alt
صفحه 1 از 15 12311 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 148

موضوع: داستان و حکایات جالب

  1. 5,651 امتیاز ، سطح 22
    21% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 399
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/04/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    5,651
    سطح
    22
    تشکر
    100
    تشکر شده 166 بار در 72 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان و حکایات جالب

    #1 1389/04/22, 21:00
    سلام ... دوستان در این قسمت هر گونه داستان یا حکایت که به نظرشون جالبه رو بزارن


    زن _ بیسکویت_ مرد

    زن در فرودگاه منتظر بود تا نوبت پروازش برسه. از بوفه يه بسته بيسکويت خريد. روي صندلي نشست و کتابي رو که مدت ها بود مي خواست بخونه اما فرصت نمي کرد، از کيفش در آورد و مشغول خوندن اون شد.

    در حين خوندن کتاب دونه دونه بيسکويت برمي داشت و مي خورد. بيسکوت روي صندلي کناريش بود و اونطرف تر هم مردي نشسته بود.

    زن متوجه شد هر بيسکويتي که بر ميداره، مرد هم يک بيسکويت برمي داره و مي خوره.

    زن با خودش گفت: عجب آدم بي ادبي هستش اين آقا. اصلا يه اجازه از من نگرفته و داره از بيسکويت من مي خوره!

    زن همينطور که مشغول خواندن کتاب بود، بيشتر حواسش به مرد بود که همچنان بي تعارف و با خونسري از بيسکويت ها بر مي داشت و مي خورد.

    اعصاب زن حسابي خط خطي شده بود. با خودش گفت حيف که آدم مؤدبي هستم وگرنه حرمت ها رو کنار مي گذاشتم و يه مشت مي زدم تو دهان اين آقا تا ديگه بي اجازه دست به مال کسي نزنه.

    بيسکوت ها دونه به دونه خورده مي شد و زن همچنان حرص مي خورد، ولي مرد با خيال راحت بيسکويت مي خورد.

    بالأخره فقط يک بيسکويت در بسته ماند. مرد بيسکويت آخر را هم برداشت و به دو نيم تقسيم کرد و نيمي را به زن داد. زن با عصبانيت نيمه ي بيسکويت را از مرد گرفت درحاليکه از وقاحت و پررويي مرد به شگفت آمده بود.

    در همين هنگام شماره ي پرواز هواپيمايي زن اعلام شد و زن با سرعت به راه افتاد. آنقدر از دست مرد عصباني بود که حتي برنگشت پشت سرش را نگاه کند.

    داخل هواپيما، به ياد کتابش افتاد. با سرعت در کيفش را باز کرد که مطمئن بشه کتابش را روي صندلي جا نگذاشته باشه. ناگهان آه از نهاد زن برآمد. خداي من! چه اشتباهي کردم! بسته ي بيسکويت زن داخل کيفش بود.

    در تمام اون مدت اين زن بود که داشت بدون اجازه از بيسکويت مرد مي خورد و اون بيسکويت متعلّق به مرد بود.



    گاهي اوقات يه سوء تفاهم، باعث ايجاد کدورت و ناراحتي ميشه بدون اينکه طرفين قصد ناراحت کردن همديگه رو داشته باشند.
    8 کاربر مقابل از SHAHRYAR عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. farah, Hamidreza, nazdel, roz dj, simin, فرناز **, ماري, نیلوفر28
    .
    SHAHRYAR آنلاین نیست.

  2. 13,257 امتیاز ، سطح 34
    87% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 93
    30.0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1386/12/27
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    553
    امتیاز
    13,257
    سطح
    34
    تشکر
    474
    تشکر شده 1,196 بار در 430 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #2 1389/04/22, 21:25
    در كتاب حاجي‌آقا نوشته صادق هدايت (1945)، حاجي به كوچك‌ترين فرزندش درباره نحوه كسب موفقيت در ايران نصيحت مي‌كند:

    توي دنيا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپيده؛ اگر نمي‌خواهي جزو چاپيده‌ها باشي، سعي كن كه ديگران را بچاپي! سواد زيادي لازم نيست، آدم را ديوانه مي‌كنه و از زندگي عقب مي‌اندازه! فقط سر درس حساب و سياق دقت بكن! چهار عمل اصلي را كه ياد گرفتي، كافي است، تا بتواني حساب پول را نگه‌داري و كلاه سرت نره، فهميدي؟ حساب مهمه! بايد كاسبي ياد بگيري، با مردم طرف بشي، از من مي‌شنوي برو بند كفش تو سيني بگذار و بفروش، خيلي بهتره تا بري كتاب جامع عباسي را ياد بگيري! سعي كن پررو باشي، نگذار فراموش بشي، تا مي‌تواني عرض اندام بكن، حق خودت را بگير! از فحش و تحقير و رده نترس! حرف توي هوا پخش مي‌شه، هر وقت از اين در بيرونت انداختند، از در ديگر با لبخند وارد بشو، فهميدي؟ پررو، وقيح و بي‌سواد؛ چون گاهي هم بايد تظاهر به حماقت كرد، تا كار بهتر درست بشه!... نان را به نرخ روز بايد خورد! سعي كن با مقامات عاليه مربوط بشي، با هركس و هر عقيده‌اي موافق باشي، تا بهتر قاپشان را بدزدي!.... كتاب و درس و اينها دو پول نمي‌ارزه! خيال كن تو سر گردنه داري زندگي مي‌كني! اگر غفلت كردي تو را مي‌چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجي، چند كلمه قلنبه ياد بگير، همين بسه!!!!ا
    3 کاربر مقابل از MaryNic عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. m.k, SHAHRYAR, simin
    MaryNic آنلاین نیست.

  3. 5,651 امتیاز ، سطح 22
    21% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 399
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/04/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    5,651
    سطح
    22
    تشکر
    100
    تشکر شده 166 بار در 72 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #3 1389/04/22, 21:37
    بهترین قلب دنیا


    روزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.

    مرد جوان در کمال افتخار و با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود.

    مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت را با قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است. پیرمرد گفت درست است. قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؟ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام، اما این دو عین هم نبوده اند.

    گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست؟

    مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیباتر بود ...
    5 کاربر مقابل از SHAHRYAR عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. farah, MaryNic, roz dj, simin, نیلوفر28
    .
    SHAHRYAR آنلاین نیست.

  4. 5,651 امتیاز ، سطح 22
    21% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 399
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/04/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    5,651
    سطح
    22
    تشکر
    100
    تشکر شده 166 بار در 72 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #4 1389/04/22, 21:59
    يکي از بستگان خدا


    شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
    پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
    در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
    خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
    - آهاي، آقا پسر!
    پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
    - شما خدا هستيد؟
    - نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
    - آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!



    خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. (زرتشت)
    5 کاربر مقابل از SHAHRYAR عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. farah, MaryNic, simin, فرناز **, نیلوفر28
    .
    SHAHRYAR آنلاین نیست.

  5. 4,968 امتیاز ، سطح 20
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 82
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/04/13
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    18
    امتیاز
    4,968
    سطح
    20
    تشکر
    192
    تشکر شده 38 بار در 17 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #5 1389/04/22, 22:50
    تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند


    شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.

    ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .

    وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد

    شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم .

    ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.

    مرشد مي گويد:تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .
    6 کاربر مقابل از simin عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Davod, farah, m.k, MaryNic, SHAHRYAR, فرناز **
    simin آنلاین نیست.

  6. 104,758 امتیاز ، سطح 100
    0% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 0
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    بهترین کاربر به انتخاب دور اول شوراایجاد کننده بهترین تاپیک به انتخاب دور اول شورا
    تاریخ عضویت
    1389/03/12
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    4,243
    امتیاز
    104,758
    سطح
    100
    تشکر
    9,614
    تشکر شده 22,073 بار در 5,755 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #6 1389/04/23, 02:45
    golgolیک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو

    مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا

    کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان

    را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به ۲ قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به


    خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هايش ميرسند!!!!

    کاربر مقابل از Davod عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: simin

    ***************


    http://forum.special.ir/showthread.php?t=28673 عاشقانه ها
    http://forum.special.ir/showthread.php?t=28664 جالب و خواندنی

    http://forum.special.ir/showthread.php?t=27968 حباب آرامش

    http://forum.special.ir/showthread.p...541#post522541 دانستنیهای پزشکی

    http://forum.special.ir/showthread.php?t=7707 جملات دوست

    به امید تحقق خواسته ها و حقوق
    معلولین عزیز ایران


    ***************

    Davod آنلاین نیست.

  7. 13,257 امتیاز ، سطح 34
    87% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 93
    30.0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1386/12/27
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    553
    امتیاز
    13,257
    سطح
    34
    تشکر
    474
    تشکر شده 1,196 بار در 430 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #7 1389/04/23, 08:48
    نقل قول نوشته اصلی توسط davod12 نمایش پست ها
    golgolیک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو

    مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا

    کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان

    را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به ۲ قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به


    خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هايش ميرسند!!!!
    چرا تا نیمه ؟
    بقیه اش رو نمیخواین بگین؟
    کاربر مقابل از MaryNic عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: Davod
    MaryNic آنلاین نیست.

  8. 5,651 امتیاز ، سطح 22
    21% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 399
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/04/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    5,651
    سطح
    22
    تشکر
    100
    تشکر شده 166 بار در 72 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #8 1389/04/23, 15:34
    پسر کشاورز

    کشاورز فقیر اسکاتلندی بود و فلمینگ نام داشت.
    يك روز، در حالي كه به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقي در آن نزديكي صداي درخواست كمك را شنید، وسايلش را بر روي زمين انداخت و به سمت باتلاق دوید...
    پسری وحشت زده که تا كمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد مي زد و تلاش مي كرد تا خودش را آزاد كند.
    فارمر فلمينگ او را از مرگي تدریجی و وحشتناك نجات می دهد...
    روز بعد، كالسكه اي مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسید.
    مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسري معرفي کرد كه فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.
    اشراف زاده گفت: " مي خواهم جبران كنم شما زندگي پسرم را نجات دادی".
    کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمي توانم براي كاري كه انجام داده ام پولی بگيرم".
    در همين لحظه پسر كشاورز وارد كلبه شد.
    اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟"
    كشاورز با افتخار جواب داد:"بله"
    با هم معامله مي كنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل كند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردي تبديل خواهد شد كه تو به او افتخار خواهي كرد...
    پسر فارمر فلمينگ از دانشكده پزشكي سنت ماري در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الكساندر فلمينگ كاشف پنسيلين مشهور شد...
    سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الريه مبتلا شد.
    چه چيزي نجاتش داد؟ پنسيلين !




    .
    4 کاربر مقابل از SHAHRYAR عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. farah, simin, فرناز **, ماري
    .
    SHAHRYAR آنلاین نیست.

  9. 4,968 امتیاز ، سطح 20
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 82
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/04/13
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    18
    امتیاز
    4,968
    سطح
    20
    تشکر
    192
    تشکر شده 38 بار در 17 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #9 1389/04/23, 19:38
    امید نباید هرگز خاموش شود

    چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
    شمع دوم گفت: ...

    « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.
    وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد . کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
    بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم
    4 کاربر مقابل از simin عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. farah, MaryNic, SHAHRYAR, فرناز **
    simin آنلاین نیست.

  10. 4,968 امتیاز ، سطح 20
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 82
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/04/13
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    18
    امتیاز
    4,968
    سطح
    20
    تشکر
    192
    تشکر شده 38 بار در 17 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #10 1389/04/23, 19:45
    قلب
    پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
    تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

    چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
    دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

    سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
    6 کاربر مقابل از simin عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ali0071, farah, MaryNic, roz dj, SHAHRYAR, نیلوفر28
    simin آنلاین نیست.

صفحه 1 از 15 12311 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •