alt
صفحه 2 از 40 نخستنخست 123412 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 11 به 20 از 394

موضوع: داستانهاي كوتاه و آموزنده

  1. 17,823 امتیاز ، سطح 40
    72% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 227
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/06/16
    محل سکونت
    استان مرکزی شهرستان محلات(شهر گلها)
    نوشته ها
    144
    امتیاز
    17,823
    سطح
    40
    تشکر
    2,025
    تشکر شده 568 بار در 161 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #11 1388/09/17, 17:08
    قصه زندگی آدم‌ها

    او خوشبخت بود. چون هیچ سؤالی نداشت. اما روزی سؤالی به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختی دیگر، چیزی كوچك بود.
    او از خدا معنی زندگی را پرسید. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: «اجابت تو همین سؤال توست. سؤالت را بگیر و در دلت بكار و فراموش نكن كه این دانه‌ای ا‌ست كه آب و نور می‌خواهد.»
    او سؤالش را كاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه زد و شكفت و ریشه كرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالی شد و هرشاخه سؤالی و هر برگ سؤالی.
    و او كه روزی تنها یك سؤال داشت؛ امروز درختی شد كه از هرسرانگشتش سؤالی آویخته بود. و هر برگ تازه، دردی تازه بود و هر باز كه ریشه فروتر می‌رفت، درد او نیز عمیق‌تر می‌شد.
    فرشته‌ها می‌ترسیدند. فرشته‌ها از آن همه سؤال ریشه‌دار می‌ترسیدند.
    اما خدا می‌گفت: «نترسید، درخت او میوه خواهد داد؛ و باری كه این درخت می‌آورد. معرفت است.
    فصل‌ها گذشت و دردها گذشت و درخت او میوه داد و بسیاری آمدند و جوابهای او را چیدند. اما دردل هر میوه‌ای باز دانه‌ای بود و هر دانه آغاز درختی‌ست. پس هر كه میوه‌ای را برد دردل خود بذر سؤال تازه‌ای را كاشت.
    «و این قصه زندگی آدم‌هاست» این را فرشته‌ای به فرشته‌ای دیگر گفت.
    3 کاربر مقابل از mahdifa عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mehregan, papar, sanam
    دلخوش عشق شما نیستم ای اهل زمین، به خدا معشوقه من بالایی است


    http://mahdi5e.eshopfa.biz

    http://mahallat.salehi.eshopfa.biz
    mahdifa آنلاین نیست.

  2. 13,874 امتیاز ، سطح 35
    75% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 176
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/02/28
    محل سکونت
    اراک
    نوشته ها
    502
    امتیاز
    13,874
    سطح
    35
    تشکر
    1,761
    تشکر شده 2,776 بار در 1,099 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #12 1388/10/09, 11:04
    راه ابراز عشق .......
    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند بابخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین » را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند .
    در آن بین ،پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند .
    یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

    رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند . ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
    راوی اماپرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

    بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

    راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. ››

    قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود .....
    4 کاربر مقابل از ترانه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ahmad, bnm, monamaz, مبین
    غم راه آمدنش را خوب بلد است! باید راه آمدن با او را یاد بگیرم!!

    یا اینکه راه دیگری را در پیش بگیرم ... راهی بسوی امید و تلاش ...
    ترانه آنلاین نیست.

  3. 33,158 امتیاز ، سطح 56
    9% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,092
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/07/11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,269
    امتیاز
    33,158
    سطح
    56
    تشکر
    5,699
    تشکر شده 5,564 بار در 2,080 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    دوسنگ مرمر

    #13 1388/10/23, 00:46
    توی یه موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود, مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بود که مردم از راه های دورو نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه
    یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود؛ با مجسمه؛ شروع به حرف زدن کرد و گفت:
    "این؛ منصفانه نیست!
    چرا همه پا روی من می ذارن تا تورو تحسین کنن؟!
    مگه یادت نیست؟!
    ما هر دومون توی یه معدن بودیم,مگه نه؟
    این عادلانه نیست!
    من خیلی شاکیم!"
    مجسمه لبخندی زد و آروم گفت:
    "یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه, چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟"
    سنگ پاسخ داد:
    "آره ؛آخه ابزارش به من آسیب میرسوند."
    آخه گمون کردم می خواد آزارم بده.
    آخه تحمل اون همه دردو رنج رو نداشتم."
    و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که:
    "ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه.
    به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .
    به طور حتم در پی این رنج ؛گنجی هست.
    پس بهش گفتم :
    "هرچی میخوای ضربه بزن ؛بتراش و صیقل بده!"
    و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم.
    و هر چی بیشتر می شدن؛بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم!
    پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن."
    آره عزیز دلم! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو
    4 کاربر مقابل از taraneh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hamideh, mehregan, محبوب, nargess
    در فروبسته ترین دشواری ،
    در گرانبارترین نومیدی ،
    بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
    - هیچت ار نیست مخور خون جگر ،
    دست که هست !
    بیستون را یاد آر ،
    دست هایت را بسپار به کار ،
    کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار!http://telegrm.me/@afra_wooden
    taraneh آنلاین نیست.

  4. 11,119 امتیاز ، سطح 31
    82% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 131
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1386/05/21
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    372
    امتیاز
    11,119
    سطح
    31
    تشکر
    712
    تشکر شده 1,601 بار در 721 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    امامزاده و چوپان

    #14 1388/10/24, 22:13
    چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد.
    از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت، خواست فرود آيد، ترسيد.

    باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد.
    ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
    مستاصل شد...
    از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت: اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.

    قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.
    گفت: اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي..
    نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم....


    قدري پايين تر آمد.
    وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت: اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟
    آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم.


    وقتي كمي پايين تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.



    وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟
    ما از هول خودمان يك غلطي كرديم، غلط زيادي كه جريمه ندارد

    كتاب كوچه احمد شاملو
    2 کاربر مقابل از نيكی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mehregan, nargess
    ..
    .
    .



    نيكی آنلاین نیست.

  5. 40,394 امتیاز ، سطح 62
    4% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,256
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/06/24
    محل سکونت
    آلمان köln
    نوشته ها
    2,080
    امتیاز
    40,394
    سطح
    62
    تشکر
    6,095
    تشکر شده 10,292 بار در 3,390 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #15 1388/10/24, 23:46
    نیکی جان خیلی جالب بود
    اونایی که قشنگ حرف میزنن ... قشنگم پشت پا میزنن !!
    mehregan آنلاین نیست.

  6. 69,805 امتیاز ، سطح 82
    4% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,645
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    Calendar Award
    تاریخ عضویت
    1388/02/26
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    3,279
    امتیاز
    69,805
    سطح
    82
    تشکر
    5,107
    تشکر شده 11,689 بار در 3,807 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    قصه عشق یک مرد جوان

    #16 1388/11/15, 09:29
    قصه عشق یک مرد جوان

    من سرم توی کار خودم بود ....
    بعد یه روز یه نفر رو دیدم ....
    اون این شکلی بود !
    ما اوقات خوبی با هم داشتیم ....
    من یه کادو مثل این بهش دادم
    وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!

    ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ....
    و این وضع من توی اداره بود ....
    وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند ....
    و من اینجوری بهشون جواب می دادم ....
    اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه..
    و من اینجوری بودم ....
    بعدش اینجوری شدم ....
    حساس من اینجوری بود ....
    بعد اینجوری شدم …
    بله .. آخرش به این حال و روز افتادم …
    پدر عاشقی بسوزه !

    12 کاربر مقابل از r8041 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. dianna, hamideh, mehregan, محبوب, طه, مسعود, samira, tanhaei50, بهنام, طناز, مبین, نيكی



    خیال
    تو چو باران دلپذیر است

    شکفتن در هوایت بی نظیر است


    از این پس در غروب ساکت شهر


    دل من بی حضورت گوشه گیر است



    تاختن تا بينهايت ....
    r8041 آنلاین نیست.

  7. 69,805 امتیاز ، سطح 82
    4% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,645
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    Calendar Award
    تاریخ عضویت
    1388/02/26
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    3,279
    امتیاز
    69,805
    سطح
    82
    تشکر
    5,107
    تشکر شده 11,689 بار در 3,807 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستانهاي كوتاه

    #17 1388/11/27, 13:56
    دخترک عاشق

    دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد...
    پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود.
    دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
    در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد.
    او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت.

    دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
    دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
    در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت.
    یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

    روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
    دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

    دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد.
    در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

    زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

    ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت... شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

    زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
    پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

    چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
    مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
    پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

    مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
    مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
    پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
    پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
    کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:
    معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

    8 کاربر مقابل از r8041 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Anousheh, hamideh, mehregan, mahdifa, nargess, nazdel, tara, مبین



    خیال
    تو چو باران دلپذیر است

    شکفتن در هوایت بی نظیر است


    از این پس در غروب ساکت شهر


    دل من بی حضورت گوشه گیر است



    تاختن تا بينهايت ....
    r8041 آنلاین نیست.

  8. 69,805 امتیاز ، سطح 82
    4% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,645
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    Calendar Award
    تاریخ عضویت
    1388/02/26
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    3,279
    امتیاز
    69,805
    سطح
    82
    تشکر
    5,107
    تشکر شده 11,689 بار در 3,807 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستانهای کوتاه و خواندنی

    #18 1388/12/02, 12:04


    وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
    سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
    بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
    داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
    دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
    داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!
    دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
    داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
    چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟
    مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
    دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
    بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
    آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
    فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
    پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
    دکتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار
    7 کاربر مقابل از r8041 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hamideh, mehregan, tanhaei50, ترانه, حسين, طه, مهناز



    خیال
    تو چو باران دلپذیر است

    شکفتن در هوایت بی نظیر است


    از این پس در غروب ساکت شهر


    دل من بی حضورت گوشه گیر است



    تاختن تا بينهايت ....
    r8041 آنلاین نیست.

  9. 23,089 امتیاز ، سطح 46
    54% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 461
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/07/08
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    601
    امتیاز
    23,089
    سطح
    46
    تشکر
    5,531
    تشکر شده 3,552 بار در 1,261 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #19 1388/12/02, 12:23
    آن روز یکی از گرم ترین روزهای فصل خشکسالی بود و تقریباً یک ماه بود که رنگ باران را ندیده بودیم، پرندگان یکی یکی از پا درمی آمدند و محصولات کشاورزی همه از بین رفته بودند، گاوها دیگر شیر نمی دادند، نهرها و جویبارها همه خشک شده بودند و همین خشکسالی باعث ورشکستگی بسیاری از کشاورزان شده بود. هر روز شوهرم به همراه برادرانش به طرز طاقت فرسایی آب را به مزارع می رساندند، خوب البتّه این اواخر تانکر آبی خریداری کرده بودیم و هر روز در محل توزیع آب، آن را از جیره مان پر می کردیم. اگر به زودی باران نمی بارید، ممکن بود همه چیزمان را از دست بدهیم و در همان روز بود که درس بزرگی از همیاری گرفتم و با چشمان خود شاهد معجزه ای بودم.

    وقتی در آشپزخانه مشغول تهیّه ی ناهار برای شوهر و برادر شوهرهایم بودم"بیلی" پسر 6 ساله ام را در حالی که به سمت جنگل می رفت دیدم. او به آسوده خیالی یک کودک خردسال نبود. طوری قدم برمی داشت مثل این که هدف مهمی دارد. من فقط پشت او را می دیدم امّا کاملاً مشخص بود که با دقّت بسیار راه می رود و سعی می کند تا جای ممکن تکان نخورد. هنوز چند دقیقه ای از ناپدید شدنش در جنگل نگذشته بود که با سرعت به سمت خانه برگشت. من هم با این فکر که هر کاری که انجام می داده دیگر تمام شده به درون خانه برگشتم تا ساندویچ ها را درست کنم. لحظه ای بعد او دوباره با قدم هایی آهسته و هدفمند به سمت جنگل رفت و این کار یک ساعت طول کشید. با احتیاط به سمت جنگل قدم برمی داشت و بعد با عجله به سمت خانه می دوید. بالاخره کاسه ی صبرم لبریز شد، دزدکی از خانه بیرون رفتم و او را تعقیب کردم. خیلی مراقب بودم که مرا نبیند. چون کاملاً مشخّص بود کار مهمی انجام می دهد و نمی خواستم فکر کند او را کنترل می کنم. دست هایش را دیدم که فنجانی کرده و در مقابل خود نگه داشته بود، خیلی مراقب بود تا آبی که در دستانش قرار داشت نریزد. آبی که شاید بیشتر از 2 یا 3 قاشق نبود.

    هنگامی که دوباره به جنگل رفت، دزدکی به او نزدیک شدم، تیغ ها و شاخه های درختان با صورت او برخورد می کردند، اما هدف او خیلی خیلی مهم تر از این بود که بخواهد منصرف شود. هنگامی که خم شدم تا ببینم او چه کار می کند، با شگفت انگیزترین صحنه در عمرم مواجه شدم؛ چند آهوی بزرگ در مقابل او ظاهر شدند، سپس بیلی به سمت آن ها رفت. دلم می خواست فریاد بکشم و او را از آن جا فراری دهم اما از ترس نفسم بند آمده بود. بعد قوچی بزرگ را با شاخ هایی که نشان از مهارت خالق مطلق داشت، دیدم که به طرز خطرناکی به بیلی نزدیک شده بود، امّا به او صدمه ای نزد. حتّی هنگامی که بیلی دو زانو روی زمین نشست. تکان هم نخورد. روی زمین بچه آهویی افتاده بود و معلوم بود که از گرما و کم شدن آب بدن رنج می برد. بچه آهو سر خود را با زحمت بسیار بالا آورد تا آبی را که در دستان پسرم بود لیس بزند. وقتی آب تمام شد و بیلی بلند شد تا با عجله به سمت خانه برگردد، خودم را پشت یک درخت پنهان کردم تا مرا نبیند. هنگامی که به سوی خانه و به سمت شیر آبی که آن را مسدود کرده بودم می رفت، او را دنبال کردم. بیلی شیر آب را تا آخر باز کرد و قطره ها آرام آرام شروع به چکیدن کردند و او همان جا، در حالی که آفتاب به پشت او شلاق می زد، دو زانو نشست و منتظر ماند تا قطره های آبی که به آهستگی می چکیدند، دست های او را پر کند.

    حالا موضوع برایم روشن شده بود. به خاطر آب بازی با شلنگ آب در هفته ی گذشته و سخنرانی مفصّلی که درباره اهمیّت صرفه جویی در مصرف آب از من شنیده، کمک نخواسته بود. تقریباً بیست دقیقه طول کشید تا دستان او پر از آب شد، وقتی که بلند شد و می خواست به جنگل برگردد، من درست در مقابل او بودم در حالی که چشمان کوچکش پر از اشک شده بود فقط گفت: من آب را هدر ندادم و به مسیر خود ادامه داد. من هم با یک دیگ کوچک آب که از آشپزخانه برداشته بودم به او پیوستم. هنگامی که رسیدیم، عقب ایستادم و به او اجازه دادم بچه آهو را به تنهایی سيراب کند، زیرا این کار او بود و خودش باید تمامش می کرد. من ایستادم و مشغول تماشای زیباترین صحنه زندگی ام یعنی سعی و تلاش برای نجات جان دیگری شدم. وقتی قطره های اشک از صورتم به زمین می افتادند، ناگهان قطره ها، بیشتر و بیشتر شدند. به آسمان نگاه کردم، گویی خود خداوند بود که با غرور و افتخار می گریست.

    بعضی ها شاید بگویند که این فقط یک اتفاق بوده و این گونه معجزات اصلاً وجود ندارند و یا شاید بگویند گاهی اوقات باید باران ببارد. من نمی توانم با آن ها بحث کنم، حتّی سعی هم نمی کنم. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که باران، مزرعه ما را نجات داد. درست مثل عمل پسر بچه ای کوچک که باعث نجات جان یک آهو شد !



    این شيوه ي خداوند است!
    کاربر مقابل از tanhaei50 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: r8041
    بوسه زد باد بهاري به لب سبزه به ناز
    گفت در گوش شقايق، گل نسرين صد راز
    بلبل از شاخه گل داد به عشاق پيام
    كه در آييد به ميخانه عشاق نواز
    tanhaei50 آنلاین نیست.

  10. 33,158 امتیاز ، سطح 56
    9% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,092
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/07/11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,269
    امتیاز
    33,158
    سطح
    56
    تشکر
    5,699
    تشکر شده 5,564 بار در 2,080 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    used &loved

    #20 1388/12/03, 02:49
    زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را بداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.
    مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده
    در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد
    وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من در خواهند آمد" !
    آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچي نتوانست بگويد به سمت اتوبيل برگشت وچندين باربا لگدبه آن زد
    حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"
    روز بعد آن مرد خودكشي كرد
    خشم و عشق حد و مرزي ندارنددومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندكي دوست داشتني داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيدكه
    اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند
    در حاليك امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.
    همواره در ذهن داشته باشيد كه:
    اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند
    مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند
    مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود
    مراقب رفتار تان باشيدكه تبديل به عادت مي شود
    مراقب عادات خود باشيدشخصيت شما مي شود
    مراقب شخصيت خود باشيدكه سرنوشت شما مي شود

    اميدوارم كه روز خوبي داشته و هر مشكلي كه با آن روبرو هستيد
    آخرين روز آن باشد و تمام شود
    11 کاربر مقابل از taraneh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Ava, bahar123, maryam.soheyli, mohammad hassanjani, nazdel, r8041, ارم2, ترانه, سنگ صبور, محبوب, نیلوفر28
    در فروبسته ترین دشواری ،
    در گرانبارترین نومیدی ،
    بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
    - هیچت ار نیست مخور خون جگر ،
    دست که هست !
    بیستون را یاد آر ،
    دست هایت را بسپار به کار ،
    کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار!http://telegrm.me/@afra_wooden
    taraneh آنلاین نیست.

صفحه 2 از 40 نخستنخست 123412 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •