alt
صفحه 3 از 40 نخستنخست 1234513 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 394

موضوع: داستانهاي كوتاه و آموزنده

  1. 69,805 امتیاز ، سطح 82
    4% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,645
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    Calendar Award
    تاریخ عضویت
    1388/02/26
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    3,279
    امتیاز
    69,805
    سطح
    82
    تشکر
    5,107
    تشکر شده 11,689 بار در 3,807 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    ثروت - موفقيت - عشق

    #21 1388/12/04, 15:11
    زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید .بآنها گفت من شما را نمی شناسم ,ولی فکر می کنم گرسنه باشید .بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم .پرسیدند :آیا شوهر شما خانه است ؟ گفت: نه او بدنیال کاری بیرون از خانه رفته است .گفتند :پس ما نمی توانیم وارد شویم .وقتی شوهر ب...ه خانه برگشت ,زن ماجرا را رای او تعریف کرد .شوهرش باو گفت :برو به آنها بگو شوهرم آمده بفرمائید داخل.زن آنها را به خانه دعوت کرد .آنها گفتند "ما با هم داخل خانه نمی شویم .یک از پیرمرد ها به یکی از دوستانش اشاره کرد و گفت :اسم اون ثروت است .و به دیگری اشاره کرد و گفت اسم اون موفقیت است و خودم عشق هستم .حالا وارد منزل بشوید و با آقای خانه مشورت کنین که شما کدومیک ار ما ها رو دوست دارین که وارد خانه بشیم .زن وارد خانه شد و به شوهرش جریان رو گفت .مرد بسیار خوشحال شد و گفت ..چه ..خوب پس برو از ثروت دعوت کن که بیاد تو و زندگیمون رو غرق رفاه و ثروت کنه .همسرش باهاش موافق نبود و گفت :چرا از موفقیت دعوت نکنیم که بیاد تو ؟؟؟ عروسشون که در گوشه ای از خونه داشت به صحبت های اونا کوش میکرد یهو پرید وسط بحث و گفت : به نظر من بهتر نیست که از عشق دعوت کنین که داخل خونه بشه ؟؟؟؟ اونوقته که خونه مون پر از محبت و عشق و صمیمت خواهد شد .مرد به همسرش گفت : نصیحت عروسمون را گوش کنیم و محبت و عشق رو مهمون خونه مون کنیم .زن از خونه بیرون رفت و از اون سه تا پیرمرد در خواست کرد : هر کدوم از شما که عشق هست ؟؟خواهش میکنم بیاد منزلمون و مهمون ما باشه .عشق بلند شد و بطرف خانه حرکت کرد ..دو نفر دیگه هم دنبالش اومدن ...زن تعجب زده پرسید ؟ ثروت و موفقیت ؟ شما دیگه کجا میاین تو ؟ من فقط از عشق دعوت کردم که بیاد تو ..اونا همگی با هم جواب دادند : اگه شما ثروت یا موفقیت رو دعوت میکردین ..اون دوتای دیگه از ما باید بیرون می ماندیم .ولی وقتی که شما عشق و محبت رو به خونه تون دعوت کردین هر جا که عشق و محبت باشه ..ما هم دنبالش می رویم .هر جا عشق هست ..رفاه و ثروت موفقیت هم هست ./زندگی با عشق زیبا است
    4 کاربر مقابل از r8041 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hamideh, tanhaei50, رز سیاه, مهناز



    خیال
    تو چو باران دلپذیر است

    شکفتن در هوایت بی نظیر است


    از این پس در غروب ساکت شهر


    دل من بی حضورت گوشه گیر است



    تاختن تا بينهايت ....
    r8041 آنلاین نیست.

  2. 16,008 امتیاز ، سطح 38
    45% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 442
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/09/22
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    681
    امتیاز
    16,008
    سطح
    38
    تشکر
    2,747
    تشکر شده 2,951 بار در 1,147 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان کوچک

    #22 1388/12/04, 18:26

    روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت .
    ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان ، يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد . پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد .
    مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است . به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند ..




    پسرك گريان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو ، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند .
    پسرك گفت :




    " اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند . هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم ، كسي توجه نكرد . برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم . "
    براي اينكه شما را متوقف كتم ، ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم "




    مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت ... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند ، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ....


    در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند !
    خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند ....
    اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند ....
    3 کاربر مقابل از محبوب عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. doosetdaram, hamideh, حسين
    شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت.

    ارنستو چهگوارا
    من زندگي را دوست دارم، ولي از زندگي دوباره ميترسم
    دين را دوست دارم ولي از کشيش ها ميترسم
    من قانون را دوست دارم ولي از پاسبانها ميترسم
    سلام را دوست دارم، ولي از زبانم ميترسم
    من ميترسم پس هستم
    اين چنين ميگذرد روز و روزگار من
    من روز را دوست دارم ولي از روزگار ميترسم

    محبوب آنلاین نیست.

  3. 69,805 امتیاز ، سطح 82
    4% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,645
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    Calendar Award
    تاریخ عضویت
    1388/02/26
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    3,279
    امتیاز
    69,805
    سطح
    82
    تشکر
    5,107
    تشکر شده 11,689 بار در 3,807 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    زیباترین چیز در دنیا

    #23 1388/12/05, 13:36
    زیباترین چیز در دنیا
    روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.
    فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت. سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.
    خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.
    فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگلها، ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.
    پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.
    در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.
    وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد.
    فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.
    شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.
    مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید. نور از پنجره بیرون میزد. مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.
    زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد، شنید. چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟
    چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد.
    فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.
    خداوند فرمود:
    این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند.
    2 کاربر مقابل از r8041 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. nazdel, حسين
    r8041 آنلاین نیست.

  4. 28,247 امتیاز ، سطح 51
    64% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 403
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/12/18
    محل سکونت
    پستوی زمان
    نوشته ها
    1,856
    امتیاز
    28,247
    سطح
    51
    تشکر
    3,903
    تشکر شده 7,856 بار در 3,294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #24 1388/12/05, 22:08
    خوبی از هر چیز دنیا بهتر است
    کاربر مقابل از ناقوس عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: r8041
    ناقوس آنلاین نیست.

  5. 7,307 امتیاز ، سطح 25
    52% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/11/05
    نوشته ها
    78
    امتیاز
    7,307
    سطح
    25
    تشکر
    707
    تشکر شده 383 بار در 127 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان كوتاه !

    #25 1388/12/08, 14:56

    مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم مي‌زد
    مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد
    و توي اقيانوس پرت مي‌کند. نزديک تر مي شود،
    مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل مي­افتد در آب مي‌اندازد.

    - صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي­خواهم بدانم چه مي­کني؟

    - اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست
    و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم
    از کمبود اکسيژن خواهند مرد.

    - دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف
    اين شکلي وجود دارد.
    تو که نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند
    و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي­کند؟

    مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت
    و به داخل دريا انداخت و گفت: "براي اين يکي اوضاع فرق کرد."




    12 کاربر مقابل از m423 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 3aeed, ghasedak, hamideh, mehregan, mahdifa, آپامه, mehran88, nazdel, Shabgard, حسين, ناقوس, مبین
    m423 آنلاین نیست.

  6. 28,247 امتیاز ، سطح 51
    64% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 403
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/12/18
    محل سکونت
    پستوی زمان
    نوشته ها
    1,856
    امتیاز
    28,247
    سطح
    51
    تشکر
    3,903
    تشکر شده 7,856 بار در 3,294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #26 1388/12/08, 20:38
    ممنون جالب بود
    2 کاربر مقابل از ناقوس عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. m423, mahdifa
    ناقوس آنلاین نیست.

  7. 10,358 امتیاز ، سطح 30
    68% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 192
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/08/14
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    126
    امتیاز
    10,358
    سطح
    30
    تشکر
    1,971
    تشکر شده 668 بار در 396 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #27 1388/12/08, 21:28
    خدا کنه برای من هم اوضاع فرق کنه یعنی برای همه ما مرسی ....
    2 کاربر مقابل از mehran88 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. m423, mahdifa
    mehran88 آنلاین نیست.

  8. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #28 1388/12/08, 23:04
    روزي مردي خواب عجيبي ديد. ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آنها نگاه ميکند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هایي را که توسط پيکها از زمين ميرسند، باز ميکنند و داخل جعبه ميگذارند. مرد از فرشته پرسيد: شما چه کار ميکنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و درخواست هاي مردم از خداوند را تحويل ميگيريم. مرد کمي جلوتر رفت. باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذ هايي را داخل پاکت ميگذارند و آنها را توسط پيکهايي به زمين ميفرستند. مرد پرسيد: شماها چه کار ميکنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اينجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوند را براي بندگان به زمين ميفرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و يک فرشته را ديد که بيکار نشسته است. مرد با تعجب پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشته جواب داد: اينجا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار کمي جواب ميدهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه ميتوانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافيست بگويند: خدايا شکر.
    7 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 3aeed, m423, sanam, Shabgard, ناقوس, طناز, مبین

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  9. 20,601 امتیاز ، سطح 43
    84% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 149
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/08/25
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    497
    امتیاز
    20,601
    سطح
    43
    تشکر
    2,914
    تشکر شده 2,482 بار در 942 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    دو فنجان قهوه با دوستان...

    #29 1388/12/12, 21:07

    استاد وارد کلاس فلسفه شد و، بدون هیچ مقدمه ای، یک شیشه خالی‌ سس مایونز به دست گرفته و آن را با تعدادی توپ گلف پر کرد. پس از آن، از شاگردان خود پرسید که آیا فکر میکنند ظرف پر است؟ پاسخ مثبت بود. استاد تعدادی تیله انگشتی داخل شیشه ریخت و آن را به آرامی تکان داد. تیله‌ها فضای خالی‌ میان توپ‌ها را پر کردند.. مجددا دانشجویان را خطاب قرار داده و پرسید: حالا چطور، آیا ظرف پر است؟ بدنبال موافقت کلاس، استاد شروع به ریختن ماسه درشیشه کرد تا جایی‌ که بنظر می‌‌آمد که دیگر ظرف کاملا پر شده باشد. پس از آن سئوال خود را یکبار دیگر تکرار کرده و در مقابل "بله" یک صدای شاگردانش دو فنجان قهوه به محتویات شیشه اضافه نموده و گفت: در واقع با اینکار فضای خالی‌ میان ماسه‌ها پر میشود". صدای قهقهه همه جا را فرا گرفت. وقتی‌ که خنده‌ها فروکش کرد و آرامش به کلاس بازگشت، استاد با لبخند گفت: "این شیشه نمادی از زندگیست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی هستند: خانواده، فرزندان، سلامتی و دوستان، یعنی‌ مهمترین علایق یک انسان. به عبارتی دیگر چیز‌هایی‌ که باعث میشوند که حتی در صورت نداشتن هیچ چیز دیگر زندگی‌ از هم نپاشد. تیله‌ها موضوعات درجه دو، مانند کار، مسکن و اتومبیل را تشکیل میدهند. ماسه نیز نماد چیزهای بی‌ ارزش و کم اهمیت است".
    استاد افزود: اگر اول ماسه ها را درون ظرف بریزیم، آنگاه جایی‌ برای تیله‌ها و توپ‌های گلف باقی‌ نمی ماند. زندگی‌ نیز اینگونه است. چنانچه تمامی وقت و نیروی خود را صرف موضوعات ساده و پیش پا افتاده کنیم، آنگاه زمان و مکانی برای مسائل مهم نخواهیم داشت. در زندگی‌ بایستی به آنچه برای خوشبختی و سلامت مهم است، مانند شرکت در بازی فرزندان، مراجعه به پزشک برای چک آپ معمولی‌، دید و بازدید‌های خانوادگی و دوستانه و لذت بردن ازمصاحبت آنها ، توجه داشت. برای نظافت و تعمیر خانه همیشه وقت هست. در درجه اول، زندگی‌ را با توپ‌های گلف پر کنید؛ با آنچه
    واقعا مهم است. سپس به دنبال دیگر اولویت‌ها بروید. مابقی مسائل مانند ماسه هستند".
    یکی از دانشجویان دست خود را بالا برده و پرسید: معنای دو فنجان قهوه چیست؟" پروفسور لبخند زد و گفت: خوشحالم که پرسیدی. مهم نیست که زندگی چقدر شلوغ و پر مشغله باشد. همیشه جا برای نوشیدن فنجانی قهوه با دوستان وجود دارد .














    10 کاربر مقابل از hamideh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Ario, mehregan, maryam.soheyli, mohammad hassanjani, nazdel, حسين, ناقوس, سنگ صبور, شکیب, نیلوفر28
    اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود. چارلی چاپلین
    hamideh آنلاین نیست.

  10. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #30 1388/12/14, 17:35
    پروانه


    یك پروانه عاشق یك فیلسوف شد كه داشت كتابی درباره عشق می نوشت. یه روز پروانه گفت كه به محبت احتیاج دارد، و فیلسوف یك فصل به كتابش اضافه كرد در باب اقسام محبت. یك روز دیگر پروانه اشك می ریخت و فیلسوف یك فصل جدید نوشت درباره فوائد اشك... یك روز پروانه لب به سخن گشود و از مرد گله ای كرد وفیلسوف بیانیه قرایی در تبرئه خودش به كتاب اضافه كرد... دست آخر یك روز پروانه دلشكسته شد و رفت و مرد فصل آخر كتابش را با عنوان بی وفایی پروانه ها نوشت و هرگز نفهمید كه یك پروانه گاهی باید كلمات عاشقانه بشنود، گاهی احتیاج دارد به دست هایی كه در سكوت اشكش را پاك كند، گاهی باید كمی شكوه كند! و مرد هرگز نفهمید كه عشق واقعی در قلب پروانه بود و در اشك هایش و در شكوه های كودكانه اش....
    پروانه به جای دیگری سفر كرد و آدم های دیگری را عاشق كرد و هیچ كس با خواندن كتاب مرد عاشق نشد....
    11 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 3aeed, chief, dana, hamideh, m423, mahdifa, sanam, Shabgard, طناز, مبین, محبوب

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

صفحه 3 از 40 نخستنخست 1234513 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •