زدن او شتر پدرم رمید او را از پشت[/img][/color][/color]

    ---------- Post added at ۱۲:۴۲ ---------- Previous post was at ۱۲:۳۹ ----------

    [img]كارهائى كه ممکن است تا موجب موفقيت در زندگى شما شوند :

    با ملايمت : سخن بگوئيد،
    عــمــيـــق : نفس بكشيد،
    شــــــيــك : لباس بپوشيد،
    صـبـورانه :كار كنيد.
    نـجـيـبـانه : رفتار كنيد،
    هــمـــواره : پس انداز كنيد،
    عــاقــلانـه : بخوريد،
    كــــافـــى: بخوابيد،
    بى باكانه :عمل كنيد،
    خـلاقـانـه: بينديشيد،
    صـادقانه :كسب كنيد،
    هوشمندانه :خرج كنيد،

    خوشبختی یک سفراست,نه یک مقصد.هیچ زمانی بهترازهمین لحظه برای شادبودن وجودندارد.زندگی کنیدوازحال لذت ببرید
    ارزومند شادیهایت هستم.[/img]
    2 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Davod, s.Bahadori
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  7. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #317 1393/12/29, 00:39
    [IMG]پاسخ جالب بهلول عاقل - پاسخ جالب بهلول عاقل
    شماره 4

    پاسخ جالب بهلول عاقل

    روزی بهلول از مسجد «ابوحنیفه» می‌گذشت، دید خطیب مردم را موعظه می‌کند. ایستاد و به سخنانش گوش داد. او می‌گفت: جعفربن محمد عقیده دارد که کارها با اختیار از بندگان، در صورتی که آنچه از بندگان انجام می‌دهند خواست خداست و انسان از خود اختیاری ندارد. دیگر این که در روز قیامت شیطان در آتش می‌سوزد و حال آن که شیطان از آتش آفریده شده است و آتش هم جنس خود را عذاب نمی‌کند.
    بهلول و طبیب

    دیگر این که خداوند موجود است؛ ولی نمی‌شود او را دید، در صورتی که این دروغ است و هر موجودی دیدنی است.

    آنگاه بهلول کلوخی از زمین برداشت و سر خطیب را هدف گرفت و آن را شکست و خون جاری شد، سپس فرار کرد. خطیب نزد خلیفه آمد و از بهلول شکایت کرد.

    خلیفه دستور داد بهلول را بیاورند و چون بهلول حاضر شد به او گفت: چرا چنین کردی؟

    بهلول گفت: علت را از خود وی سوال کنید. او می‌گوید: بندگان اختیاری ندارند و همه کارها به دست خداست. اگر اعتقاد او چنین است پس سر او را خداوند شکسته و من تقصیری ندارم.

    او می‌گوید: جنس از هم جنس خود متاثر نمی‌شود و عذاب نمی‌بیند وقتی انسان از خاک است چرا باید از همجنس خود متاثر و ناراحت شود؟

    او معتقد است که هر موجودی باید دیده شود. خلیفه از وی سوال کند که آیا این درد که او از این زخم احساس می‌کند دیده می‌شود؟! این را گفت و از نزد خلیفه رفت.


    DenaLive.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۲۳:۳۷ ---------- Previous post was at ۲۳:۳۶ ----------

    [img]کشاورزی اسب پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر ...چه سعی کرد نتوانست اسب را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا اسب زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشودمردم با سطل روی سر اسب خاک می ریختند اما ... اسب هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن اسب بیچاره ادامه دادند و اسب هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...• مشکلات، مانند خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم،• اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند• و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود![/img]

    ---------- Post added at ۲۳:۳۹ ---------- Previous post was at ۲۳:۳۷ ----------

    [color="rgb(75, 0, 130)"][img]نوشیدنی توت فرنگی و شیر
    سوال: چه میل دارید؟ آب میوه؟ سودا؟ شکلات؟ مایلو (شیر شکلات)؟ یا قهوه؟”
    جواب: لطفا یک چای”
    سوال: “چای سیلان؟ چای گیاهی؟ چای بوش؟ چای بوش و عسل؟ چای سرد یا چای سبز؟”
    جواب: “سیلان لطفا”
    سوال: “چه جور میل دارید؟ با شیر یا بدون شیر؟”
    جواب: “با شیر لطفا”
    سوال: “شیر؟ پودر شیر یا شیر غلیظ شده؟”
    جواب: “شیر لطفا”
    سوال: “شیر بز، شیر شتر یا شیر گاو؟”
    جواب: “لطفا شیر گاو.”
    سوال: “شیر گاوهای مناطق قطبی یا شیر گاوهای آفریقایی؟”
    جواب: “فکر کنم چای بدون شیر بخورم.”
    سوال: “با شیرین کننده میل دارید یا با شکر یا با عسل؟”
    جواب: با شکر.”
    سوال: “شکر چغندر قند یا
    جواب: “با شکر نیشکر لطفا”
    سوال: “شکر سفید، قهو
    جواب: “لطفا چای را فراموش کنید فقط یک لیوان آب به من بدهید”
    سوال: “آب معدنی یا آب بدون گاز؟”
    جواب: “آب معدنی”
    سوال:” طعم دار یا بدون طعم؟”
    جواب:” ترجیح میدم از تشنگی بمیرم”[/img][/color]
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  8. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستانهای کلیله و دلمه

    #318 1394/01/24, 15:17
    [IMG]share Via Kelile And Demne - روزي تيري به ” بازي” شکاري اصابت کرد و “باز” نزديک يک مرغ ، روي زمين افتاد . مرغ با شنيدن ناله باز ، به او نزديک شد و گفت : ” اميدوارم که زياد صدمه نديده باشي . آيا مي‌توانم به تو کمک کنم ؟ من در خدمتگزاري حاضرم . ” باز پاسخ داد : ” حتي اگر کاري از تو ساخته باشد ، من از تو نمي‌خواهم کاري براي من انجام دهي . از اينجا دور شو . ما هرگز با يکديگر کنار نخواهيم آمد . رفتار تو براي من اهميتي ندارد . مرغ اصرار کرد و گفت : ” اين قدر با من نامهربان نباش، مگر من چکار کردم که اين قدر از من متنفر هستي ؟ ” باز گفت : ” خطاي تو آن است که ناسپاس هستي و به وفاداري و شجاعت اهميت نمي‌دهي . من يک موجود بزرگ منش و شجاع هستم . من از آشنايي با موجود بي‌وفا متنفرم . مرغ از اين حرفها متحير شد و گفت : ” چرا اين تهمت‌ها را به من مي‌زني؟ چرا سخن بي‌ربط مي‌گويي ؟ چه بي‌وفايي از من ديده‌اي که باعث شده از من متنفر شوي . من يک مرغ خانگي هستم و تو يک پرنده وحشي. جوانمرد کسي است که با منطق حرف بزند. چه دليلي داري که مرا بي‌وفا خطاب کني ؟ ” باز گفت : ” دليل من براي بي‌وفايي تو آن است که با وجود آنکه انسانها با تو خوب هستند و به تو آب و دانه مي دهند و تو را در جاي راحت نگه مي‌دارند، از لطف آنها قدرداني نمي کني و هر وقت که مي‌خواهند تو را بگيرند، از آنها فرار مي‌کني . در فرار کردن و پنهان شدن، بيشتر از پرنده هاي غير اهلي از خودت وحشيگري نشان مي‌دهي . اما ما بازهاي شکاري، عليرغم وحشي بودن، به شخصي که براي ما آشنا باشد و به ما غذا بدهد ، وفادار هستيم . ما روي شانه انسانها مي‌نشينيم و از آنها اطاعت مي‌کنيم . ما هرگز از آنها فرار نمي‌کنيم و بهتر از پرنده‌هاي اهلي هستيم . “ مرغ از خود دفاع کرد و گفت : ” حالا که دلايل خود را گفتي، بگذار من هم داستان خود را تعريف کنم . دليل آنکه گاهي اوقات، افراد درباره يکديگر اشتباه مي کنند ، اين است که از شکايت و ظلمي که بر طرف مقابل رفته است ، خبر ندارند . آنها فقط ظاهر قضيه را مي‌بينند و يک طرفه قضاوت مي‌کنند . تو هم همين اشتباه را درباره من مي‌کني . تو فقط فرار مرا مي‌بيني ، اما از گله و شکايت من بي‌خبري. تو به خاطر غذا براي انسانها شکار مي‌کني و من به خاطر آب و دانه‌اي که از آنها دريافت مي‌کنم ، برايشان تخم مي‌گذارم . تا اينجا موقعيت هر دوي ما يکسان است . حالا بگذار دليل اينکه وقتي تو را صدا مي‌زنند ، بر مي‌گردي ، همچنين دليل آنکه وقتي انسانها سعي مي کنند مرا بگيرند ، فرار مي کنم ، را برايت تعريف کنم . تو هرگز يک باز بريان روي آتش نديده‌اي، بنابراين تو هرگز نگران نخواهي بود و نخواهي ترسيد. اما من بسياري از پرنده‌هاي اهلي را ديده‌ام که به سيخ کشيده شده و روي آتش کباب شد�[/IMG]

    ---------- Post added at ۱۳:۲۵ ---------- Previous post was at ۱۲:۵۷ ----------

    [IMG]share Via Kelile And Demne - در دل جنگل در زير درختي زيبا ، موشي تنها لانه داشت . موش هر روز صبح با طلوع خورشيد بيدار مي شد و در پي جمع آوري غذا بود ، تا شب فرا مي رسيد و به لانه مي رفت ، مي خورد و استراحت مي کرد . کمي آن طرف تر از درخت و سوراخ موش ، گربه اي زندگي مي کرد . گربه اي چاق و پشمالو که مثل موش تنها بود . يک روز صبح که موش طبق معمول براي کار روزانه از لانه بيرون آمد ، چيز عجيبي ديد . گربه در دام صيادي گير افتاده بود . حالا ديگر او مي توانست با خيال راحت و بدون ترس و اضطراب از لانه اش بيرون بيايد . چند قدم از لانه اش دور شد و به گربه گرفتار در دام ، نگاهي کرد . ناگهان يادش آمد که در لانه اش را نبسته است . برگشت که آن را ببندد ، اما چشمش به راسويي افتاد که دورتر از درخت در کمين او نشسته بود . سر جايش ميخ کوب شد و جلوتر نرفت . به بالاي درخت نگاهي انداخت . ديد جغد بزرگي روي شاخه درخت ، منتظر فرصتي است تا او را شکار کند . ترسش بيشتر شد . از هر طرف در خطر بود . نه مي توانست به لانه اش برگردد و نه جلوتر برود . نااميدانه گفت : ” از همه طرف ، خطر مرا تهديد مي کند . بايد عقلم را به کار بيندازم و فکر اساسي بکنم . در اين وضعيت ، بهترين و عاقلانه ترين راه اين است که با گربه از در آشتي در آيم . هرچه باشد او در دام است و خطرش براي من کمتر است . از طرفي تنها کسي که مي تواند به او کمک کند ، من هستم . شايد نياز ما به يکديگر ، موجب نجات مان شود . ” موش در فرصتي مناسب به سمت گربه دويد و نزديک او ايستاد . نفسي تازه کرد و گفت : ” سلام همسايه عزيز ! چه اتفاقي افتاده ؟ گربه از پشت تور نگاهي به او کرد و گفت : ” مي بيني که در بند و بدبختي گرفتارم ، همانطور که تو دوست داشتي و آرزو مي کردي ” . موش گفت : ” شرط انصاف نيست که اين گونه قضاوت کني . من هم از ديدن تو در اين دام ناراحتم و دلم مي خواهد کاري برايت انجام دهم . درست است که کينه و دشمني بين ما غريزي است ، اما امروز هر دو در دام بلا اسيريم . تو در دام گرفتار هستي و من در خطر شکار، راسو و جغد هر دو مي خواهند مرا بخورند ، اما تا زماني که نزد تو باشم ، آنها جرأت دست درازي به مرا ندارند . اگر قول بدهي که مرا از خطر اين دو دشمن برهاني ، من هم قول مي دهم که قبل از آمدن صياد ، تو را از دام نجات بدهم . اين را بدان که در مرام من بي وفايي جايي ندارد و تو هم بايد عهد ببندي . اعتماد ، ريسمان محکمي است که هر دو مي توانيم براي رهايي از دام به آن تکيه کنيم . ” گربه قبل از جواب دادن به فکر فرو رفت . در حرفهاي موش ، راستي و صداقت مي ديد . هر دو در دام بودند ، چاره اي نداشت و بايد اعتماد مي کرد . هرچه بود ، از ماندن در دام ، بهتر بود و هر لحظه ممکن بود صياد از راه برسد . آنوقت هيچ راهي براي فرار نداشت . به موش گفت : ” از حرفهاي تو �[/IMG]

    ---------- Post added at ۱۳:۳۱ ---------- Previous post was at ۱۳:۲۵ ----------

    [IMG]share Via Kelile And Demne - مرغ ماهيخواري در کنار برکه اي نشسته بود و به ماهيهاي ريز و درشتي که در آب شنا مي کردند ، نگاه مي کرد . ماهيخوار ماهيها را مي ديد و حسرت مي خورد . چرا که ديگر آنقدر پير و ناتوان شده بود که نمي توانست حتي کوچکترين ماهي را هم بگيرد و بخورد . پشت چشمهاي آرام او ، دنيايي از غم و حسرت بود ، چرا که اگر روزگار به همين صورت پيش مي رفت ، از گرسنگي هلاک مي شد . همانطور که به آب خيره شده بود ، با خود فکر کرد حيله اي به کار ببرد تا بتواند به اين وسيله شکمش را سير کند . پس لب برکه ، کنار خانه خرچنگ نشست و آه و ناله کرد . خرچنگ از او پرسيد : ” چرا اينقدر گرفته و ناراحتي ؟ ” مرغ ماهيخوار به خرچنگ گفت : ” اين دنيا که جاي شادي و خنده براي من نمي گذارد . مدتهاست که کنار اين برکه زندگي مي کنم . امروز دو ماهيگير از اينجا مي گذشتند . وقتي که چشمه پر از ماهي را ديدند ، قرار گذاشتند دو سه روز ديگر ، پس از آنکه ماهيهاي درياچه ديگري را گرفتند ، به اينجا بيايند و همه ماهيها را بگيرند . ” خرچنگ اين خبر را به ماهيها رساند و آنها که وحشت زده بودند ، دور او جمع شدند . يکي از ماهيها گفت : ” حالا چطور از اين برکه بيرون برويم ، ما که خودمان نمي توانيم اين کار را بکنيم . تنها کسي که مي تواند به ما کمک کند ، مرغ ماهيخوار است ، بايد به سراغ او برويم . ماهيها با خرچنگ به کنار ساحل آمدند تا با ماهيخوار مشورت کنند . ماهيخوار که بيکار و بيحال کنار برکه نشسته بود تا ماهيها را ديد خوشحال شد ، فهميد که نقشه اش دارد عملي مي شود . ماهيها از او پرسيدند : ” فکر مي کني ماهيگيرها چند وقت ديگر بر مي گردند ؟ ” ماهيخوار بالهايش را جمع کرد و گفت : ” دقيقا ً نمي دانم ولي آنطور که فهميدم يکي دو روز ديگر بر مي گردند .” ماهيها گفتند : ” آيا حاضري به ما کمک کني ؟ “ ماهيخوار که منتظر اين پيشنهاد بود ، گفت : ” البته که کمک مي کنم . درست است که ما با هم دشمنيم ، اما وقت گرفتاري بايد به يکديگر کمک کنيم . کمي دورتر از اينجا برکه اي را مي شناسم که دست هيچ صيادي به آن نمي رسد ، اما از آنجايي که پير و ضعيف هستم ، نمي توانم همه شما را يک جا ببرم . اين کار ، يکي دو روز طول مي کشد . ” ماهيها قبول کردند . مرغ ماهيخوار کارش را شروع کرد و هر روز دو نوبت ، هر بار هم چند ماهي را با خود مي برد . ماهيخوار حيله گر چند روز اين کار را ادامه داد و شکم خود را از ماهي پر کرد . بعد از چند روز خرچنگ به ماهيخوار گفت : ” خيلي دوست دارم درياچه جديد را ببينم و از سلامتي و شادابي ماهيان براي دوستانشان خبر بياورم .” ماهيخوار با خود گفت : ” حالا که خرچنگ نگران حال ماهيهاست ، ممکن است موجب شود که ماهيهاي ديگر به من شک کنند . بهتر است او را هم به دوستانش ملحق کنم تا از شر اين موجود مزاحم[/IMG]

    ---------- Post added at ۱۳:۴۱ ---------- Previous post was at ۱۳:۳۱ ----------

    [IMG]share Via Kelile And Demne - مردي هر روز صبح به صحرا مي رفت ، هيزم جمع مي کرد و براي فروش به شهر مي برد . زندگي ساده اش از همين راه مي گذشت . تنها بود و همين روزي اندک بي نيازش مي کرد . آن روز به هيزم هايي که جمع کرده بود ، نگاه کرد . براي آن روز کافي بود . حالا بايد به شهر بر مي گشت . هيزمها را روي دوش گذشت و به راه افتاد . از دور سايه اي ديد . در ابتدا سايه مبهمي بود که به سرعت تکان مي خورد . دقت کرد شايد بفهمد سايه چيست . سايه هر لحظه نزديک و نزديکتر مي شد و شکل مبهم خود را از دست مي داد . اين بار بيشتر دقت کرد . واي ! شتري رم کرده بود که جنون آسا به سمت او مي آمد و هر لحظه امکان داشت او را زير پاهاي خود له کند . مرد به وحشت افتاد. نمي دانست چه کار کند و کدام طرف برود . شتر نزديکتر مي شد . پا به فرار گذاشت . هيزمهاي روي دوشش سنگين بودند و او مجبور شد آنها را به زمين اندازد ، وگرنه با آن سرعتي که شتر مي دويد حتما ً به او مي رسيد . حالا سبکتر شده بود . او مي دويد و شتر هم دنبالش / چاهي را ديد که هر روز از کنارش مي گذشت . فکري به ذهنش رسيد . بايد داخل چاه مي رفت . بله ! تنها راه نجاتش همين بود . شايد اين گونه از شر آن شتر راحت مي شد . بعد مي توانست از چاه بيرون بيايد و هيزمهايش را دوباره بردارد و به شهر برود . به چاه رسيد . دو شاخه اي را که از دهانه چاه روييده بود ، گرفت و آويزان شد . بين زمين و هوا معلق بود و دستهايش شاخه ها را محکم چسبيده بود . اما آن شاخه ها تنها وسيله پيوند بين مرگ و زندگي او بودند . يکي دو دقيقه گذشت . صداي پاي شتر را مي شنيد که هنوز داشت در آن اطراف ، پرسه مي زد. ديگر بيشتر از اين نمي توانست آويزان بماند. بايد پاهايش را به جايي محکم نگه مي داشت . به اين طرف و آن طرف تکان خورد ، شايد بتواند ديواره چاه را پيدا کند . يک دفعه پاهايش به جايي محکم شد . همان جا پاهايش را نگه داشت . نفسي به آرامي کشيد و با خود گفت : ” خيالم راحت شد. چند دقيقه ديگر مي ايستم و بعد بيرون مي روم . ديگر صدايي نمي آيد . حتما ً شتر رفته است . کمي ديگر هم صبر کنم بهتر است . ”به پايين نگاه کرد . مي خواست بفهمد پاهايش را کجا گذاشته است. چاه تاريک بود و چيزي نمي ديد . کم کم چشم هايش به تاريکي عادت کرد. پاهايش را ديد که روي … واي ! خدايا باورش نمي شد . از سوراخ هاي ديوار چاه ، سر چهار مار بيرون آمده بود و او پاهايش را درست روي آنها گذاشته بود . کافي بود پايش را براي لحظه اي از سر مارها بردارد تا آنها او را مثل يک تکه چوب ، خشک و سياه کنند. از ترس و وحشت نزديک بود تعادلش را از دست بدهد. دست هايش مي لرزيد. نگاهش به ته چاه افتاد . نمي دانست چاه چقدر عمق دارد . ناگهان ترسش دو چندان شد و بي اختيار فرياد کشيد : ” نه ! خدايا به دادم برس .” ته چاه دو چشم درشت برق مي زد . دو چشم[/IMG]

    ---------- Post added at ۱۳:۵۰ ---------- Previous post was at ۱۳:۴۱ ----------

    [IMG]share Via Kelile And Demne - در يک چمن زار سرسبز و زيبا ، در دامنه کوهستاني ، درياچه بزرگي بود و يک سنگ پشت(لاک پشت) و دو مرغابي در آنجا زندگي مي کردند . چون سنگ پشت حيواني بي آزار بود ، مرغابيها با او دوست شده بودند و هر وقت که از شنا کردن در درياچه خسته مي شدند ، کنار ساحل مي آمدند و درباره همه چيز و همه جا با سنگ پشت صحبت مي کردند . از اين دوستي مدتها گذشت تا اينکه يک سال بارندگي کم شد و درياچه رو به خشکي رفت . مرغابيها که نمي توانستند بدون آب زندگي کنند ، به اين فکر افتادند که آنجا را ترک کنند و به درياچه ديگري که پشت کوهها قرار داشت بروند . آنها بعد از اينکه تصميم قطعي خود را براي رفتن به درياچه ديگر گرفتند ، نزد سنگ پشت رفتند تا او را در جريان قرار دهند . آنها به او گفتند : ” اگرچه ما به زندگي در اين مکان عادت کرده ايم ، اما امسال آب درياچه خشک شده و ما نمي توانيم بدون آب زندگي کنيم . بنابراين مجبور هستيم به درياچه ديگري که در آن طرف کوه است ، برويم . از طرفي از اينکه بايد دور از تو زندگي کنيم ، ناراحت هستيم . ” سنگ پشت از شنيدن اين خبر ، غمگين شد و با چشمهاي اشک آلود جواب داد : ” اگر شما از اينجا برويد و مرا تنها بگذاريد ، آن قدر غمگين و ناراحت مي شوم که از غصه دق مي کنم . سعي کنيد کاري کنيد که همه با هم زندگي کنيم . ” مرغابيها گفتند : ” ما هم دوست داريم که با تو زندگي کنيم و جدا شدن از دوست بسيار سخت است . اما چه کار مي توان کرد ؟ به زودي درياچه خشک مي شود و ما در اينجا براي يافتن غذا با مشکل مواجه خواهيم شد .” سنگ پشت التماس کرد و گفت : ” دوستان عزيز ، شما مي دانيد که زندگي بدون آب براي من هم به اندازه شما دشوار است . بنابراين ، به خاطر دوستي مان هم که شده ، لطف کنيد هرجا مي رويد مرا هم با خود ببريد . ” مرغابيها جواب دادند : ” اي دوست مهربان ، بزرگترين آرزوي ما هم همين است که تو را اينجا تنها نگذاريم ، اما براي تو غيرممکن است که با ما سفر کني ، زيرا از اينجا تا آن درياچه راه بسيار طولاني است و بيشتر بايد از بالاي صخره ها و کوهستان عبور کنيم ، پاهاي ما آن قدر قدرت ندارند که بتوانيم پا به پاي تو برويم . از طرفي ، تو نيز نمي تواني با ما پرواز کني .” سنگ پشت اصرار کرد و گفت : ” هيچ کاري غيرممکن نيست ، شما از من باهوشتر هستيد ، شايد بتوانيد راه حلي براي اين مسأله پيدا کنيد . اگر مرا اينجا تنها بگذاريد و برويد به دوستي مان خيانت کرده ايد . ” يکي از مرغابيها گفت : ” درحقيقت ما فکر مي کنيم شايد راه حلي وجود داشته باشد که البته دشواريهايي نيز دارد . ولي با شناختي که ما از تو داريم ، نمي تواني آن را به خوبي انجام دهي .” سنگ پشت مشتاقانه پرسيد : ” چرا ؟ مگر من چه عيبي دارم ؟ “ مرغابيها گفتند : ” تو بي صبر و پرحرف هستي و و[/IMG]

    ---------- Post added at ۱۳:۵۹ ---------- Previous post was at ۱۳:۵۰ ----------

    [IMG]share Via Kelile And Demne - دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه اي با خوشحالي زندگي مي کردند . در فصل بهار ، وقتي که باران زياد مي باريد ، کبوتر ماده به همسرش گفت : اين لانه خيلي مرطوب است . اينجا ديگر جاي خوبي براي زندگي کردن نيست . کبوتر جواب داد : به زودي تابستان از راه مي رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براين ، ساختن اين چنين لانه اي که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خيلي مشکل است. بنابراين دو کبوتر در همان لانه قبلي ماندند تا اين که تابستان فرا رسيد و لانه آنها خشک تر شد و زندگي خوشي را در مزرعه سپري کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم مي خواستند مي خوردند و مقداري از آن را نيز براي زمستان در انبار ذخيره مي کردند . يک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالي به يکديگر گفتند : حالا يک انبار پر از غذا داريم . بنابراين ، اين زمستان هم زنده خواهيم ماند. آنها در انبار را بستند و ديگر سري به آن نزدند تا اين که تابستان به پايان رسيد و ديگر در مزرعه دانه به ندرت پيدا مي شد . پرنده ماده که نمي توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت مي کرد و کبوتر نر براي او غذا تهيه مي کرد . در فصل پائيز وقتي که بارندگي آغاز شد و کبوترها نمي توانستند براي خوردن غذا به مزرعه بروند ، ياد انبار آذوقه شان افتادند . دانه هاي انبار بر اثر گرماي زياد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اوليه شان شده بود و کمتر به نظر مي رسيد . کبوتر نر با عصبانيت به پيش جفت خود بازگشت و فرياد زد : عجب بي فکر و شکمو هستي ! ما اين دانه ها را براي زمستان ذخيره کرده بوديم ، ولي تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندي ، خورده اي ؟ مگر زمستان و سرما و يخبندان را فراموش کردي ؟ کبوتر ماده با عصبانيت پاسخ داد: من دانه ها را نخوردم و نمي دانم که چرا نصف انبار خالي شده ؟ کبوتر ماده که از ديدن مقدار کم دانه هاي انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : قسم مي خورم که از همان روزي که اين دانه ها را ذخيره کرديم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور مي توانستم آنها را بخورم ؟ من در حيرتم چرا اين قدر دانه هاي انبار کم شده است . اين قدر عصباني نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشي و دانه هاي باقي مانده را بخوريم . شايد کف انبار فرو رفته باشد يا شايد موش ها انبار را پيدا کرده اند و مقداري از آنها را خورده اند . شايد هم شخص ديگري دانه هاي ما را دزديده است . در هرصورت تو نبايد عجولانه قضاوت کني . اگر آرام باشي و صبر کني ، حقيقت روشن مي شود. کبوتر نر با عصبانيت گفت : کافي است ! من به حرف هاي تو گوش نمي دهم و لازم نيست مرا نصيحت کني . من مطمئن هستم که هيچکس غير از تو به اينجا نيامده است . اگر هم کسي آمده ، تو خوب مي داني که آن چه کسي بوده است . اگر تو دانه ها[/IMG]

    ---------- Post added at ۱۴:۰۹ ---------- Previous post was at ۱۳:۵۹ ----------

    [img]در روزگاران دور ، بازرگاني بود که روغن ، خريد و فروش مي کرد . همسايه اين بازرگان ، يک درويش فقير و ساده بود . آن درويش ، هيچ کار و حرفه اي و در نتيجه هيچ درآمدي نداشت ، ولي در صداقت و شرافت و خوش قلبي ، زبانزد خاص و عام بود . بازرگان که خيلي ثروتمند بود و به صداقت و پاکي همسايه اش خيلي اعتقاد داشت ، هميشه به درويش کمک مي کرد . بازرگان در هر معامله اي که سودي مي برد ، مقداري روغن براي درويش مي فرستاد . درويش که به ساده زيستن عادت کرده بود ، هميشه مقدار کمي از آن روغن را مصرف مي کرد و بقيه آن را در يک کوزه بزرگ ، ذخيره مي کرد . وقتي که کوزه پر شد ، با خود گفت : من به اين همه روغن احتياجي ندارم . بهتر است که اين روغن ها را به کسي بدهم که به آن بيشتر از من محتاج است . ولي هيچ کدام از همسايه ها به روغن احتياجي ندارند . پس اين روغن ها را کجا ببرم ؟ به چه کسي بدهم ؟ درويش کم کم نظرش را عوض کرد و با خودش فکر کرد و گفت : اگر يک کوزه روغن را به کسي هديه دهم بي فايده است . روغن خيلي زود مصرف مي شود . علاوه بر اين ، ولخرجي و دست و دلبازي کسي انجام مي دهد که يک کاري يا درآمد مشخصي داشته باشد . مگر من چه چيز از بقيه کم دارم ؟ چرا نبايد ازدواج کنم و بچه داشته باشم ؟ بهتر است که اين کوزه روغن را بفروشم و با پول آن دست به کاري بزنم و درآمد مشخصي داشته باشم . بنابراين مي توانم هر روز به ديگران کمک کنم . خوب ! بگذار ببينم چقدر روغن در کوزه است ؟ فرض کنيم 15 کيلو ، چقدر ارزش دارد ؟ فرض کنيم 200 روپيه ارزش داشته باشد خوب ، اگر اين کوزه روغن را بفروشم ، با پيسه آن مي توانم 5 تا ميش بخرم . الان فصل تابستان است و پوست تربوز و برگ کاهو به وفور يافت مي شود . علاوه براين ، مزارع پر از علف است و مي توانم ميش ها را براي چرا به آنجا ببرم . اگر ظرف شش ماه هر ميش دو تا بچه بياورد ، در آن صورت پانزده گوسفند خواهم داشت . مقداري علف نيز براي زمستان آنها خشک مي کنم . شش ماه بعد ، گوسفندانم بره هاي بيشتري به دنيا مي آورند ، فرض کنيم هرکدام يک بره به دنيا بياورد ، در اين صورت 20 گوسفند خواهم داشت . گوسفندانم را يکي دو سالي نگه ميدارم و سپس تعداد آنها به اندازه يک گله مي شود و بعد از آن شير و ماست و پنير و مسکه و خامه و پشم و کود گوسفندانم را مي فروشم . راست مي گويند که گوسفند حيوان مفيدي است . بعد از آن ، خانه اي با تمام تجهيزات مي خرم و مثل آدم هاي ثروتمند مشهور مي شوم و مي توانم با يک دختر از خانواده نجيب ازدواج کنم. چند ماه بعد از ازدواج ، خداوند به ما يک اولاد مي دهد . هيچ فرقي نمي کند که دختر باشد يا پسر / مهم تربيت صحيح بچه هاست . من نهايت سعي خود را به کار مي بندم تا بچه هايم را به خوبي تربيت کنم . وقتي پيرتر شدم و احساس کردم که ديگر نمي توانم به همه کارها رسيدگي کنم يک چوپان و يک خدمتکار استخدام مي کنم تا از گوسفندها نگهداري کند ، به آنها غذا بدهد ، شير آنها را بدوشد و کارهاي خانه را انجام دهد . بچه هايم در اين سنين ، خيلي شيطان و شوخ هستند . وقتي بچه ام شش ساله شد ، ممکن است خيلي شوخي کند و گوسفندهايم را زخمي کند و به آنها صدمه بزند . حتي ممکن است بخواهد که بر پشت گوسفندي سوار شود . البته بچه ام هنوز نمي داند که گوسفند حيواني نيست که بتوان بر پشت آن سوار شد . وقتي بچه ام دست به چنين کاري زد ، خدمتکار بايد با نرمي و مهرباني به او بفهماند که نبايد بر پشت گوسفند سوار شد ، ولي ممکن است که خدمتکار از اين کار بچه ام عصباني شود و او را لت و کوب کند . هرچند که بچه نبايد بر پشت گوسفند سوار شود ، ولي دوست ندارم که ببينم بچه ام غمگين و ناراحت است . اگر روزي خدمتکار بخواهد دست روي بچه من بلند کند با همين چوب دست محکم بر فرق سرش مي زنم. درويش ساده دل که در رؤياهاي خودش گم شده بود و داشت به چطور تنبيه کردن خدمتکارش فکر مي کرد ، چوب دست را بلند کرد و محکم روي کوزه روغن زد . کوزه شکست و همه روغنها روي سر و صورت و لباسهاي درويش ريخت . در همان لحظه ، درويش خيالباف از رؤياي خودش بيرون آمد و فهميد که تفاوت بزرگي بين حقيقت و رؤيا و افکار پوچ وجود دارد. درويش ، خدا را شکر کرد و با خودش گفت : چه خوب شد که به جاي خدمتکار ، کوزه روغن را تنبيه کردم ، وگرنه اگر با اين شدت بر سر خدمتکار مي زدم تا آخر عمر ، سر و کارم با دادگاه و قاضي و زندان بود.[/img]

    ---------- Post added at ۱۴:۱۷ ---------- Previous post was at ۱۴:۰۹ ----------

    [img]تعدادي پرنده وحشي در دامنه يک کوهستان زندگي مي کردند. يک کلاغ بالاي درختي نزديک پرندگان ديگر براي خودش لانه ساخته بود. يک کبک شاهي هم آنجا لانه‌اي داشت. اين دو پرنده همسايه ، با هم دوست بودند و اوقات زيادي را با يکديگر مي‌گذراندند. يک روز کبک، تک و تنها به بيابان رفت، ولي برنگشت. وقتي غيبت کبک چند روزه شد، کلاغ گمان کرد که ممکن است براي کبک اتفاقي افتاده باشد. بعد از يک هفته يا بيشتر، يک کبک خاکي که از خانواده کبک‌هاست ، اما جثه‌اي کوچکتر دارد، به مکاني که کلاغ زندگي مي‌کرد، رسيد. وقتي لانه کبک را خالي يافت آن را براي خودش تميز کرد و در آنجا ساکن شد. کلاغ که حوصله‌اش از تنهايي سر رفته بود، از آمدن همسايه جديد خوشحال شد. روز بعد، کلاغ براي خوش‌آمدگويي به خانه کبک رفت و به او گفت که: من از زماني که کبک شاهي از اينجا رفته است ، تنها مانده‌ام . اميدوارم که از زندگي در اين لانه خوشحال باشي. کبک خاکي مؤدبانه به تعريف کلاغ جواب داد و روز بعد به لانه کلاغ رفت. مدتي گذشت و کلاغ و کبک با يکديگر دوست شدند. تا اين که کبک شاهي بازگشت و کبک خاکي را در لانه اش ديد، معترض شد و پرسيد: “چه کسي به تو اجازه داده تا در لانه من زندگي کني؟ کبک خاکي گفت : به تو ربطي ندارد . من دارم در خانه خودم زندگي کنم، چه کسي به تو اجازه داد تا مزاحم من شوي و اين طور فرياد بزني ؟ کبک شاهي عصباني شد و گفت: اين خانه مال من است و تو بايد همين الان از اينجا بيرون بروي. کبک خاکي گفت : اما حالا من اين خانه را تصاحب کرده ام و طبق قانون ، مالک آن هستم . بحث آنها بالا گرفت . کلاغ و پرنده هاي ديگر دور آنها جمع شدند . اما آنها نمي دانستند حق با کيست . کلاغ سعي کرد آنها را آشتي بدهد ، اما نتوانست آنها را متقاعد کند . پرنده هاي ديگر هم راه حل هايي پيشنهاد کردند ، اما کبک خاکي و کبک شاهي قبول نکردند. پيشنهاد شد که طرفين دعوا به يک داور بي طرف مراجعه کنند تا حقيقت روشن شود . هيچ يک از آنها کلاغ را به عنوان داور قبول نداشتند . عاقبت، يکي از پرنده‌ها پيشنهاد کرد تا به پشک (گربه) که خودش به لانه احتياجي ندارد، مراجعه کنند . او گفت: چون او حيواني است که با انسان‌ها زندگي کرده، مي‌فهمد چگونه قضاوت کند. او حيوان بي‌آزاري است و مي‌تواند از روي عدل داوري کند. کبک‌ها موافقت کردند و به سراغ او رفتند . کلاغ به دنبال آنها رفت تا شاهد قضاوت باشد. پشک در خانه‌اش نشسته بود و در اين فکر بود که چگونه مي‌تواند چيزي براي خوردن پيدا کند. به محض اينکه صداي پاي کبک‌ها را شنيد، خود را به خواب زد و با خودش گفت: بَه بَه ! بوي پرنده مي‌آيد. آنها از اين که پشک را در خانه‌اش ديدند، خوشحال شدند و منتظر ماندند تا پشک بيدار شد. پشک چشمهايش را باز کرد . آنها به او سلام کردند و خواستند که مشکل آنها را عادلانه داوري کند. گربه پذيرفت که بين آنها داوري کند و کل ماجرا را از آن ها پرسيد. وقتي پرنده‌ها ماجرا را توضيح دادند، پشک فرياد کشيد: همانطور که فکر مي‌کردم ، دعواي شما بر سر مال دنياست . عشق به مال دنيا، هميشه بحث و جدال به وجود مي‌آورد . سپس گفت: من پير شده‌ام و گوشهايم سنگين است . متأسفانه آنچه را شما گفتيد، درست نفهميدم. نزديک‌تر بياييد و برايم يک بار ديگر با صداي بلندتر توضيح دهيد تا بهتر بشنوم و بين شما داوري کنم. پرنده ها با شنيدن حرف‌هاي پشک، نزديکتر آمدند. کبکها هر يک ماجرا را تعريف کردند و خواهان داوري شدند. پشک پرسيد: به من بگوييد کدام‌يک از شما صاحب واقعي اين خانه هستيد ؟ اما يک کمي بلندتر صحبت کنيد تا بتوانم بهتر صدايتان را بشنوم. پرنده‌ها که با شنيدن حرف‌هاي پشک، به قضاوت او اميدوارتر شده بودند ، به پشک نزديکتر شدند. آنها داشتند جواب پشک را مي‌دادند که ناگهان پشک پريد و پرنده‌ها را با پنجه‌هايش گرفت و هر دو را خورد . سپس لب‌ها و صورتش را با زبان خود تميز کرد و آرام با خود گفت: وقتي دو موجود ضعيف که مايل نيستند حقوق خودشان را رعايت کنند و شکايت خود را نزديک بيگانه قوي ببرند و از او انتظار قضاوت عادلانه داشته باشند و فريب ظاهر او را بخورند ، جاي تعجب نيست . عدالت ايجاب مي‌کند که من اول شکم خود را سير کنم.[/img]
    3 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Davod, شادمان56, مجید110
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  9. 1,373 امتیاز ، سطح 10
    12% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 177
    0% فعالیت
    دستاورد ها:
    First 1000 Experience Points
    تاریخ عضویت
    1394/02/05
    محل سکونت
    جایی همین حوالی
    نوشته ها
    42
    امتیاز
    1,373
    سطح
    10
    تشکر
    77
    تشکر شده 109 بار در 39 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #319 1394/02/19, 11:57
    پیرمردی هر روز تو محله میدید پسرکی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد
    روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش
    پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟!
    پیرمرد لبش را گزید و گفت نه!
    پسرک گفت پس دوست خدایی چون من دیشب فقط به خدا گفتم كه کفش ندارم...

    (دوست خدا بودن سخت نيست)
    شادمان56 آنلاین نیست.

صفحه 32 از 32 نخستنخست ... 22303132

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •