alt
صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 456
نمایش نتایج: از 51 به 59 از 59

موضوع: داستان و روایت . . .

  1. 58,565 امتیاز ، سطح 75
    1% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/25
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته ها
    4,475
    امتیاز
    58,565
    سطح
    75
    تشکر
    6,382
    تشکر شده 17,504 بار در 5,769 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    اشتیاق

    #51 1389/04/25, 16:44
    زن جوانی در راه خانه ی معشوق خود بود.از شدت شادی دیدار معشوق
    متوجه مرد روحانی که در حال دعا کردن بود نشد.
    مرد روحانی از این توهین او بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت ، هنگام
    بازگشت زن با او صحبت کند.
    وقتی مجددا با زن برخورد کرد، سرراه او را گرفت وشروع به سرزنش
    او کرد."چگونه توانستی ، چنین گناه بزرگی را مرتکب شوی که ضمن
    دعا کردن ، از مقابل من عبور کنی؟".
    زن که بسیار متعجب شده بود ، از مرد روحانی پرسید :
    - دعا کردن یعنی چه ؟
    زبان مرد بند آمد. مکثی کرد و ناگهان خشم او از بین رفت. به زن گفت:
    تو معنای دعا کردن را نمی دانی ؟ پس برایت توضیح می دهم.
    من ضمن دعا کردن ، به خداوند می اندیشم که آفریننده ی آسمان و زمین
    است.دریچه ی قلب و روح خود را می گشایم و از صمیم قلب با او
    صحبت می کنم.
    زن گفت : متاسفم که در کمال نادانی ، اشتباهی مرتکب شدم ، اما من
    تقریباً چیزی در مورد خداوند و دعا کردن ، نمی دانم.هیچ گونه تعلیمی
    در این مورد ندیده ام . من در راه منزل معشوقم ، سراپا اشتیاق بودم.
    بنابراین متوجه نشدم که شما در حال دعا کردن هستید ، اما شما چطور
    متوجه من شدید ،در صورتی که قلب و روحتان نزد خداوند بود ؟!
    مرد روحانی که بسیار شرمسار شده بود ، از رفتار خود عذر خواهی
    کرد و گفت : این من هستم که باید از شما درس بگیرم.
    فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
    امیرمهدی آنلاین نیست.

  2. 19,383 امتیاز ، سطح 42
    49% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    2.0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/04/18
    محل سکونت
    ايران// آذربايجان
    نوشته ها
    452
    امتیاز
    19,383
    سطح
    42
    تشکر
    5,356
    تشکر شده 1,788 بار در 603 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    حكايت پدر و پسري مهربان

    #52 1389/04/25, 16:45
    golgolgol
    روايت است روزي روزگاري در سرزميني پدر و پسري زندگي ميكردند خيلي مهربا ن براي همديگه طوري

    كه عشق پدر و پسرزبان زد همه ي اهالي آن سرزمين بود و آنها داشتند باغ و مزرعه اي پر از از انواع ميوه

    ها ي لذيذ و خوشمزه . سالها بود پسر هر روز از آن باغ ميوه اي خوشمزه را انتخاب ميكرد و براي

    پدر مي آورد وقبل از اينكه خود بخورد جلوي پدرش ميگذاشت و پدر هميشه بعد از خوردن يك قسمت خيلي

    كم از ميوه ها مابقي را جلوي پسرش ميگذاشت ميگفت :خودتم بخور ..بعد خيلي سالها باز روزي پسر ميوه

    اي را كه بخيال خود بهترين و خوشمزه باشد با خود نزد پدر برد و مثل روز هاي قبل پدر مشغول شد

    بخوردن همينكه طعم ميوه را چشيد ديد خيلي تلخ و ناگواراست ولي با اينهمه بروي خود نياورد و ميوه

    راتقريبا تا آخرش خورد و فقط كمي از آ ن را بجا گذاشت واز اتاق بيرون برفت…پسر در خود انديشه كرد

    خدا يا ببين پس از اينهمه سال حتما اينبار خربزه آنقدر شيرين بوده كه پدرم هيچ تعارفي بهم نكرد بلا فاصله

    روي آورد به خوردن بقيه ي خربزه همينكه مزه ي تلخ خربزه را چشيد چهره اش از بد مزگي خربزه

    در هم رفت وبا خود انديشيد عجبا پدرم چگونه اين ميوه را تا آخرش خورد و دم بر نياورد در همين حين پدر

    باتاق بازگشت و حال پسر ديد ..پسر طاقت نياورد و حكمت ماجرا از پدر پرسيد..پدر گفت: تو سالها هست

    هميشه ميوه هاي شيرين برام مياري ومن ميخورم ديدم شرط انصاف نيست كه يكبارخربزه چون تلخ درامده

    كام شيرين پسر مهربانم را تلخ و نا گوار نمايم.!!!!
    golgolgolgolgol
    2 کاربر مقابل از Roya عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Davod, simin
    Roya آنلاین نیست.

  3. 58,565 امتیاز ، سطح 75
    1% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/25
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته ها
    4,475
    امتیاز
    58,565
    سطح
    75
    تشکر
    6,382
    تشکر شده 17,504 بار در 5,769 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    عذرزیبایبا

    #53 1389/04/25, 16:59
    آورده اند:پادشاهی عده ای از نزدیکان خود را به مهمانی دعوت کرد.
    وقتی سفره گستردند، یکی از غلامان خواست ظرف غذا را داخل سفره
    بگذارد ، همین که خواست از کنار پادشاه بگذرد هیبت پادشاه او را
    فرا گرفت و دستش لرزید و مقدارکمی غذا بر لباس پادشاه ریخت.
    پادشاه فرمان قتل او را صادر کرد.
    غلام که چنین دید عمدا بقیه ی غذا را بر سر و روی پادشاه ریخت.
    پادشاه گفت : وای بر تو ! چرا چنین کردی ؟
    غلام گفت : من این کار را برای حفظ آبروی توانجام دادم، چون اگر مرا
    به خاطرریختن غیرعمدی اندکی غذا بر لباست می کشتی ، مردم تو را به
    خاطر این کار سرزنش می کردند و تو را ستمگر می دانستند و از تو به
    بدی یاد می کردند ، از این رو این کار را کردم تا تودر کشتن من معذور
    و از سرزنش مردم به دور باشی ، چون در این صورت گناه من دیگر
    کوچک نیست.
    پادشاه اندکی فکر کرد و سپس گفت :ای غلام ! کار تو زشت است ،
    ولی عذر تو زیباست ، ما نیز به خاطر زیبایی عذرت تو را می بخشیم و
    آزاد می کنیم
    کاربر مقابل از امیرمهدی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: طه
    فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
    امیرمهدی آنلاین نیست.

  4. 58,565 امتیاز ، سطح 75
    1% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/25
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته ها
    4,475
    امتیاز
    58,565
    سطح
    75
    تشکر
    6,382
    تشکر شده 17,504 بار در 5,769 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    روایت تشرف پسرمهزیارخدمت امام زمان

    #54 1389/04/25, 17:28
    یکی از کسانی که مشرف شدن محضر مقدس امام زمان پسر مهزیار است. بیست سفر مکه رفته یک سفر حج واجب بوده نوزده سفر دیگر به این علاقه بوده تا شاید در میان حاجی ها در عرفات آقا را ببیند . اما آقا را ندید تا اینکه گفت : دیگه من مکه نمی روم .همان شب خواب رفت هاتفی صدا زد: پسر مهزیار قهر نکن پسر مهزیار امسال بیا مژده ی وصل به تو داده اند.
    از خواب بیدار شد صبح همه ی رفیقا رو جمع کرد گفت: من می خواهم مکه بروم .
    آماده باشید با هم برویم با هم راه افتادند آمدند عراق زیارت کردند عتبات مقدسه را دیدند خبری نشد از آنجا آمدند مکه محرم به احرام حج تمتع شدند دید خبری نشد محرم شد به احرام حج رفت عرفات،منا،مشعر حج هم تمام شد خبری نشد .شب سه شنبه ای بود می خواستند حرکت کنند به رفقایش گفت:تا شب جمعه بمانیم معلوم نیست سال دیگر زنده بمانیم که بیاییم رفقا قبول کردند.سر شب آمدند طواف کردند رفتند شام خوردند خوابیدند.اما پسر مهزیار آمد در مسجد الحرام گفت تا صبح می مانم .می گوید آخر های شب سحر شد داشتم طواف می کردم در حال طواف دیدم جوان خوشگل و زیبایی بُرد یمنی پوشیده آمد از کنار من رد بشود به من سلام کرد من جواب دادم،فرمود:اهل کجایی؟ گفتم از ایرانم از بین النهرین از اهوازم.گفت شما ابن خضیب را می شناسی؟ گفتم : مُرد . گفت خدا رحمتش کند. گفتم: چطور؟ گفت:چون نمازش را پاکیزه می خواند. قرآن زیاد می خواند.صدا زد شما پسرمهزیار را می شناسی؟ گفتم خودمم . گفت شماپسرمهزیاری ؟ گفتم : بله.گفت خوشحال باش آقا فرستاده تو را ببرم .پسرمهزیار دست پاچه شد گفت: آقا کجاست؟ گفت ناراحت نشو اعصابت را کنترل کن فردا شب از رفیقات جدا شو اثاثت را جمع کن بیا فلان جا من تو را می برم. گفتم: چرا از رفقا جدا بشوم؟ فرمود: چون رفقایی که تو داری باب مهدی نیستند.
    کسی که سراغ امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) می رود دیگر با جوان های بی بند بار رفاقت ندارد.گفتم : چشم، رفتم از رفقا فاصله بگیرم اثاث جمع کردم آماده شدم گفتند پسرمهزیار کجا می روی؟ گفتم دوستی دارم می خواهم پیش او بروم.گفتند: دوستت کجا بوده؟ گفتم: دیگه می خواهم بروم .پسرمهزیار آیا از ما رنجیده شده ای ، گفتم هر جوری می خواهید حساب کنید. آمدم آنجایی که وعده کرده بودم ، دیدم ایستاده گفت:پسرمهزیار من سوار اسب هستم تو هم سوار اسب بشو تا برویم . سوار شدم رفتیم و رفتیم تا پایین عقبه ی طائف یک وقت فرمود: بیا پایین .گفتم: برای چه؟ فرمود وقت فضیلت نماز شب است بیا نافله ی شب را بخوانیم چه شبی؟ نافله ی شب تمام شد هوا روشن شد نماز صبح را هم خواندیم.گفت: پسرمهزیار سوار شو برویم. آمدیم تا بالای عقبه ی طائف هوا کاملاً روشن شده بود.گفت پسرمهزیار اینجا که اشاره می کنم نگاه کن. گفت چه می بینی؟ گفتم: یک خیمه ی پشمینه است. گفت: بسر مهزیار می دانی آنجا چیست؟ گفتم: نه . گفت: آن خیمه حجة ابن الحسن است. رفتم طرف خیمه نزدیکی های خیمه گفت بیا پایین گفت : بیا برویم. گفتم : افسار اسبم را کجا ببندم. گفت: دیگر نگویی که من عاشقم . گفتم: چرا؟ گفت : معشوق وقتی چشمش به خیمه ی عاشق می افتد خودش هم از یاد می برد تو از افسار اسب سوال می کنی. دیدم راست می گوید. نزدیک خیمه مرا نگه داشت گفت بایست. گفتم: چرا؟ گفت اول من باید از آقا اجازه بگیرم.رفت در خیمه با خود گفتم نکند خدایی نکرده آقا اجازه ندهد من چه کنم؟ کار تا اینجا رسیده مبادا اینجا موفق نشوم.
    طولی نکشید که گفت :پسرمهزیار آقا اجازه داد.طپش دلم زیاد شد.گفتم : خدمت امام زمان (علیه السلام) می روم چه بگویم ؟ چه کاری بکنم؟ گفت دامن خیمه را بالا زد رفتم داخل دیدم دو قطعه نمد پهن است یک تشک و دو بالش گذاشتند. آقا تکیه کرده تا وارد شدم . سلام کردم جواب عنایت کردند. فرمودند:پسرمهزیار من که امام زمانت هستم دلم می خواهد چند روزی پیش من بمانی. گفت: چند روزی ماندم بعد از چند روز فرمود: اگر می خواهی بروی برو،من که نمی خواستم بروم فهمیدم که می فرماید: برو ، بلند شدم که اثاثم را جمع کنم یواش یواش این پا و آن پا می کردم ، گاهی هم بر می گشتم و نگاهش می کردم. یک دفعه آقا صدا زد:پسرمهزیار چرا نمی روی؟ گفتم : کجا بروم من یک عمر دویدم تا خدمت برسم حالا کجا بروم . فرمود : می گویم برو. گفتم چشم اثاثم را بستم عقب اسبم آمدم بالای عقبه ی طائف برگشتم یک دفعه ی دیگر ببینمش دیگر خیمه اش را هم ندیدم. التماس دعا...
    فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
    امیرمهدی آنلاین نیست.

  5. 18,675 امتیاز ، سطح 41
    70% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 275
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/04/23
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    757
    امتیاز
    18,675
    سطح
    41
    تشکر
    2,876
    تشکر شده 3,105 بار در 871 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #55 1389/04/25, 18:23
    امیرمهدی عزیز و سایر دوستان
    لطفا برای هر مطلب - داستان کوتاه یا شعر یک تاپیک باز نکنید...ببن تاپیک ها بگردید و مطالبتون رو در تاپیک هایی با موضوع مشابه بگذارید.
    ممنون.
    2 کاربر مقابل از آیدا عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mehregan, nazdel
    دست از طلب ندارم تا کام من برآید ...

    http://www.aida.special.ir
    آیدا آنلاین نیست.

  6. 30,060 امتیاز ، سطح 53
    29% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 790
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/28
    محل سکونت
    ایران- اصفهان
    نوشته ها
    1,544
    امتیاز
    30,060
    سطح
    53
    تشکر
    2,160
    تشکر شده 4,143 بار در 1,459 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #56 1389/04/25, 23:41
    زیبا بود ممنون
    golعاشق خالق باش تا معشوق خلق شویgol


    برداشت از مطالب اینجانب با ذکر آدرس سایت اسپشیال به عنوان منبع بلامانع است.
    ghasedak آنلاین نیست.

  7. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    حکایت هایی از ملانصرالدین

    #57 1389/05/02, 22:01
    دوستان لطفا هر چی حکایت و داستان در مورد ملا نصر الدین دارین، اینجا قرار بدین. داستانهاش کوتاه و آموزنده و گاها طنز هستند.
    مرسی
    .golgolgolgol

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  8. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #58 1389/05/02, 22:02
    اختلاف رنگ


    روزی مردی که موهایی مشکی و ریشی سفید داشت وارد مجلسی شد که اتفاقا” ملانصرالدین در آن حضور داشت. از ملانصرالدین درباره اختلاف رنگ میان ریش و موهای آن مرد سوال کردند. ملا جواب داد: سیاهی موی سر و سفیدی ریش او نشان می دهد که مغزش کمتر از چانه اش کار کرده است.

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  9. 11,525 امتیاز ، سطح 32
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 425
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/25
    محل سکونت
    ایران - شهر گنبدهای مینا
    نوشته ها
    469
    امتیاز
    11,525
    سطح
    32
    تشکر
    1,017
    تشکر شده 1,385 بار در 483 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    بهشت فروشی

    #59 1389/06/15, 09:37
    بهشت فروشی
    هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

    آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

    ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

    - بهلول، چه می سازی؟

    بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.

    همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!

    بهلول گفت: می فروشم.

    قیمت آن چند دینار است؟

    صد دینار.

    زبیده خاتون گفت: من آن را می خرم.

    بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

    زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.


    بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
    وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

    زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

    این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

    وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

    صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

    - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

    بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

    - به تو نمی فروشم.

    هارون گفت:

    - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

    بهلول گفت:

    - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

    هارون ناراحت شد و پرسید:

    - چرا؟

    بهلول گفت:

    - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم
    4 کاربر مقابل از r902 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Davod, nazdel, شکیب, مهناز
    .
    همه را صدا زدم جز خدا
    هیچ کس جوابم را نداد جز خدا . . .
    .
    r902 آنلاین نیست.

صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 456

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •