alt
صفحه 1 از 40 12311 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 394

موضوع: داستانهاي كوتاه و آموزنده

  1. 22,715 امتیاز ، سطح 46
    17% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 835
    41.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1386/05/08
    محل سکونت
    نا كجا آباد ( همون تهران)
    نوشته ها
    1,231
    امتیاز
    22,715
    سطح
    46
    تشکر
    86
    تشکر شده 1,152 بار در 437 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستانهاي كوتاه و آموزنده

    #1 1386/12/17, 17:49
    روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند. روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد. هر روز که می گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کرد کمتر و کمتر می شد. پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش کم شده است. پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی آورد. رئیس پرسید:" آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟" هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می کردم!"
    شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کرده اید کی بود؟!
    7 کاربر مقابل از آرزو عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, balookhan, maryam.soheyli, mohammad hassanjani, سنگ صبور, نیلوفر28, کوثر
    آرزو آنلاین نیست.

  2. 22,715 امتیاز ، سطح 46
    17% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 835
    41.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1386/05/08
    محل سکونت
    نا كجا آباد ( همون تهران)
    نوشته ها
    1,231
    امتیاز
    22,715
    سطح
    46
    تشکر
    86
    تشکر شده 1,152 بار در 437 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #2 1386/12/17, 17:52
    کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
    مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
    بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

    تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.
    5 کاربر مقابل از آرزو عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ahmad, maryam.soheyli, mohammad hassanjani, باران بهاری, سنگ صبور
    آرزو آنلاین نیست.

  3. 22,715 امتیاز ، سطح 46
    17% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 835
    41.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1386/05/08
    محل سکونت
    نا كجا آباد ( همون تهران)
    نوشته ها
    1,231
    امتیاز
    22,715
    سطح
    46
    تشکر
    86
    تشکر شده 1,152 بار در 437 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #3 1386/12/17, 17:54
    روزی مردی خواب عجیبی دید.
    دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
    مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
    مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
    مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
    فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
    مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
    فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر
    6 کاربر مقابل از آرزو عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ahmad, balookhan, maryam.soheyli, mohammad hassanjani, سنگ صبور, نیلوفر28
    آرزو آنلاین نیست.

  4. 9,955 امتیاز ، سطح 30
    1% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 595
    16.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1386/05/19
    نوشته ها
    449
    امتیاز
    9,955
    سطح
    30
    تشکر
    2
    تشکر شده 331 بار در 130 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #4 1386/12/17, 17:55
    همممم....فك كنم اين تاپيك موازي باشه....يه چيزيه مثل همون ((كوتاه ولي جالب)) بخش ادب و هنر....

    ولي جالبه...ادامه بديد...
    4 کاربر مقابل از اتوس عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. balookhan, mohammad hassanjani, سنگ صبور, نیلوفر28
    اتوس آنلاین نیست.

  5. 22,715 امتیاز ، سطح 46
    17% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 835
    41.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1386/05/08
    محل سکونت
    نا كجا آباد ( همون تهران)
    نوشته ها
    1,231
    امتیاز
    22,715
    سطح
    46
    تشکر
    86
    تشکر شده 1,152 بار در 437 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #5 1386/12/17, 17:59
    یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد . تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود . ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد .بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه .
    دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت . میدانید چرا؟ اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود اون دیوار باور خودش بود.

    باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی .

    ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند.
    5 کاربر مقابل از آرزو عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. bahar123, balookhan, maryam.soheyli, mohammad hassanjani, نیلوفر28
    آرزو آنلاین نیست.

  6. 69,814 امتیاز ، سطح 82
    4% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,636
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1385/09/02
    محل سکونت
    مرکز خلیج فارس
    نوشته ها
    2,663
    امتیاز
    69,814
    سطح
    82
    تشکر
    4,860
    تشکر شده 10,690 بار در 2,489 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #6 1386/12/18, 15:17
    واقعا آموزنده !! مرسی
    2 کاربر مقابل از حسين عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mohammad hassanjani, سنگ صبور
    از سادگی برخی دختر خانومای سایت خیلی دلخورم .... بیشتر دقت كنید .
    حسين آنلاین نیست.

  7. 22,715 امتیاز ، سطح 46
    17% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 835
    41.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1386/05/08
    محل سکونت
    نا كجا آباد ( همون تهران)
    نوشته ها
    1,231
    امتیاز
    22,715
    سطح
    46
    تشکر
    86
    تشکر شده 1,152 بار در 437 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #7 1386/12/20, 01:29
    اميد


    در يکي از اتاقهاي بيمارستاني دو مرد که هر دو حال وخيمي داشتند بستري بودند.يکي از آنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت يک ساعت به منظور تخليه ششهايش از مايعات روي تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشيند.

    اما مرد ديگر اجازه تکان خوردن نداشت و بايد تمام اوقات به حالت دراز کش روي تخت قرار گرفته باشد.

    دو مرد براي ساعاتي طولاني با هم حرف مي زدند،از همسرانشان؛خانه وخانواده شان؛شغل و دوران خدمت سربازي و تعطيلاتشان خاطراتي براي هم نقل مي کردند.

    هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت يک ساعت بنشيند؛براي مرد ديگر تمام مناظر بيرون را همان طور که مي ديد تشريح مي کردو آن مرد هر روز به اميد آن يک ساعت که مي توانست دنياي بيرون و رنگهايش را در فکر خود تجسم کند به سر مي برد.

    پنجره مشرف به يک پارک سرسبز است با درياچه اي طبيعي که چند قو و اردک در آن شنا مي کنندو بچه ها نيز قايق هاي اسباب بازي خود را در آب شناور کرده و بازي ميکنند.چند زوج جوان دست در دست هم از ميان گل هاي زيبا و رنگارنگ عبور مي کنند .منظره زيباي شهر زير آسمان آبي در دور دست به چشم مي خورد و.......

    در تمام مدتي که مرد کنار پنجره اين مناظر را توصيف مي کرد؛ مرد ديگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبيعت زيبا را تجسم مي کرد.در يک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازاني که از پايين پنجره عبور مي کردند را براي مرد ديگر شرح داد و مرد ديگر با باز سازي آن صحنه ها در ذهن خود؛انگار که واقعاّ آن اتفاقات و مناظر را مي دید.

    روزها وهفته ها گذشت

    يک روز صبح زماني که پرستار وسايل استحمام را براي آنها به اتاق آورده بود؛ متاسفانه با بدن بي جان مرد کنار پنجره روبرو شد که در کمال آرامش به خواب ابدي فرو رفته بود؛سراسيمه به مسئولان بيمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بيرون ببرند

    پس از مدتي همه چيز به حال عادي بازگشت مردي که روي تخت ديگر بستري بود از پرستار خواهش کرد که جاي او را تغيير داده و به تختخواب کنار پنجره منتقل شود پرستار که از اين تحول در بيمارش خوشحال بود اين کار را انجام داد؛و از راحتي و آسايش بيمار اطمينان حاصل کرد مرد به آرامي و تحمل درد و رنج بسيار خودش را کم کم از تخت بالا کشيد تا بتواند از پنجره به بيرون و دنياي واقعي نگاه کند به آرامي چشمانش را باز کرد ولي روبروي پنجره تنها يک ديوار سيماني بود.

    مرد بيمار تعجب زده از پرستار پرسيد: چه بر سر مناظر فوق العاده اي که مرد کنار پنجره براي او توصيف مي کرد آمده است؟

    پرستار پاسخ داد:اوچگونه منظره اي را براي تو وصف کرده است در حالي که خودش نابينا بود؟ او حتي اين ديوار سيماني را نيز نمي توانسته که ببيند. شايد او تنها مي خواسته است که تو را به زندگي اميدوار کند...
    6 کاربر مقابل از آرزو عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ahmad, maryam.soheyli, mohammad hassanjani, nazdel, سنگ صبور, نیلوفر28
    آرزو آنلاین نیست.

  8. 8,678 امتیاز ، سطح 27
    88% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 72
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/11/12
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    135
    امتیاز
    8,678
    سطح
    27
    تشکر
    161
    تشکر شده 246 بار در 109 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان کوتاه

    #8 1387/11/18, 20:40
    دل عاشق
    لباسش هایش پاره بودند دستهایش حکایت از ان می رفت که سختیهای روزگار رد پای خود را بر روی انها به یادگار گذاشته پینه بسته و مجروح لبهایش خشک و ترکی که در وسط ان خورده بود این را نشان می داد که گویی مدتهای زیادی است که جرعه ای اب ننوشیده اما خندان بود و قلبش مملوء از عشق و امید امید به خدای مهربان و زیبا او می دانست در این دنیای وانفسا که همه به ظاهر توجه دارند فقط خداست که دلهای عاشق را دوست دارد او هم عاشق بود عاشق عظمت و مهربانی بی دریغ خدا که او ان را در دل همه به رایگان گذاشته است
    کاربر مقابل از setarea عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: تیما
    setarea آنلاین نیست.

  9. 8,678 امتیاز ، سطح 27
    88% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 72
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/11/12
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    135
    امتیاز
    8,678
    سطح
    27
    تشکر
    161
    تشکر شده 246 بار در 109 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #9 1387/11/18, 20:41
    باران ظلم یا رحمت خدا
    آسمان غرید و ابرهای بزرگ با سرعت هر چه تمام تر سایه خود را بر روی زمین گستردند صدای مهیبی همه جا را پر کرد و سیاهی شب سنگینی نگاه خود را بر دل کوچک جوان انداخت دلش لرزید و قلبش به تپش افتاد و سعی داشت به سرعت در حالی که قطرات باران که حال بر سرعت خود می افزودند محکم بر سر و صورت او برخورد می کرد نفسش را در سینه حبس کرد و مشغول جمع کردن جانمازش شد می خواست برای یکبار به جای اینکه درکلبه چوبی که هر لحظه نزدیک به فروریختن بود با خدا راز و نیاز کند زیر سقف اسمان سفره دردو دلش را برای خدا پهن کند باران هر لحظه بر شدت خود افزود او هم مانند ابرها دلش گرفت و حال همراه انان اشک می ریخت طولی نکشید که صدای فروریختن چوبهای کلبه کوچکش توجهش را جلب کرد تا نگاهش را به طرف کلبه برگرداند خانه به یک چشم بر هم زدن در هم ریخت و ویران شد حال عجیبی داشت ارام خود را از روی زمین بلند کرد مهری که در دستش بود به زمین افتاد و در میان گل و لای گم شد سرش را به سختی بلند کرد و فریاد کشید این بود دستمزدم این مجازات کسی است که تو را پرستش می کند مگر من چه کرده بودم گناه من چی بود کلبه ام را ویران کردی دلم را اتش زدی مگر نمی دانستی جز ان چیزی ندارم و بی پناهم گریه هایش شدت گرفت طوری که دیگر قادر به حرف زدن نبود فریاد زد و فریاد زد اسمان نیز همراه او به غرش خود ادامه می داد و ظلمت شب هر لحظه بیشتر شدت می گرفت دستانش را بالا برد و گفت خدا خدا و خود را به زمین انداخت پیراهن خود را دراورد و به گوشه ای انداخت و پاکت نامه ای بر روی گودالی اب شنا اور شد مدتی بود که نامه به دستش رسیده بود اما ان را نخوانده بود چند روزی از نامه صاحبکارش که مبتنی بر اخراجش بود می گذشت و فکر می کرد.................... برای همین بدون انکه بخواندش توی جیبش گذاشته بود با بی حوصلگی به طرف گودال اب رفت پاکت نامه را نگاه کرد نوشته هایش بر اثر اب گودال کثیف شده بود بالای پاکت را پاره کرد و کاغذی کوچکی که در ان بود را برداشت و به سختی شروع به خواندن کرد شاید فکر می کرد عمویش که سالها ازش بی خبر بود او را فراموش کرده در ان سیاهی و ظلمت شب و ان کلبه ویران که همه چیز را تلخ و زشت جلوه می داد نامه عمویش که حکایت از یک ارثیه بزرگ را می داد می توانست جلوه دیگری را به ان بدهد
    3 کاربر مقابل از setarea عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. nargess, rojeh, تیما
    setarea آنلاین نیست.

  10. 9,563 امتیاز ، سطح 29
    36% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 387
    30.0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/07/02
    محل سکونت
    فردیس کرج
    نوشته ها
    194
    امتیاز
    9,563
    سطح
    29
    تشکر
    846
    تشکر شده 962 بار در 231 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #10 1387/11/22, 11:28
    داستانی هست كه میگه بزرگی از كودكی پرسید اگر بگویی خدا كجا هست یك اشرفی به تو میدهم كودك تیزهوش میگوید
    اگر تو بگویی خدا كجا نیست من دو اشرفی به تو میدهم.
    ولی به عقیده من تنها جایی كه خدا وجود نداره توی دل آدم ناامید هست
    کاربر مقابل از nargess عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: setarea
    نشنو از ني ، ني نواي بينواست
    بشنو از دل ، دل حريم كبرياست
    nargess آنلاین نیست.

صفحه 1 از 40 12311 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •