alt
صفحه 2 از 9 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 11 به 20 از 88

موضوع: داستانهای کوتاه و با احساس

  1. 29,486 امتیاز ، سطح 52
    76% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 264
    43.3% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/08/16
    محل سکونت
    ساری
    نوشته ها
    1,743
    امتیاز
    29,486
    سطح
    52
    تشکر
    4,679
    تشکر شده 5,744 بار در 2,553 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان عاشقانه زیبا ” قلب هدیه

    #11 1389/02/31, 18:24
    پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
    تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
    چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
    دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

    سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)


    قلب

    دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
    آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…
    7 کاربر مقابل از amin عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. EBR@HIM, hamid62, nazdel, pNOq, Rozita, نیلوفر28
    [B][COLOR="Green"]دائم شکر گذار خدا باشیم که :

    شاید بدترین شرایط زندگی ما ، برای دیگران آرزو باشد . . .[/COLOR][/B]
    amin آنلاین نیست.

  2. 29,486 امتیاز ، سطح 52
    76% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 264
    43.3% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/08/16
    محل سکونت
    ساری
    نوشته ها
    1,743
    امتیاز
    29,486
    سطح
    52
    تشکر
    4,679
    تشکر شده 5,744 بار در 2,553 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان کوتاه و زیبای “عشق جوان به دختر پادشاه”

    #12 1389/03/05, 05:31
    جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

    جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

    روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
    همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

    جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))
    4 کاربر مقابل از amin عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Davod, EBR@HIM, آپامه, nazdel
    [B][COLOR="Green"]دائم شکر گذار خدا باشیم که :

    شاید بدترین شرایط زندگی ما ، برای دیگران آرزو باشد . . .[/COLOR][/B]
    amin آنلاین نیست.

  3. 10,386 امتیاز ، سطح 30
    73% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 164
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/24
    محل سکونت
    قزوین
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    10,386
    سطح
    30
    تشکر
    806
    تشکر شده 1,035 بار در 438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #13 1389/03/15, 17:31
    شاگردی از استادی پرسید عشق چیست ؟استاد در جواب گفت به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور . اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمیتوانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی .
    شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدت طولانی برگشت . استاد پرسید چه آوردی ؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ . هرچه جلوتر می رفتم ، خوشه ای پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین ، تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت عشق یعنی همین .
    شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟ استاد به سخن آمد که به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور . اما به یاد داشته باش که باز هم نمیتوانی به عقب برگردی . شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید: که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم ، ترسیدم که اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم همین .
    4 کاربر مقابل از Rozita عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. EBR@HIM, hamid62, pNOq
    Rozita آنلاین نیست.

  4. 6,322 امتیاز ، سطح 23
    55% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 228
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/10/23
    نوشته ها
    88
    امتیاز
    6,322
    سطح
    23
    تشکر
    550
    تشکر شده 169 بار در 91 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #14 1389/04/07, 17:31
    کیفمدرسه آنلاین نیست.

  5. 58,565 امتیاز ، سطح 75
    1% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/25
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته ها
    4,475
    امتیاز
    58,565
    سطح
    75
    تشکر
    6,382
    تشکر شده 17,504 بار در 5,769 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    قرار...

    #15 1389/04/07, 21:35

    ..
    نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد…
    طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
    گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
    صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

    برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
    آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
    تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
    ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
    مبهوت.
    گیج.
    مَنگ.
    هاج و واج نِگاش کردم.
    توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
    چهار و چهل و پنج دقیقه!
    گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
    5 کاربر مقابل از امیرمهدی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. amin, EBR@HIM, hamid62, Rozita
    امیرمهدی آنلاین نیست.

  6. 5,546 امتیاز ، سطح 21
    99% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 4
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/02/18
    محل سکونت
    كرمان
    نوشته ها
    78
    امتیاز
    5,546
    سطح
    21
    تشکر
    178
    تشکر شده 301 بار در 114 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    یک داستان عشقی غم انگیز (حتما بخونید!!!)

    #16 1389/04/15, 14:37
    شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
    سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
    دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
    یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
    پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
    7 کاربر مقابل از ماري عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. EBR@HIM, nazdel, SHAHRYAR, امیرمهدی, ترنه, حمیدرضا, نیلوفر28
    با خدا باش پادشاهي كن
    بي خدا باش هرچه خواهي كن
    ماري آنلاین نیست.

  7. 10,386 امتیاز ، سطح 30
    73% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 164
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/24
    محل سکونت
    قزوین
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    10,386
    سطح
    30
    تشکر
    806
    تشکر شده 1,035 بار در 438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    شرط عشق

    #17 1389/04/15, 22:24
    دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد . نامزد وی به عیادتش رفت و درمیان صحبتهایش از درد چشم خود نالید . بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند . مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم خود می نالید . موعد عروسی فرا رسید . زن نگران صورت خود که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر هم که نابینا شده بود . مردم می گفتند چه خوب ، عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا شد . 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت ، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود . همه تعجب کردند . مرد گفت : « من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم. »
    5 کاربر مقابل از Rozita عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. EBR@HIM, simin, QueeN, حمیدرضا
    Rozita آنلاین نیست.

  8. 30,109 امتیاز ، سطح 53
    33% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 741
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/19
    محل سکونت
    شاه عبدالعظیم
    نوشته ها
    1,090
    امتیاز
    30,109
    سطح
    53
    تشکر
    5,555
    تشکر شده 3,114 بار در 931 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #18 1389/04/15, 22:55
    سلام به رزیتا این داستانو جای خونده بودم ولی الان که دوباره خوندم خیلی برام تازگی داشت
    واقعا عشق رو باید اینجور معنا کرد ماندن و عشق و صداقت در کنار هم بهترین زندگیرو میتونه به همراه داشته باشه امیدوارم هر کسی که خواست وارد این گوهر زیبا بشه ول از خودش لیاقت نشون بده و به اونی که دوست داره خیانت نکنه اول عشق بعد زندگی golgol
    2 کاربر مقابل از حمیدرضا عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. EBR@HIM, QueeN
    حمیدرضا آنلاین نیست.

  9. 30,109 امتیاز ، سطح 53
    33% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 741
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/19
    محل سکونت
    شاه عبدالعظیم
    نوشته ها
    1,090
    امتیاز
    30,109
    سطح
    53
    تشکر
    5,555
    تشکر شده 3,114 بار در 931 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #19 1389/04/16, 23:22
    قرارمون یادت نره دیر نکنی منتظرم
    حمیدرضا آنلاین نیست.

  10. 11,525 امتیاز ، سطح 32
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 425
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/25
    محل سکونت
    ایران - شهر گنبدهای مینا
    نوشته ها
    469
    امتیاز
    11,525
    سطح
    32
    تشکر
    1,017
    تشکر شده 1,385 بار در 483 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    اگه کسی رو دوست داشتی بهش بگو!..

    #20 1389/05/30, 12:48

    اگه کسی رو دوست داشتی بهش بگو



    وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد
    به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه
    اما اون توجهی به این مساله نمیکرد
    آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم
    بهم گفت
    ”متشکرم”

    میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم
    من عاشقشم
    اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم

    تلفن زنگ زد
    خودش بود
    گریه می کرد
    دوستش قلبش رو شکسته بود
    از من خواست که برم پیشش
    نمیخواست تنها باشه
    من هم اینکار رو کردم

    وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت
    ”متشکرم ”
    روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت
    ”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد”
    من با کسی قرار نداشتم
    ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود
    آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم
    به من گفت
    ”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ”
    یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید
    من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره
    میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت
    تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم
    میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم
    اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم
    نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد
    با مرد دیگه ای ازدواج کرد
    من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه
    اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت
    ”تو اومدی ؟ متشکرم”


    سالهای خیلی زیادی گذشت
    به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود
    ” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره

    ای کاش این کار رو کرده بودم …………….”ا
    6 کاربر مقابل از r902 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 3aeed, EBR@HIM, MaryNic, r8041, QueeN, شکیب
    .
    همه را صدا زدم جز خدا
    هیچ کس جوابم را نداد جز خدا . . .
    .
    r902 آنلاین نیست.

صفحه 2 از 9 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •