alt
صفحه 15 از 15 نخستنخست ... 5131415
نمایش نتایج: از 141 به 148 از 148

موضوع: داستان و حکایات جالب

  1. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #141 1394/02/13, 17:00
    [img]مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
    مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می‌گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
    سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

    پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

    اما.........گاو دم نداشت!!!!

    زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.[/img]


    ---------- Post added at ۱۵:۵۴ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۳ ----------

    [img]وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

    شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
    وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»
    متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
    پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
    ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»
    مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»
    مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
    بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.

    مهربان باش و دوست بدار...شاید که فردایی نباشد[/img]


    ---------- Post added at ۱۵:۵۷ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۴ ----------

    [img]"روزی مرد فقیری از بودا سوال کرد "چرا من اینقدر فقیر هستم؟
    بودا پاسخ داد: چونکه تو یادنگرفته ای که بخشش کنی

    مرد پاسخ داد : من چیزی ندارم که بتوانم از آن بخشش کنم
    بودا پاسخ داد: چرا! محدود چیزهایی داری ....

    یک صورت که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی
    یک دهان که می توانی از دیگران تمجید کنی
    یک قلب که می توانی بروی دیگران بگشایی
    چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیات خوب نگاه کنی
    یک بدن که با آن می توانی به دیگران کمک کنی .
    در واقع هیچ یک از ما هرگز فقیر نیست. فقر واقعی فقر روحی ست...[/img]


    ---------- Post added at ۱۵:۵۷ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۷ ----------

    [img]مکر زنان
    آورده اند مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی رامحل اعتماد خود نساخت و کتاب
    " حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد.
    مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت . زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت
    آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد،
    به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان
    در حد حصر نیاید . پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر
    هدف ِ دل او راست کرد واز در مغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید..
    زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم ،
    مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید. ساعتی در هم آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی! زن این میگفت و شوهر او می جوشید ومی خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم.. کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت. مرد چون در خشم بود
    بیاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش . * مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت :
    " لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی."
    پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
    گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید.[/img]


    ---------- Post added at ۱۵:۵۸ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۷ ----------

    [img]مادر

    مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست

    دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد

    تا برایش پست شود.

    وقتی از گل فروشی خارج شد ،

    دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد.

    مرد نزدیک رفت و از او پرسید:

    دختر خوب چرا گریه میکنی؟

    دختر در حالی که گریه میکرد ، گفت:

    میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی ...

    فقط 75 سنت دارم ، درحالی که گل رز 2 دلار میشود.

    مرد لبخند زد و گفت:

    با من بیا ،

    من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ میخرم .

    وقتی از گلفروشی خارج میشدند ، مرد به دختر گفت:

    مادرت کجاست ؟

    میخواهی ترا برسانم؟

    دختر دست مرد را گرفت و گفت :

    آنجا و به طرف قبرستان اشاره کرد.

    مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست

    و گل را آنجا گذاشت.

    مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد ، به گل فروشی برگشت ،

    دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد

    تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد[/img]


    ---------- Post added at ۱۵:۵۹ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۸ ----------

    [img]فن پاسخ دادن...حاضر جوابی را بیاموزید...

    مردی بطور مسخره به مرد ضعیغی الجسمی گفت تو را از دور دیدم فک کردم زن هستی و آن مرد جواب داد منم تو را از دور دیدم فکر کردم مرد هستی

    چرچیل وزیر چاق بریتانیا به برناردشو طنز نویس مشهور انگلیسی که مرد لاغری بود گفت هرکس تو را ببیند فکر میکند بریتانیا را فقر غذایی فرا گرفته است . برناردشو جواب داد : و هرکس تو را ببیند علت این فقر را میفهمد .

    ملا نصرالدین وارد روستایی شد و یکی از اهالی به او گفت ملا من تو را از طریق الاغت میشناسم و ملا جواب داد : اشکالی ندارد چون الاغها یکدیگر را خوب میشناسند.

    مردی به زنی گفت تو چقدر زیبا هستی. زن گفت کاش تو هم زیبا میبودی تا همین حرف را بهت میگفتم . مرد گفت اشکالی ندارد تو هم مث من دروغ بگو.

    زوج جوانی در کنار هم نشسته و دختره شدیدا غمگین است. شوهرش بهش گفت : تو دومین دختر زیبایی هستی که توی عمرم دیدم. و دختر با حالت تعجب پرسید پس اولیش کیه؟ شوهر گفت : خودت هستی وقتی تبسم روی لب داری

    زنی روستایی با چهار الاغش از مسیری عبور میکرد که دوتا جوان با تمسخر بهش گفتند صبح بخیر مادر الاغها و زن سریعا جواب داد صبح شما هم بخیر فرزندان عزیزم

    پیرمردی که از کهولت سنش کمرش قوس شده بود از مسیری عبور میکرد جوانی از روی تمسخر گفت پبرمرد این کمان را به چند میفروشی ؟ پیرمرد جواب داد اگر خداوند عمرت را طولانی کرد کمان مجانی بهت میرسد .

    یک عرب روستایی در مهمانی پادشاهی با اشتهای تمام گوشت گوسفند میخورد پادشاه بهش گفت چرا چنان بیرحمانه میخوری انگار که مادرش تو را زده است .. عرب روستایی جواب داد : تو چرا انقدر با شقفت میخوری که انگار مادرش تو را هم شیر داده[/img]


    ---------- Post added at ۱۶:۰۰ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۹ ----------

    [img]ما چقد زود باوریم!
    دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:
    ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
    ۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
    ۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
    ۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
    ۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
    ۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
    ۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.

    از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!

    عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود![/img]
    3 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 4566, eBRAHIMV, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  2. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #142 1394/02/14, 17:01
    [img]وحدت در عشق

    عاشقي به در خانة يارش رفت و در زد. معشوق گفت: كيست؟ عاشق گفت: «من» هستم. معشوق گفت: برو, هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به اين خانه نرسيده است. تو خام هستي. بايد مدتي در آتش جدايي بسوزي تا پخته شوي, هنوز آمادگي عشق را نداري. عاشق بيچاره برگشت و يكسال در آتش دوري و جدايي سوخت, پس از يك سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بي‌ادبانه‌اي از دهانش بيرون نيايد. با كمال ادب ايستاد. معشوق گفت: كيست در مي‌زند. عاشق گفت: اي دلبر دل رُبا, تو خودت هستي. تويي, تو. معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من يكي شديم به درون خانه بيا. حالا يك «من» بيشتر نيست. دو «من»در خانة عشق جا نمي‌شود. مانند سر نخ كه اگر دو شاخه باشد در سوزن نمي‌رود.

    گفت اكنون چون مني اي من درآ نيست گنجايي دو من را در سرا[/img]


    ---------- Post added at ۱۵:۵۱ ---------- Previous post was at ۱۵:۴۸ ----------

    [img]تقدیرمسافري خسته كه از راهي دور مي‌آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود‌، درختي كه مي‌توانست آن چه كه بر دلش مي‌گذرد برآورده سازد…!

    وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي‌شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي‌تـوانست قـدري روي آن بيارامد. فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد‌!!!

    مسافر با خود گفت: “چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم…” ، ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد…

    بعـد از سیر شدن‌، كمي سـرش گيج رفت و پلـك‌هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق‌هاي شـگفت‌انگيـز آن روز عجيب فكـر مي‌كرد با خودش گفت : “قدري مي‌خوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟”

    و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد…

    هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش‌هايي از جانب ماست. ولي بايد حواسـمان باشد، چون اين درخت افكار منفي، ترس‌ها، و نگراني‌ها را نيز تحقق مي‌بخشد. بنابر‌اين مراقب آن چه كه به آن مي‌انديشيد باشيد…

    «مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می‌ریزند و از آنها غولی به وجود می‌آورند که نامش تقدیر است»

    “جان اولیورهاینر”[/img]


    ---------- Post added at ۱۵:۵۲ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۱ ----------

    [color="rgb(255, 140, 0)"][img]حتماً بخوانید...هنر تندرست ماندن
    اثری از: دکتر دراتسیو وارلا

    اگر نمی‌خواهید بیمار شوید؛ احساساتتان را بیان کنید.
    هیجانات و احساساتی که سرکوب یا پنهان شده باشند به بیماری‌هایی نظیر ورم معده، زخم معده، کمر درد و درد ستون فقرات منجر می‌شوند.

    سرکوبی احساسات به مرور زمان حتی می‌تواند به سرطان هم بیانجامد. در آن زمان است که ما به سراغ یک محرم می‌رویم و رازها و خطاهای خود را با او در میان می‌گذاریم! گفتگو، صحبت کردن، کلمات وسیله درمانی قدرتمندی هستند.

    اگر نمی‌خواهید بیمار شوید؛ تصمیم‌گیری کنید.

    افراد دو دل و مردد دچار دلهره و اضطراب هستند. دو دلی و بی‌تصمیمی باعث می‌شود که مشکلات و نگرانی‌ها روی هم انباشته شوند. تاریخ انسان بر اساس تصمیم‌گیری‌ها ساخته شده است. تصمیم‌گیری دقیقاً به معنی چشم‌پوشی آگاهانه از بعضی مزایا و ارزش‌ها برای به دست آوردن بعضی دیگر است.

    افراد مردد در معرض بیماری‌های معدی، دردهای عصبی و مشکلات پوستی قرار دارند.

    اگر نمی‌خواهید بیمار شوید؛ به دنبال راه حل‌ها باشید.

    افراد منفی، مشکلات را بزرگ می‌کنند و راه حل‌ها را نمی‌یابند. آن‌ها غم و غصه، شایعه و بدبینی را ترجیح می‌دهند. روشن کردن یک کبریت بهتر از تاسف خوردن از تاریکی است. زنبور، موجود کوچکی است اما یکی از شیرین‌ترین چیزهای جهان را تولید می‌کند. ما همانی هستیم که می‌اندیشیم. افکار منفی باعث تولید انرژی منفی می‌شوند که آن‌ها نیز به نوبه خود تبدیل به بیماری می‌گردند.

    اگر نمی‌خواهید بیمار شوید؛ در زندگی اهل تظاهر نباشید.

    کسی که واقعیت را پنهان نگاه می‌دارد، تظاهر می‌کند و همیشه می‌خواهد راحت و خوب و کامل به نظر دیگران برسد، در واقع بار سنگینی را بر دوش خود قرار می‌دهد. مثل یک مجسمه برنزی با پایه‌های گِلی. هیچ چیز برای سلامتی بدتر از نقاب به چهره داشتن و زندگی کردن با تظاهر نیست. این گونه افراد زرق و برق زیاد و ریشه و مایه اندکی دارند و مقصد آن‌ها داروخانه، بیمارستان و درد است.

    اگر نمی‌خواهید بیمار شوید؛ واقعیت‌ها را بپذیرید.

    سرباز زدن از پذیرش واقعیت‌ها و عدم اتکاء به نفس، ما را از خودمان بیگانه می‌سازد. هسته اصلی یک زندگی سالم، یکی بودن و رو راست بودن با خود است. کسانی که این را نمی‌پذیرند، حسود، مقلد، مخرب و رقابت طلب می‌شوند. پذیرفتن انتقادها، کاری عاقلانه و ابزار درمانی خوبی است.

    اگر نمی‌خواهید بیمار شوید؛ اعتماد کنید.

    کسانی که به دیگران اعتماد ندارند نمی‌توانند ارتباط خوبی با دیگران برقرار کنند و نمی‌توانند رابطه پایدار و عمیقی با دیگران به وجود آورند. آن‌ها معنی دوستی واقعی را درک نمی‌کنند. بی‌اعتمادی باعث کاهش ایمان ف[/img][/color]

    ---------- Post added at ۱۵:۵۳ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۲ ----------

    [color="rgb(255, 140, 0)"][img]روزی سلیمان پیامبر در میان اوراق کتابش جانوران ریزی را دید که صفحات او را خورده و فرو برده اند . در خیال خود از خداوند میپرسد :
    غرض از خلقت اینها چه بوده است ؟
    در حال به سلیمان خطاب میرسد
    که به جلال و جبروت خودم سوگند که هم اکنون همین سوال را این ذره ناچیز درباره خلقت تو از من پرسید ....[/img][/color]

    ---------- Post added at ۱۵:۵۳ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۳ ----------

    [color="rgb(255, 140, 0)"][img]شتر و موش در مثنوی

    موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد.
    شتر به دلیل طبع آرامی که دارد با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش را به وی گوش زد کند.
    این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند.

    موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید که: «چرا ایستاده ای تو رهبر و پیشاهنگ من هستی؟»
    موش گفت: «این رودخانه خیلی عمیق است.»
    شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست.»
    موش گفت: «میان زانوی من و تو فرق بسیار است.»
    شتر پاسخ داد: «تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خود را بر عهده گیر.»

    چون پیمبر نیستی پس رو براه تا رسی از چاه روزی سوی جاه
    تو رعیت باش گر سلطان نیی خود مران چون مرد کشتی بان نیی

    قابل توجه مدیرانی که قرار است انتخاب کنند یا انتخاب شوند.[/img][/color]

    ---------- Post added at ۱۵:۵۵ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۳ ----------

    [img]شکر خدا:

    شبی ملا به حیاط رفت، دید دزدی در گوشه حیاط ایستاده. زنش را صدا زد و تیر و کمانش را خواست . زن آن را آورد و ملا تیری به جانب دزد رها کرد و گفت:دیگر تا صبح کاری ندارم.چون صبح شد ملا به سراغ دزد آمد، دید دزد همان قبای خودش است که به میخ آویزان بوده و تیر هم به قبا خورده و آن را سوراخ کرده است.پس به زنش گفت: شکر خدا کن که خودم در میان قبا نبودم و گر نه من هم به جای دزد مرده بودم.[/img]

    ---------- Post added at ۱۵:۵۶ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۵ ----------

    [img]پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت.
    پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند.
    اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

    سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.
    نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد.
    او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

    چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان...[/img]


    ---------- Post added at ۱۵:۵۷ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۶ ----------

    [img]به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.

    او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.

    ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد !!!
    کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟ شیطان پاسخ داد: نومیدی و افسردگی است .

    آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟
    شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم.

    اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بکنم. من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به کار برده‌ام. به همین دلیل این قدر کهنه است ..[/img]


    ---------- Post added at ۱۵:۵۸ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۷ ----------

    [img]يك نفر در زمستان وارد دهي شد و توي برف دنبال منزلي مي‌گشت ولي غريب بود و مردم هم غريبه توي خانه‌هاشان راه نمیداند .
    همين‌جور كه توي كوچه‌‌ها مي‌گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد مي‌كنند از يكي پرسيد، اينجا چه خبره؟

    طرف گفت:اینجا يه زني درد زايمان داره و با اينكه سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه نمي‌زاد. ما دنبال دعانويس مي‌گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم.
    مرد تا اين حرف را شنيد گفت: بابا دعانويس را خدا براتون رسونده، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم .

    اهل خانه يارو را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را توي طويله انداختند ، خودش را هم زير كرسي نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد. مردک روی کاغد چیزی نوشت و به آنها گفت :
    اين كاغذ را توي آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد چون آب دعا را به زائو دادند اتفاقا زائيد و بچه، صحيح و سالم به دنيا آمد.

    از آنطرف کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد رفت . بعد از رفتنش یکی از دهاتیها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
    خودم بجا، خرم بجا، ميخواي بزا، ميخواي نزا...[/img]


    ---------- Post added at ۱۵:۵۸ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۸ ----------

    [color="rgb(46, 139, 87)"][img]داستان گفتگوی پادشاه با پیرمرد بارکش و بدون گاری

    هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد. در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا می داد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت:
    مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری. هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن.

    پیرمرد خنده ای کرد و گفت : اعلی حضرت! این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟
    پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.
    پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتراست؟

    پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.

    پیرمرد: اعلی حضرت! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.

    بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود. آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه کودکان است![/img][/color]

    ---------- Post added at ۱۵:۵۹ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۸ ----------

    [color="rgb(46, 139, 87)"][img]-------------------- . پـــــــــولدار.-------------------------
    1-اگر در مجلسی غذا نخورد می گویند :یا رژیم دارد یا غذاها باب طبعش نیست.
    2-اگر لباسش كوتاه و بی قواره باشد می گویند : معلوم نیست از كدام بوتیك خریده.
    3-اگر پیاده راه برود می گویند : كار عاقلانه ای میكنه پیاده روی برای سلامتی بدن لازمه.
    4-اگر تند تند غذا بخورد می گویند : ببین چه كار واجبی داره كه اینقدر عجله می كنه.
    5-اگر از اداره بیرون كنند می گویند : چون مداخلش و عایداتش زیاد بود حسودها برایش زدند.
    6-اگر از خونه بیرون نیاد می گویند : احتیاجی نداره حالا استراحت می كنه.
    7-اگر بمیرد می گویند ؟

    ---------------------فقیر.-------------------------------------------
    1-اگر در مجلسی غذا نخورد می گویند : بیچاره عادت نداره غذاهای خوب بخوره.
    2-اگر لباسش كوتاه و بی قواره باشد می گویند : نیگاش كن ، لباس به تنش زار می زنه.
    3-اگر پیاده راه برود می گویند : جون سگ داره این همه راه رو می خواد پیاده بره.
    4-اگر تند تند غذا بخورد می گویند : انگار از قحطی برگشته.
    5-اگر از اداره بیرون كنند می گویند : دزدی كرده.
    6-اگر از خونه بیرون نیاد می گویند : لش تن پرور حال كار هم نداره.
    7- اگر بمیرد می گویند : خدا بیامرزدش.[/img][/color]

    ---------- Post added at ۱۶:۰۰ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۹ ----------

    [color="rgb(46, 139, 87)"][img]ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﻮﺩﻡ !
    ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ ﺍﻭﺭﺩ ﺁﺧﺮﺍﯼ ﺳﺎﻋﺖ
    ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺑﻮﺩ ، ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻦ .
    ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﻭﻗﺘﺶ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ
    ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ ﻣﻦ ﺑﺮﯾﺰﻡ !
    ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ !
    ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ !
    ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺑﺎﺷﯽ ! ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻧﮏ ﺗﻤﻮﻡ
    ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !
    ﯾﻪ ﭘﻨﺞ ﺩﯾﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ
    ﭼﻬﺮﻩ ﺭﻧﺠﻮﺩﻩ
    ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ ...
    ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮﯾﻠﺸﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ
    ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
    ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ..
    ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ ...
    ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ
    ﺑﻬﺶ !
    ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ ...
    ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ
    ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ
    ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ !
    ﮔﻔﺘﻢ :
    ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﭽﺖ ﺑﻮﺩ ...
    ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ
    ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳ ...[/img][/color]

    ---------- Post added at ۱۶:۰۱ ---------- Previous post was at ۱۶:۰۰ ----------

    [color="rgb(46, 139, 87)"][img]چرا نماد عشق یک قلب تیر خورده است ؟

    در باور یونانیان باستان هر پدیده ای یک خدایی داشت. خدای خدایان زئوس نام داشت . یک شب به مناسبتی زئوس همه خدایان را به جشنی در کوه المپ دعوت کرده بود.

    دیوانگی و جنون هم خدایی داشت بنام مانیا. مانیا چون خودش خدای جنون بود طبیعتا عقل درست و حسابی هم نداشت بود..
    خدایان از هر دری سخنی می‌گفتند تا اینکه نوبت به آفریدیته رسید که خدای عشق بود. حرف‌های خدای عشق به مذاق خدای جنون خوش نیامد و ناگهان تیری را در کمانش گذاشت و از آنسوی مجلس به سمت خدای عشق پرتاب کرد. تیر خدای جنون به چشم خدای عشق خورد و عشق را کور کرد.

    هیاهویی در مجلس در گرفت و خدایان خواستار مجازات خدای جنون شدند. زئوس خدای خدایان مدتی اندیشه کرد و بعد به عنوان مجازات این عمل، دستور داد که چون خدای دیوانگی چشم خدای عشق را کور کرده است، پس خودش هم باید تا ابد عصا کش خدای عشق شود. از آن زمان به بعد عشق هر کجا می‌خواهد برود جنون دستش را می‌گیرد
    و راهنمایی‌اش می‌کند.

    به همین دلیل است که می‌گویند عشق کور است و عاشق دیوانه و مجنون می‌شود. پس تیر و قلب و نقش این دل تیر خورده ای که می‌بینید ریشه در اسطوره های یونان باستان دارد.....[/img][/color]
    کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: الهه61
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  3. 6,058 امتیاز ، سطح 23
    2% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 492
    19.0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1391/08/20
    محل سکونت
    کرمان
    نوشته ها
    144
    امتیاز
    6,058
    سطح
    23
    تشکر
    477
    تشکر شده 577 بار در 156 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #143 1394/02/15, 09:58
    موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :کاش یک غذای حسابی باشد. اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

    موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه حيوانات بدهد. او به هركسي كه مي‌رسيد، مي گفت: توي مزرعه يك تله موش آورد‌ه‌اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . .. مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت: آقاي موش، برايت متأسفم. از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي، به هر حال من كاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطي به من ندارد. ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سر داد و گفت: آقاي موش من فقط مي‌توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي، چون خودت خوب مي‌داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر، سري تكان داد و گفت: من كه تا حالا نديده‌ام يك گاوي توي تله موش بيفتد!او اين را گفت و زير لب خنده‌اي كرد و دوباره مشغول چريدن شد. سرانجام، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد، چه مي شود؟

    در نيمه‌هاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند. او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده، موش نبود بلكه مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت. وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود، گفت: براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست. مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد. اما هرچه صبر كردند، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد مي‌كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد، ميش را هم قرباني كند تا با گوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد .روزها مي‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد تا اين كه يك روز صبح، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاكسپاري او شركت كردند. بنابراين، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند .حالا، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته‌اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!!!


    ---------- Post added at ۰۸:۵۵ ---------- Previous post was at ۰۸:۵۳ ----------

    روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.
    ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.
    بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
    کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.
    کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.
    کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

    پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.
    بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.
    کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.
    پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
    پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

    ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.
    هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.


    ---------- Post added at ۰۸:۵۶ ---------- Previous post was at ۰۸:۵۵ ----------

    [color="rgb(47, 79, 79)"][color="rgb(47, 79, 79)"]دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را می‌گذراند به خاطر پروژه‌ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.

    او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر

    کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدورژن مونوکسید»

    توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:

    ۱-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می‌شود.

    ۲-یک عنصر اصلی باران اسیدی است.

    ۳-وقتی به حالت گاز در می‌آید بسیار سوزاننده است.

    ۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می‌شود.

    ۵-باعث فرسایش اجسام می‌شود.

    ۶-حتی روی ترمز اتومبیل‌ها اثر منفی می‌گذارد.

    ۷-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.

    از پنجاه نفر فوق، ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند.

    ۶ نفر به طور کلی علاقه‌ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می‌دانست


    که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!

    عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!


    [/color][/color]

    ---------- Post added at ۰۸:۵۸ ---------- Previous post was at ۰۸:۵۶ ----------

    [color="rgb(139, 0, 0)"]در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .

    از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

    باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

    کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.

    مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن.

    باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.

    همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟

    مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن.

    باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.

    دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن

    مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن.

    از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته‌ می‌شود که‌ بشنو و باور مکن.
    [/color]
    2 کاربر مقابل از NAZ عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 4566, الهه61
    عشق ان نیست که یک دل به صد یار دهیgolعشق ان است که صد دل یه یک یار دهیgol
    NAZ آنلاین نیست.

  4. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #144 1394/02/19, 19:35
    [img]یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند. روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که ...
    بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود.
    او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.
    این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود. سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.
    خداوند جواب داد: من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد.دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.[/img]

    ---------- Post added at ۱۸:۲۷ ---------- Previous post was at ۱۸:۲۵ ----------

    [img]حتماً بخونید...
    ...........................
    دکتر مصطفی محمود میگوید:

    " شاید باورم نکنی وقتی به تو بگویم که تو زندگیی مرفه تر از زندگی کسری داری ... و خوشی تو در زندگی از امپراطور فارس و قیصر روم و فرعون مصر بیشتر است... ولی این یک واقعیت است.

    پیشرفته ترین وسیله از وسایل نقلیه که فرعون مصر در اختیار داشت کالسکه ای بود که اسب آن را میکشید ...
    در حالیکه تو ماشین شخصی داری و میتوانی سوار قطار شوی، و جای نشستی در هواپیما داشته باشی ...

    امپراطور فارس قصرش را با شمع ها و چراغ های روغنی روشن میکرد... در حالیکه تو خانه ات را با برق روشن و نورانی میکنی.

    وقیصر روم از کوزه ها و جام ها توسط ساقی ها آب مینوشید ...
    در حالیکه تو از آب های تمیز تصفیه شده مینوشی و آب در لوله ها به سویت جاری میشوند.

    و لوییس چهاردهم آشپزی داشت که بهترین خوراک های فرانسوی را برایش آماده میکرد
    درحالیکه تو در پایین خانه ات رستوران فرانسوی، چینی، آلمانی و شیرینی فروشیها و... داری.

    و بادبزنهایی از پر شترمرغ که خدمه با آن به صورت فرمانروای خود باد میزدند در گرمای تابستان ...
    تو به جای آن کولرهای خنک کننده در خانه ات داری که با لمس دگمه ای خانه ات را به بهشتی مبدل میکند!!

    تو امپراطوری، و همه آن فرمانروایان در خوشی و راحتی به نسبت امروز از چیزی برخوردار نبوده اند.
    اما گویا ما امپراطورهایی هستیم که حرص و طمع بر ما چیره گشته، و به خاطر این طمع ها، با وجود این همه نعمت که در آنها غوطه وریم، ناراحت و بدبختیم ...

    هر کسی ماشینی دارد با حسد به کسی مینگرد که دو ماشین دارد.
    و کسی که دو ماشین دارد، ناراحت است از وضعیتش چون همسایه اش مالک خانه ایست ...

    و کسیکه خانه ای دارد از حقد و حسد میمیرد چون فلانی املاک و زمین هایی دارد ...

    و آنکس که زن زیبایی دارد او را رها نموده و به آنکس که خداوند بر او حرام کرده است، نظر می افکند ...

    و در آخر بعضی از ما از بعضی دیگر می دزدند، و یکدیگر را از روی حسادت و حقد میکشند، و سپس بمبی بر همه این نعمت ها و خوشی ها می افکنیم ... و آتش را در خانه هایمان شعله ور میکنیم ... سپس فریاد میزنیم که عدالت اجتماعی وجود ندارد ... و دانشجوها دانشگاهها را خراب کرده و کارگرها مصانع را ...

    حقد و حسادت در واقع مسبب اصلی همه جنگ ها هستند و نه طلب عدالت ...

    هرگاه حقوقت دو برابر شد، به کسی مینگری که حقوقش سه برابر شده، پس برافروخته میشوی ...
    ما امپرازوری هایی هستیم که پیشرفت کرده ایم به عنوان یک شهر، اما در فرهنگ عقب مانده ایم ...

    انسان در زندگی اش پیشرفت نموده ... و در محبتش عقب مانده است...
    تو امپراطوری ... این درست است ... ولی بدبخت ترین امپراطور مگر کسی که خداوند با رضایت و قناعتش او را مورد رحم قرار دهد.

    و خداوند چه راست و درست فرمود که: ( و چه تعداد کمی از بندگانم شکر گزار هستند)

    خدایا تو راسپاس و شکر میگویم تا راضی شوی و تو را شکر میگویم بعد از رضایتت و تو را در هر حالی سپاس میگویم. "[/img]

    ---------- Post added at ۱۸:۲۸ ---------- Previous post was at ۱۸:۲۷ ----------

    [img]ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی!
    هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت:

    خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

    مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت

    ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم

    ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند

    زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.
    ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم[/img]

    ---------- Post added at ۱۸:۲۹ ---------- Previous post was at ۱۸:۲۸ ----------

    [img]دختری کنجکاو میپرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟
    دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
    مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
    پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
    رهروی گفت: کوچه ای بن بست
    سالکی گفت: راه پر خم و پیچ
    در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
    دلبری گفت: شوخی لوسی است
    تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
    مفلسی گفت: عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
    شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
    عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
    شیخ گفتا: گناه بی بخشش
    واعظی گفت: واژه بی معناست
    زاهدی گفت: طوق شیطان است
    محتسب گفت: منکر عظماست
    قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت
    جاهلی گفت: عشق را عشق است
    پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
    رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
    دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست
    چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
    طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم![/img]

    ---------- Post added at ۱۸:۳۲ ---------- Previous post was at ۱۸:۲۹ ----------

    [img]بسیار زیبا...حتما بخونید

    دو روز مانده به پایان جهان
    دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

    داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

    آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)

    جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

    به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)

    کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

    دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

    این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:...
    بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

    لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟

    فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

    او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

    آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند...

    او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

    او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

    او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.[/img]

    ---------- Post added at ۱۸:۳۳ ---------- Previous post was at ۱۸:۳۲ ----------

    [img]چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
    شمع دوم گفت: ...
    « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.
    وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد . کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.[/img]

    ---------- Post added at ۱۸:۳۴ ---------- Previous post was at ۱۸:۳۳ ----------

    [img]مدير يك كارخانه كفش دوزي يكي از بازار يابهاي خود را براي بررسي به يكي از سرزمين هاي دور فرستاد. او با مشاهده اين كه غالب مردم كفش به پا ندارند تعجب كرد و طي گزارشي به مدير خود نوشت:اينجا فرهنگ كفش پوشي وجود نداشته و بازار مناسبي براي شركت ما نيست اما بازارياب ديگري از طرف شركت از همان محل بازديد و در گزارش خود نوشت:موقعيت اينجا عالي است. اينجا سرزميني است بكر و اماده كشت و بهترين بازار براي فروش محصولات ماست.
    حق با بازارياب دوم بود و اقدام به موقع شركت,سود هنگفتي را براي ان شركت فراهم ساخت.
    ناپلئون هيل :
    پيروزي از ان كسانيست كه مغزي اماده براي جذب دارند.[/img]

    ---------- Post added at ۱۸:۳۵ ---------- Previous post was at ۱۸:۳۴ ----------

    [img]روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
    عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او...
    خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
    شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
    سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.
    تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
    عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
    عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.[/img]
    2 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 4566, الهه61
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  5. 30,628 امتیاز ، سطح 53
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 222
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1390/04/05
    محل سکونت
    ايران - در همين حوالی
    نوشته ها
    400
    امتیاز
    30,628
    سطح
    53
    تشکر
    9,341
    تشکر شده 3,897 بار در 993 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #145 1394/03/01, 01:05
    زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.

    پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.

    این بگو مگوها همچنان ادامه داشت ، تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!

    از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.

    قدر هر کسی رو بدونید تا یه روزی پشیمون نشید
    2 کاربر مقابل از 4566 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. laleh6, الهه61
    بیایید ، باور کنیـــم
    دلیـــل پــرواز " پـــر " نیست !!!
    پریــدن ، باور پرنده ایست که به پرواز می اندیشد . . .
    4566 آنلاین نیست.

  6. 6,850 امتیاز ، سطح 24
    60% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 200
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/02/31
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    311
    امتیاز
    6,850
    سطح
    24
    تشکر
    1,230
    تشکر شده 1,157 بار در 301 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #146 1394/03/19, 13:18
    ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ ﺯﻧـﺶ ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!
    ﺯﻥ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺍﺟـﺎﻗـﻤـﻮﻥ ﻛـﻮﺭﻩ ﻭ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.
    ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ‌ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ"
    ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ"
    ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ, ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، ﺯﻧـﻢ؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟
    ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشتهﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“!

    (ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﮐﻮﺋﯿﻠﻮ)
    5 کاربر مقابل از هرو عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. elahe6155, HoPe, nazdel, Xaop, الهه61
    هرو آنلاین نیست.

  7. 820 امتیاز ، سطح 7
    35% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 130
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1394/02/26
    محل سکونت
    ایران، بروجرد
    نوشته ها
    133
    امتیاز
    820
    سطح
    7
    تشکر
    368
    تشکر شده 445 بار در 148 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #147 1394/03/19, 17:20
    حکایت آموزنده:رحمت خدا
    همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای

    پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در...

    همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:


    من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین کره بگشای و گندم را بریز

    آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشوندنت دیگر چه بود

    پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.

    تو مبین اندر درختی یا به چاه/ تو مرا بین که منم مفتاح راه ( مولانا)
    2 کاربر مقابل از elahe6155 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Xaop, هرو
    elahe6155 آنلاین نیست.

  8. 6,850 امتیاز ، سطح 24
    60% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 200
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/02/31
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    311
    امتیاز
    6,850
    سطح
    24
    تشکر
    1,230
    تشکر شده 1,157 بار در 301 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #148 1394/03/20, 23:18
    امروز ظهر شیطان را دیدم !
    نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت…
    گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…
    شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
    گفتم:…
    به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
    گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟
    شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.
    کاربر مقابل از هرو عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: habibi
    هرو آنلاین نیست.

صفحه 15 از 15 نخستنخست ... 5131415

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •