alt
صفحه 1 از 6 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 59

موضوع: داستان و روایت . . .

  1. 69,805 امتیاز ، سطح 82
    4% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,645
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    Calendar Award
    تاریخ عضویت
    1388/02/26
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    3,279
    امتیاز
    69,805
    سطح
    82
    تشکر
    5,107
    تشکر شده 11,689 بار در 3,807 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    عشق و دیوانگی

    #1 1388/11/15, 11:52
    عشق و دیوانگی

    در زمانهای بسیار قدیموقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور همجمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
    ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یکبازی بکنیم مثل قایم باشک.
    همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواستدنبال دیوانگی برود همه قبول کردنداو چشم بگذارد.
    دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایشرا بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تاجایی پنهان شوند.
    لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد،خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد،اصالت در میان ابرها مخفی شد،هوس به مرکز زمین رفت،دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم امابه ته دریا رفت،طمع داخل کیسه ای کهخودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانستتصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشقمشکل است، در همین حال دیوانگی بهپایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید
    عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهانشد
    دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولینکسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده بود جایی پنهانشود و بعد لطافت را یافت که به شاخماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه راپیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق ناامید شده بود
    حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشتبوته گل رز پنهان شده است.
    دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درختچید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره ودوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بودو از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانستجایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمانکنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.





    و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساستمام آدم های عاشق سرک می کشند...




    محمد - r_8041
    4 کاربر مقابل از r8041 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hamideh, محبوب, nazdel, امیرمهدی



    خیال
    تو چو باران دلپذیر است

    شکفتن در هوایت بی نظیر است


    از این پس در غروب ساکت شهر


    دل من بی حضورت گوشه گیر است



    تاختن تا بينهايت ....
    r8041 آنلاین نیست.

  2. 69,805 امتیاز ، سطح 82
    4% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,645
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    Calendar Award
    تاریخ عضویت
    1388/02/26
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    3,279
    امتیاز
    69,805
    سطح
    82
    تشکر
    5,107
    تشکر شده 11,689 بار در 3,807 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #2 1388/11/17, 10:13
    2 کاربر مقابل از r8041 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hamideh, tanhaei50



    خیال
    تو چو باران دلپذیر است

    شکفتن در هوایت بی نظیر است


    از این پس در غروب ساکت شهر


    دل من بی حضورت گوشه گیر است



    تاختن تا بينهايت ....
    r8041 آنلاین نیست.

  3. 69,805 امتیاز ، سطح 82
    4% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,645
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    Calendar Award
    تاریخ عضویت
    1388/02/26
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    3,279
    امتیاز
    69,805
    سطح
    82
    تشکر
    5,107
    تشکر شده 11,689 بار در 3,807 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #3 1388/12/12, 09:39



    خیال
    تو چو باران دلپذیر است

    شکفتن در هوایت بی نظیر است


    از این پس در غروب ساکت شهر


    دل من بی حضورت گوشه گیر است



    تاختن تا بينهايت ....
    r8041 آنلاین نیست.

  4. 37,164 امتیاز ، سطح 59
    43% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 686
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/08/25
    محل سکونت
    اینور آب
    نوشته ها
    2,344
    امتیاز
    37,164
    سطح
    59
    تشکر
    1,143
    تشکر شده 6,594 بار در 2,431 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #4 1388/12/16, 16:16
    میشه بر عکسشم گفت . . . دیوانگی را عشقه
    کاربر مقابل از papar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: r8041
    papar آنلاین نیست.

  5. 23,089 امتیاز ، سطح 46
    54% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 461
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/07/08
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    601
    امتیاز
    23,089
    سطح
    46
    تشکر
    5,531
    تشکر شده 3,552 بار در 1,261 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #5 1388/12/16, 16:26
    3 کاربر مقابل از tanhaei50 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hamideh, آپامه, r8041
    بوسه زد باد بهاري به لب سبزه به ناز
    گفت در گوش شقايق، گل نسرين صد راز
    بلبل از شاخه گل داد به عشاق پيام
    كه در آييد به ميخانه عشاق نواز
    tanhaei50 آنلاین نیست.

  6. 69,805 امتیاز ، سطح 82
    4% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,645
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    Calendar Award
    تاریخ عضویت
    1388/02/26
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    3,279
    امتیاز
    69,805
    سطح
    82
    تشکر
    5,107
    تشکر شده 11,689 بار در 3,807 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #6 1388/12/16, 16:34
    ممنون از بابا بزرگ و تنهايي كه يادي از اين تاپيك كردند فكر كردم
    كسي دوست نداره اين مطلب را بخونه و به اعماق تاريخ پيوست
    کاربر مقابل از r8041 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: tara



    خیال
    تو چو باران دلپذیر است

    شکفتن در هوایت بی نظیر است


    از این پس در غروب ساکت شهر


    دل من بی حضورت گوشه گیر است



    تاختن تا بينهايت ....
    r8041 آنلاین نیست.

  7. 9,364 امتیاز ، سطح 29
    3% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 586
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/07/14
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    161
    امتیاز
    9,364
    سطح
    29
    تشکر
    396
    تشکر شده 531 بار در 305 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #7 1388/12/16, 20:04
    چرا داداش منم دیوانم به دردم خورد ولی عشق نه دیوانه خالی
    دیوانگی هم عالمی داره امتحان کنید
    کاربر مقابل از tara عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: آپامه
    tara آنلاین نیست.

  8. 14,365 امتیاز ، سطح 36
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/12/20
    محل سکونت
    شهر زیبای کاشان
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    14,365
    سطح
    36
    تشکر
    780
    تشکر شده 1,390 بار در 534 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان و روایت . . .

    #8 1388/12/23, 03:03
    يک روز خانم مسني با يک کيف پر از پول به يکي از شعب بزرگترين بانک کانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح کرد . سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي که سپرده گذاري کرده بود ، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت . قرار ملاقاتي با مدير عامل بانک براي آن خانم ترتيب داده شد .
    پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مرکزي بانک رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکي پيرزن رسيد و مدير عامل با کنجکاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام که همانا شرط بندي است ، پس انداز کرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي که اين کار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم داريد !
    مرد مدير عامل که اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بيست هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت ده صبح با وکيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي کنيم و سپس ببينيم چه کسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت ده صبح برنامه اي برايش نگذارد .
    روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردي که ظاهراً وکيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت .
    پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست کرد که در صورت امکان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد .
    مرد مدير عامل که مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به کجا ختم مي شود ، با لبخندي که بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل کرد .
    وکيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل که پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد .
    پيرزن پاسخ داد : من با اين مرد سر يکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاري خواهم کرد تا مدير عامل بزرگترين بانک کانادا در پيش چشمان ما پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون کند !
    3 کاربر مقابل از hadinaseh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. nargess, nazdel, r8041
    hadinaseh آنلاین نیست.

  9. 14,365 امتیاز ، سطح 36
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/12/20
    محل سکونت
    شهر زیبای کاشان
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    14,365
    سطح
    36
    تشکر
    780
    تشکر شده 1,390 بار در 534 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    استاد باهوش

    #9 1388/12/23, 21:44
    چهار دانشجو كه به خودشان اعتماد كامل داشتند يك هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود

    در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند كه در مورد تاريخ امتحان

    اشتباه كرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا كنند و

    علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر ديگري رفته بوديم كه در راه

    برگشت لاستيك خودرومان پنچر شد و از آنجايي كه زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم كسي را گير

    بياوريم و از او كمك بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم.».....استاد فكري كرد و پذيرفت كه آنها

    روز بعد بيايند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به

    هر يك ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست كه شروع كنند....آنها به اولين مسأله نگاه كردند كه 5 نمره داشت. سوال

    خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ

    بدهند كه سوال اين بود: « كدام لاستيك پنچر شده بود؟
    5 کاربر مقابل از hadinaseh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mehregan, nargess, nazdel, sanam, طه
    hadinaseh آنلاین نیست.

  10. 14,365 امتیاز ، سطح 36
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/12/20
    محل سکونت
    شهر زیبای کاشان
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    14,365
    سطح
    36
    تشکر
    780
    تشکر شده 1,390 بار در 534 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت

    #10 1389/01/07, 15:12
    مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت




    داشت شروع می شد که خفه اش کردم. درست وسط جمله بود که نقطه گذاشتم. نمی خواستم کلام تمام شود. نمی خواستم جمله معنا پیدا کند. نیمه شب بود به گمانم. ناگهان آمد. یا بهتر بگویم داشت می آمد که من یک گام پس رفتم. نقظه را گذاشتم و عقب کشیدم. نقطه را گذاشتم وسط کلمه. حتی فرصت تمام شدن کلمه را هم نداده بودم چه برسد به تمام شدن جمله. نمی دانم نقطه را کجای کلمه گذاشته بودم. شاید روی دال یا بر قوس واو یا روی لبۀ دندانۀ سین. بس که با شتاب این کار را کرده بودم. بس که می ترسیدم. دست هام انگار مرتکب قتل شده باشند، از هیجان و اضطراب می لرزیدند. انگار کسی را نیامده کشته بودم. دست هام رو گذاشته بودم روی گلوش و فشار داده بودم. وقتی داشت خفه می شد، چیزی نگفت. تقلا نکرد. التماس نکرد. فقط نگاهم کرد. صبر کرد تا ذره ذره بمیرد. دست هام رو آن قدر آن جا نگه داشتم تا چشم هام خیس شدند. تا انگشتانم سست شدند. تا حس کردم دارم سر می خورم در چیزی که نمی دانم چیست. انگار در چیزی لزج و چسبناک. ذره ذره فرو می رفتم. پایین و پایین تر. تا زانو. خودم می خواستم.شکایتی نداشتم. نمی خواستم آن قصه اهورایی باز تکرار شود. نمی خواستم سوار سرسره ای شوم که تنوانم میانه راه متوقف شوم. یک بار دچارش شده بودم. نمی خواستم باز مرثیه تکرار شود. موج نیرومندی بود که می آمد و من دیگر خسته تر از آن بودم که در برابرش بایستم یا حتی به جایی یا به کسی پناه ببرم. و این همه، و شدت این موج ویرانگر،به خاطر آن بود که او می دانست. یعنی می فهمید. و هیچ چیز و هیچ چیز و قسم می خورم هیچ چیز، نه؛ هیچ چیز مثل قهمیدن مرا در هم نمی کوبد. وقتی کسی ادراک نمی کند،یا کم ادراک می کند من می توانم دانایی ام را هیولاوار بر او بگسترانم و از حیرت و بهت و شگفتی اش کیف کنم. اما او می فهمید. او به شدت و با سادگی اعجازآوری همه چیز را می فهمید. آن قدر که گاهی روح مرا کنار دیوار می گذاشت و بعد با کی حرف ساده یا یک پرسش یا یک کلمه- که از آن پیدا بود عمق همۀ تقلاهای روح مرا فهمیده است- به آن شلیک می کرد. چند بار این کار را کرد و من هر بار می دیدم که روحم خم می شد و در خود مچاله می شد و می افتاد آن جا. پای دیوار، خوب می دانست جادوی مرا چه طور با یک کلمه باطل کند. من دائم در کوچه های تنگ و شیب دار معناهای سخت می دویدم و از نفس می افتادم و او اما تنها با گامی به من می رسید. گاهی برای گریز از او یا برای اثبات برتری ام با شتاب میرفتم. آنقدر با شتاب می دویدم که همه، بی گمان، همه ، جا می ماندند. در تنگ ترین و شلوغ ترین کوچه ها به سرعت می دویدم اما وقتی به عقب نگاه می کرد،بهت زده می شدم: ایستاده بود درست پشت سرم. بی هیچ تقلایی. بی هیچ فشاری. باز فرو رفتم. این بار تا سینه، گمانم. اگر نقطه را نمی گذاشتم آن جا، اگر آن جمله را نمی کشتم لابد می خواس تا آخرین سطر، تا آخرین کلمه روحم، جلو بیاید و آن را بخواند. از این که مبهم ترین و نگفتنی ترین و باکره ترین و پنهان ترین و پرمعناترین و پاک ترین حرف ها را که با سلوک وحشتناک روحی کشف کرده بودم به سادگی بستن گرۀ روسری اش یا جلو کشیدن آن، یا عقب زدن موهای روی پیشانی اش می فهمید، دچار چنان هیجان سکرآوری می شدم که مستی هیچ باده ای نمی توانست کسی را این چنین سرمست کند. انگار آن بالا ایستاده بود و مرا که لای کشتی مفهوم گنگ و لغزنده دست و پا می زدم می پایید. من در برابرش، در برابر دانایی اش، در برابر فهمیدن هایش، مثل کودکی بودم در برابر دریایی از ماشین ها در بزرگ راهی بی انتها. وحشت زده و ناتوان و پر از بهت و حیرت و ترس. من هیچ کاه از زیبایی چهره ای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی،این چنین درمانده نمی شوم که از زیبایی و شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع. انگار در او شنا می کردم. نه آن چنان که در استخری حقیر که دائم سرتان بخورد به دیوارهای چهار طرف اش یا پاهاتان برسد به کف عمق اش. دریا بود انگار. می گفت بیا و من فرو می رفتم در او. می دویدم در او. انگار دیوار نداشت. انگار کف نداشت. سقف نداشت. تُنگ تَنگی نبود که ماهی روح تان مدام دیواره هایش را لمس کند. هر چه بود آب بود و امکان. امکا دویدن. پریدن. شنا کردن. جیغ کشیدن. ستایش کردن. سجده کردن. گریستن. و همین مرا بیش تر می هراساند. همۀ ترس من از این حقارت بود. از محاظ شدن در کسی که پایانی نداشت. دست کم برای من نداشت. برای همین بود که نقطه را گذاشتم. وقتی نقطه را می گذاشتم، کنارم بود. تنها چند سانتی متری ام. در یکی از پیچ های تند که به سرعت می دویدم،لحظه ای بی هوا برگشتم تا نگاه اش کنم دیدم با فهم اش چنان مرا در کنج حقارت بار دانایی ام در هم کوبید که روح ام مچاله شد. به زانو درآمد. گریست. نمی دانست او. این را نمی دید. نمی دانست به چه اتهامی چیزی نیامده باید بازگردد. همان جا بود که با بی رحمی نقطه را گذاشتم. و دور شد. انگار مشقی نیمه تمام. یا سیبی کال. یا عشقی بی قاف. بی شین. بی نقطه.

    حالا من دور خواهم شد. تا آن جا که از افق مکالمۀ نیرومند او در کسی یا چیزی پناه بگیرم. من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همۀ زیبایی های فهمیدن هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز درنخواهند یافت. نه هرگز در نخواهند یافت. ختی ذره ای در نخواهند یافت. و خوب می دانم جز من، جز این منِ از نفس افتاده،هیچ روحی نمی تواند او را آنچنان که هست، آن چنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردن اش نباشد، ادراک کند. و این، این گذاشتن ناگهانی نقطه در دل کلمه،این سلاخی و کشتار کلمه، پرمعنا ترین و بزرگ ترین و غم بارترین و غریب ترین و تلخ ترین و عمیق ترین تراژدی روح انسانی است. اکنون تا چشم ها فرو رفته ام. نفس ام را در سینه حبس کرده ام و منتظرم. دیگر چیزی باقی نمانده است. شاید دقیقه ای. ثانیه ای. لحظه ای. اندکی درنگ. تنها اندکی، تنها اندکی درنگ کافی است تا از پیشانی هم بگذرد. از پیشانی که گذشت دیگر تمام شده است. آن موج نیرومند. آن حرف نیمه تمام. آن گلوله ها. آن تقابل نابرابر دو روح. و خیلی چیزهای دیگر. و همه چیز.
    -----------------------------------------------------------------
    قصه اول : مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت
    از مجموعه داستان :
    حکایت عشقی بی قاف، بی شین ، بی نقطه
    نویسنده : مصطفی مستور

    کاربر مقابل از hadinaseh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: ali0071
    آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟
    hadinaseh آنلاین نیست.

صفحه 1 از 6 123 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •