alt
صفحه 40 از 40 نخستنخست ... 30383940
نمایش نتایج: از 391 به 394 از 394

موضوع: داستانهاي كوتاه و آموزنده

  1. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #391 1394/01/29, 16:49
    [IMG]اخبار ناگوار را نباید به یکباره گفت : myapp -
    داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند:
    مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
    -جرج از خانه چه خبر؟
    -خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
    -سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
    -پرخوری قربان!
    -پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
    -گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
    -این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
    -همه اسب های پدرتان مردند قربان!
    -چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
    - بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.
    -برای چه این قدر کار کردند؟
    -برای اینکه آب بیاورند قربان!
    -گفتی آب آب برای چه؟
    -برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!
    -کدام آتش را؟
    -آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
    -پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟
    -فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!
    -گفتی شمع؟ کدام شمع؟
    -شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
    -مادرم هم مرد؟
    -بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان!
    -کدام حادثه؟
    -حادثه مرگ پدرتان قربان!
    -پدرم هم مرد؟
    -بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
    -کدام خبر را؟
    -خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ندارید. من جسارت کردم قربان! خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان! اخبار ناگوار را نباید به یکباره گفت : myapp -
    داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند:
    مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
    -جرج از خانه چه خبر؟
    -خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
    -سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
    -پرخوری قربان!
    -پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
    -گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
    -این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
    -همه اسب های پدرتان مردند قربان!
    -چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
    - بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.
    -برای چه این قدر کار کردند؟
    -برای اینکه آب بیاورند قربان!
    -گفتی آب آب برای چه؟
    -برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!
    -کدام آتش را؟
    -آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
    -پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟
    -فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!
    -گفتی شمع؟ کدام شمع؟
    -شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
    -مادرم هم مرد؟
    -بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان!
    -کدام حادثه؟
    -حادثه مرگ پدرتان قربان!
    -پدرم هم مرد؟
    -بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
    -کدام خبر را؟
    -خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ندارید. من جسارت کردم قربان! خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان![/IMG]


    ---------- Post added at ۱۵:۴۹ ---------- Previous post was at ۱۵:۴۸ ----------

    [IMG]آرزوی بزرگ : myapp - همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند. بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست! نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم. پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست.

    وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است! با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم!

    سالها گذشت. روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد. بازاندیشید: عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم! با فریادی غمبار سقوط کرد. نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش! با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد. تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود.[/IMG]
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  2. 1,373 امتیاز ، سطح 10
    12% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 177
    0% فعالیت
    دستاورد ها:
    First 1000 Experience Points
    تاریخ عضویت
    1394/02/05
    محل سکونت
    جایی همین حوالی
    نوشته ها
    42
    امتیاز
    1,373
    سطح
    10
    تشکر
    77
    تشکر شده 109 بار در 39 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #392 1394/02/19, 11:38
    مداد
    null
    پسرک پدر بزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت.سرانجام پرسید: ماجرای کارهای خودمان را می نویسید؟ درباره من می نویسید؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت: درسته درباره تو می نویسم، اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی. پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید.اما این هم مانند بقیه ی مدادهایی است که دیده ام،بستگی داره چطور به آن نگاه کنی.دراین مداد۵خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری،تا آخر عمرت با آرامش زندگی میکنی.
    صفت اول:میتوانی کارهای بزرگ کنی،اما نباید هرگز فراموش کنی دستی وجود دارد که حرکت تورا هدایت میکند.اسم این دست خداست.او باید همیشه تورادرمسیر اراده اش حرکت دهد.
    صفت دوم:گاهی باید از آنچه که مینویسی دست بکشی و از مدادتراش استفاده کنی.این موجب میشود مداد کمی رنج بکشد،اما آخر کار، نوکش تیز تر میشود.پس بدان که باید رنج هایی تحمل کنی چرا که این رنج سبب میشود انسان بهتری شوی.
    صفت سوم:مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم.بدان که تصحیح یک کار اشتباه،کار بدی نیست.درواقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگه داری مهم است.
    صفت چهارم:چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش که درونت چه خبر است.

    صفت پنجم: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. بدان هر کاری در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به انجام آن هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.
    2 کاربر مقابل از شادمان56 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. nazdel, هرو
    شادمان56 آنلاین نیست.

  3. 6,850 امتیاز ، سطح 24
    60% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 200
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/02/31
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    311
    امتیاز
    6,850
    سطح
    24
    تشکر
    1,230
    تشکر شده 1,157 بار در 301 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #393 1394/03/11, 20:56
    توي مبل فرو رفته بودم و يكي از مجلات مدي كه زنم هميشه مي خريد رو نگاه مي كردم.
    چه مانكن هايي، چقدر زيبا و شكيل و تمنا بر انگيز!
    زنم داشت با گلدان شمعداني كه هميشه گوشه ي اتاق است ور مي رفت.
    شاخه هاي اضافي را مي گرفت و بر گهاي اضافه را جدا مي كرد.
    از ديدن اندام گرد و قلمبه اش لبخندي گوشه ي لبم پيدا شد؛
    از مقايسه او با دختر هاي توي مجله خنده ام گرفته بود.
    ....زنم آنچنان سريع برگشت و نگاهم كرد كه فرصت نكردم لبخندم را جمع و جور كنم.
    گلدان شمعداني را برداشت روبرويم ايستاد گفت:"نگاه كن!
    اين گلها هيچ شكل رزهاي تازه اي نيستند كه ديروز خريده ام.
    من عاشق عطر و بوي رز هستم؛
    جوان،نورسته،خوشبو و با طراوت.
    گلهاي شمعداني هرگز به زيبايي و شادابي آنها نيستند.
    اما
    مي داني تفاوتشان چيست؟
    در ريشه هايي كه تو خاكند.
    رز ها ريشه ندارند دوروزي به اتاق صفا مي دهند وبعد پژمرده ميشوند.
    ولي
    اين شمعداني ها ريشه در خاك دارند.
    سعي مي كنند هميشه صفا بخش اتاقمان باشند."
    چرخي زد و روي يك صندلي راحتي نشست.
    كنارش رفتم و گونه اش را بوسيدم.
    اين لذت بخش ترين بوسه اي بود كه به گونه يك گل شمعداني زدم.
    4 کاربر مقابل از هرو عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. elahe6155, HoPe, nazdel, Xaop
    هرو آنلاین نیست.

  4. 820 امتیاز ، سطح 7
    35% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 130
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1394/02/26
    محل سکونت
    ایران، بروجرد
    نوشته ها
    133
    امتیاز
    820
    سطح
    7
    تشکر
    368
    تشکر شده 445 بار در 148 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #394 1394/03/11, 21:34
    مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت.
    مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.

    روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.
    هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
    مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:
    ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم!
    3 کاربر مقابل از elahe6155 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. nazdel, Xaop, هرو
    elahe6155 آنلاین نیست.

صفحه 40 از 40 نخستنخست ... 30383940

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •