alt
صفحه 3 از 6 نخستنخست 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 59

موضوع: داستان و روایت . . .

  1. 14,365 امتیاز ، سطح 36
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/12/20
    محل سکونت
    شهر زیبای کاشان
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    14,365
    سطح
    36
    تشکر
    780
    تشکر شده 1,390 بار در 534 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    سوفیا

    #21 1389/01/21, 10:58
    توی سر سگ هم می زدند در آن گرمای ساعت سه بعد از ظهر وسط تابستان از لانه اش بیرون نمی زد. من و رسول و اسی با دوچرخه هامان سینما مولن روژ پشت درختی مخفی شده بودیم. خیس عرق بودیم. بس که هوا داغ بود، لامسب. منتظر بودیم گلابی بیاید.
    رسول گفت: "به جون مادرم نمی آد". و زل زد به سر در سینما. کینگ کنگ هواپیمایی را با یک دست گرفته بود و داشت با دست دیگر می کوبید روی ساختمانی صد طبقه اسی گفت: "سوفیا به ش گفته ساعت سه بیاد جلو سینما. با کت و شلوار و کلاه شاپو و کفش ورنی و عینک دودی."
    گفتم: "کلاه واسه چی؟"
    اسی گفت: "واسه این که موهای خوشگل ش رو کسی نبینه." و زد زیر خنده
    رسول گفت: "اومد! به جون مادرم اومد!"
    و ما انگار جن دیده باشیم زل زدیم به مردی که وسط گرمای هزار درجه ی تابستان انگار از کره ای دیگر آمده باشد یا از جهنم فرار کرده باشد، نشست روی لبه ی پله ی سنگی سینما مولن روژ، با کت پشمی و کفش ورنی و کلاه شاپپو و عینک دودی.


    رسول گفت: "اسی بسه دیگه"
    اسی گفت: "فقط همین دفعه:
    گفتم" من نیستم"
    اسی گفت: "به جون مادرم فقط همین دفعه"
    سه تایی رفتیم تو باجه ی تلفن عمومی. رسول دو ریالی را انداخت توی تلفن و اسی شماره گرفت. ظهر بود و باجه آنقدر داغ بود که به هم چسبیده بودیم تا به در و دیوار آهنی آن نخوریم. وقتی اسی شماره گرفت هر سه گوش هامان را چسباندیم به گوشی تلفن و به صدای بوق گوش دادیم.
    رسول گفت: "این وقت ظهر همه ی مردم دنیا خوابیند. حتی سگ ها و گربه ها. حتی موش ها."
    اسی گفت: "گلابی جز همه ی مردم دنیا نیس."
    گوشی را که گلابی برداشت اسی هر دوما را هل داد عقب و ما خوردیم به دیوار آهنی داغ باجه. رسول فحش داد به آهن های زرد باجه . رسول فحش داد به آهن های زرد باجه و پا کوبید توی آن ها.
    اسی صداش رو نازک کرد و گفت پدرش فوت کرده و می خواهد بعداز ظهر برای تشییع جنازه با اتوبوس برود شیراز. گفت یکی دو هفته ی دیگر برگردد. گفت به همین خاطر دیروز نتوانسته سر قرار سینما مولن روژ بیاید. بعد چیزهایی گفت درباره ی کار تازه ای که توی خیاطی پریسا خانم پیدا کرده بود. وقتی اسی درباره ی خیاطی حرف می زد انگار داشت با من یا رسول یا پدرش حرف می زد. صداش زنانه نبود.

    عصر تو گاراژ مسافربری ایران تور، گلابی تا غروب منتظر سوفیا ماند. سوفیا را ندیده بود و نمی شناخت، به همین خاطر طوری به زن هایی تو گاراژ نگاه می کرد که انگار هر کدام از آن ها می توانستند سوفیا باشند. منتظر بود یکی از زن ها جلو بیابد و به او آشنایی بدهد. وقتی از سوفیا خبر نشد من و اسی و رسول رفتیم جلو. گلابی ما را که دید اخم کرد و گفت: "این جا چی می خوایید؟"
    اسی گفت: "منتظر کی هستی؟"
    رسول گفت : "گمون م منتظر سوفیا خانمه"
    گلابی گفت: "خفه شید!"
    اسی گفت: "سوفیایی در کار نیست، گلابی."
    گلابی گفت: "برید گم شید!"
    گفتم: "اسی راست می گه، گلاب. سوفیایی در کار نیست. خودش توی تلفن ادای سوفیا رو در می آره."
    رسول گفت: "اسی، ادای سوفیا رو در بیارکه بفهمه"
    اسی صداش رو نازک کرد و گفت: "وای که چه قدر دوستت دارم."
    این را که گفت گلابی ناگهان جلو آمد و گوش رسول را گرفت. داشت به او اردنگی می زد که من و اسی از ترس فرار کردیم. همین طور که می دویدیم از میان داد و فریاد هایی رسول شنیدیم که گلابی فحش می داد به شیراز و اتوبوس و تشییع جنازه و رسول و خودش

    رسول گفت: "غول بی شاخ و دم" گفت:" کسی نیاد تو" گفت" تلی ساوالاس" و رفت توی باجه ی تلفن. من و اسی از پشت شیشه ی باجه زل زدیم به رسول که گوش اش هنوز به خاطر کتکی که توی گاراژ گلابی خورده بود، سرخ بود. بعد گوش هامان را چسباندیم به شیشه ی باجه اما چیزی نمی شنیدیم. بس که توی خیابان سرو صدا بود، لامسب.
    اسی گفت: "بریم سراغ گلابی"
    سوار دوچرخه شدیم و تا کارگاه میهن یک نفس رکاب زدیم. وقتی رسیدیم، گلابی ایستاده بود و هنوز داشت با تلفن حرف می زد. یعنی حرف نمی زد، تنها داشت گوش می داد. دوچرخه را انداختیم روی پیاده رو و با ترس جلو رفتیم. گلابی صدای افتادن دوچرخه را نشنید. ما را ندید. خشک شده بود، انگار. انگار وسط الوارها و صندلی ها و چوب های کارگاه سرپایی مرده بود. انگار کسی داشت از آن طرف خط، نشانی بهش یا خبر برنده شدن بیوک جی. اس. ایکس را به او می داد. تنها وقتی گوشی را گذاشت ما را دید و تکه چوبی را پرت کرد طرف مان.
    رسول گفت: "به ش گفتم حسابی دل م -یعنی دل سوفیا- براش تنگ شده. واقعا خیلی خره. اصلا صداها رو تشخیص نمی ده." . گفت: "به ش گفتم وقتی داشتی اون وروجک رو توی گاراژ کتک می زدی سوار اتوبوس شدم و تو من رو ندیدی"
    روز بعد اسی به گلابی زنگ زد و گفت مهین- خواهز سوفیا- دارد از شوهرش طلاق می گیرد و باید برود اصفهان. خبر برگشتن اش را سه روز بعد رسول به گلابی داد. هفته ی بعد اسی به گلابی گفت مادرش- یعنی مادر سوفیاح مریض شده و باید برگردد شیراز. از شیراز که برگشت رسول تلفن زد و گفت با پریسا خانم دعواش شده و از خیاطی زده است بیرون. گفت دنبال کار می گردد. بعد سوفیا اسباب کشی کرد و رفت به خانه ای که پشت مسجد فضلی بود. ماه بعد مهین از اصفهان آمد و هم خانه ی سوفیا شد. بعد سوفیا توی آرایشگاهی کار پیدا کرد و دو هفته بعدش مادرش مرد.
    کاربر مقابل از hadinaseh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: آپامه
    آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟
    hadinaseh آنلاین نیست.

  2. 14,365 امتیاز ، سطح 36
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/12/20
    محل سکونت
    شهر زیبای کاشان
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    14,365
    سطح
    36
    تشکر
    780
    تشکر شده 1,390 بار در 534 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    سوفیا

    #22 1389/01/21, 10:59
    هیچ وفت غلام سگی را این طور مست ندیده بودم.از پشت سیل بند که بالا آمد غلام رو دیدیم. شب بی مهتابی بود و غلام زیر نور کم سوی تیر چراغ برق نشسته بود روی سیل بند و داشت عرق می خورد. زل زده بود به آن طرف رودخانه. تابستان بود و به خاطر شرجی هوا پیراهن اش خیس عرق شده بود.
    اسی گفت: "من که پاک قاطی کرده ام، سوفیا حالا کجاست؟"
    رسول گفت: "گمون م رفته شیراز تشییع جنازه مادرش"
    بوی گند ماهی های ریزی که ماهی گیرها پایین سیل بند می ریختند، داشت خفه مان می کرد. غلام از توی تاریکی گفت: "امشب از شیراز برگشت" و بعد بطری خالی عرق اش را پرت کرد توی رودخانه.
    رسول آهسته گفت: " به جان مادرم من چیزی به ش نگفتم: راست می گفت رسول. یعنی وقتی به جان مادرش قسم می خوردف دروغ نمی گفت.
    اسی گفت: " مارمولک تو گفته ای؟"
    گفتم: "به جون اسی کار من نبوده، من از غلام مثل سگ می ترسم"
    اسی گفت: "لابد خد خرش گفته" منظورش گلابی بود.
    غلام گفت: "ماه بود، لامسب. امشب دیدمش توی گاراؤ ایران تور. حیف این حوری نیس بیفته چنگ گلابی بی شاخ و دم. تا غلام هس این یابوی بیابونی چه خریه." بعد تف کرد روی خاک سیل بند و این بار بی خودی فریاد کشید: "سوفی لقمه ی اون حروم زاده نیس. مادرش رو به عزاش می نشونم کسی که بخواد چپ نیگا کنه به سوفی من. اون دوره ها گذشت که غلام به هر بی سرو پایی راه می داد نشونده ش رو قر بزنه. از فردا کسی اسم سوفی رو بیاره سیراب شیردون ش دست خودشه، شیر فهم شد؟"
    رسول یک قدم آمد عقب و چسبید به اسی.
    گفتم: "بچه ها بریم"
    غلام چاقوی ضامن دارش را از جیب اش بیرون آورد و توی هوا چرخاند. بی خودی هوار می کشید. بس که کله اش داغ شده بود لامسب.
    گفت: "اونی که غلام یه عمر منتظرش بود حالا از شیراز برگشته." بعد صداش را تا آن جا که می توانست پایین آورد: "حوری چیه؟ ماه بود که از اتوبوس پیاده شد.از آسمون اومده بود تو اتوبوس، لامسب. واسه همینه که امشب تاریکه. وقتی ماه بیاد تو اتوبوس دیگه هر خری می دونه آسمون نیس. ماه یا تو آسمون باس باشه یا تو اتوبوس. من که می گم تو اتوبوس." باز جیغ کشید: "اگه تو آسمونه پس واسه چی این آسمون لعنتی عینهو قبر سیاهه؟"
    از سیل بند که پایین رفتم غلام هنوز داشت نعره می کشید. داشت درباره ی سوفیا و آسمان و اتوبوس و ماه و تاریکی و گلابی و چاقو و سیراب شیردان حرف می زد.
    کاربر مقابل از hadinaseh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: آپامه
    آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟
    hadinaseh آنلاین نیست.

  3. 14,365 امتیاز ، سطح 36
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/12/20
    محل سکونت
    شهر زیبای کاشان
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    14,365
    سطح
    36
    تشکر
    780
    تشکر شده 1,390 بار در 534 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    سوفیا

    #23 1389/01/21, 10:59
    هر چی پول قلک هامان داشتیم روی هم گذاشتیم ودادیم به شهین طلا. به اون گفتیم برود دکان گلابی و به او بگوید که اسم اش سوفیا است.نجیب نبود اما اگر کاری از دست اش بر می آمد برای اهالی انجام می داد. گفتیم بگوید برای همیشه خواهد از این شهر برود. اسی گفت تا غلام بلایی سر گلابی نیاورده باید سوفیا از این شهر برود. آقا به خدا نمی دانستیم این جوری میشود. خبر مرگ مان خیال می کردیم فکر خوبی کرده ایم. اسی گفت سوفیا از این شهر برود قضیه تمام می شود. اما قضیه تمام نشد آقا. گفتم که تقصیر اسی بود. آقا به خدا ما بی تقصیریم. وقتی شهین طلا رفت سراغ گلابی ما پشت فولکس واگن پست خانه قایم شدیم و نگاه کردیم. شهین طلا اول کمی با گلبی حرف زد و بعد دست اش را گذاشت روی گونه او. صداشان را نمی شنیدیم، آقا. گمان ام گلابی حرفی نزد. یعنی من ندیدم، آقا. بعد شهین طلا راه افتاد و رفت. شهین که رفت گلابی نشست روی پیاده رو. انگار خبر مرگ مادررش را به او داده بودند. اسی گفت: "چرا نشست اون جا؟" بعد از توی پیاده رو بلند شد و رفت تو کارگاه. میخ بزرگی برداشت و دست چپ اش را گذاشت روی میز کارش. میخ را دو انگشت همان دستی که روی میز بود درست کف دست اش نگه داشته بود. بعد با دست راست چکش را برداشت و محکم کوبید روی میخ. خون پخش شد توی صورت اش. روی پیراهن ش. روی میز. روی دیوار. یاد فیلمی افتادم که رسول برایم تعریف کرده بود. گفته بود توی فیلم دیده کسی را به دو تا چوب بسته بودند و بعد توی کف دست هاش میخ کوبیده بودند. هر چی فکر کردم اسم فیلم به خاطر م نیامد. بعد گلابی اره را برداشت و رتف توی تارکی ته دکان. از دکان که بیرون آمد از مچ دست هاش خون می ریخت روی زمین. همان جا آن قدر روی پیاده رو جلو دکان اش ماند تا بی حال شد و افتاد روی زمین. غلط کردیم آقا. به خدا نمی خواستیم این جور بشود. یعنی هیچ کس نمی خواست آقا. نه من، نه اسی، نه رسول. به خصوص که عیدی تازه مرده بود و کسی حوصله ی این کارها را نداشت.

    -----------------------------------------------------------------
    قصه سوم : سوفیا
    از مجموعه داستان :
    حکایت عشقی بی قاف، بی شین ، بی نقطه
    نویسنده : مصطفی مستور
    کاربر مقابل از hadinaseh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: آپامه
    آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟
    hadinaseh آنلاین نیست.

  4. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    تا دنیا دنیاست ...

    #24 1389/01/21, 15:43
    تا دنیا دنیاست ...


    در یكی از شهرهای عالم با مرتاض جوانی آشنا شدم كه فن دزدیدن روح را به من آموخت. او می گفت: روح را مردم به درستی نمی شناسند و نمی دانند كه آن هم از هر حیث شبیه سایر اعضای بدن است. مثل دست، مثل پا و مثل گوش... و همان طور كه دست و پا را می توان ورزش داد و قوی كرد، روح را هم می شود با تمرین نیرو بخشید و...

    از این مهم تر همان طور كه می توان دست كسی را از بدنش جدا كرد، گرفتن روح او هم كار دشواری نیست. اما مردم، روح خود را بیشتر از هر چیز دوست دارند و آن را چون گوهری گرانبها حفظ می كنند. به همین دلیل است كه به دست آوردن روح مردم جز از راه دزدی میسر نیست و باز به همین دلیل تا كسی می فهمد كه روحش را دزدیده اند، از شدت غصه دق می كند و می میرد. بسیاری از ارواح را دستیاران خدا می ربایند اما آدمی زادگان هم می توانند روح یكدیگر را بدزدند و... و به من شیوه دزدیدن روح مردم را با چند دستور مختصر آموخت و من هم اندكی بعد بكار پرداختم و تا امروز كه دیگر توانائی به كار بردن آن صنعت را ندارم، چهار بار به دزدی روح رفتم.

    نخستین بار یك شب سرد زمستان بود :

    بنابر آنچه مرتاض دستور داده بود آتشی افروختم و در پیمانه ای كه به من بخشیده بود، شراب مخصوصی نوشیدم و كنار آتش به خواب رفتم. لحظه ای بعد از جای برخاستم و از منزل بیرون آمدم.
    خوب بیاد دارم كه در آن شب ماه می تابید و نور سرد آن چون برف روی زمین می ریخت. پای در مهتاب نهادم و راهی را در پیش گرفتم كه هزاران بار از آن گذشته بودم. اندكی بعد از فراز شهرها و دریاها گذشتم و سرانجام با پرنده ای سیاه بال همسفر شدم و او مرا به جائی برد كه جز تاریكی چیزی نبود. در آن ظلمت در پی صدای بال های او پیش می رفتم و لحظه ای بعد به جائی رسیدم كه دانستم باید روح خود را در آنجا بگذارم و سبكبال و چابك به دزدی روم.

    روحم را كه گرفتند باز از آن دنیای تاریك بیرون آمدم و خود را بر فراز شهری یافتم. این همان شهری بود كه می خواستم روح مردی را كه در آنجا می زیست بدزدم. او را خوب می شناختم. بزرگترین دانشمند روی زمین بود و همه چیز می دانست و این همان چیزی بود كه من در جستجویش بودم. می خواستم همه چیز بدانم و برای اینكار روح و اندیشه هیچكس بهتر از روح او نبود.

    همراه باد از پنجره ای كه در برابر من گشوده شد، به درون رفتم و دانشمند را دیدم كه در خواب خوش فرو رفته است. نگاهی به اطراف افكندم. نور سرخ مرده ای روی همه چیز افتاده بود. باد پرنده ها را می جنباند و كاغذهائی را كه روی میز بود می لرزاند. سگی كنار تخت دیده می شد و آن كه چشمانش باز بود مرا نمی دید. آهسته سر در گوش دانشمند نهادم و زیر لب گفتم:

    "دوست عزیز، خودخواه مباش! بگذار من هم از این لذتی كه تو می بری برخوردار شوم. مگر چه می شود؟ چند روز یا چند ماه یا چند سال دیگر تو خواهی مرد و همه دانش هائی را كه اندوخته ای به خاك خواهی برد. بگذار آنها را از تو بگیرم تا علمی كه فراهم آورده ای در جهان جاودانه سازم. سوگند می خورم كه در موقع مرگ آنرا به دیگری خواهم داد..."

    آنگاه آنچه را مرتاض به من آموخته بود مانند وردی خواندم و وجود خالی از روح خود را به او نزدیك كردم. لحظه ای بعد دانشمند چشم گشود و نگاهی به من كرد. فریاد كوتاهی كشید و همان دم جان داد. با شتاب از خوابگاه او بیرون آمدم و چون روی گرداندم دیدم كه سگش بر بالین او زوزه می كشد و چند نفری گرد او جمع آمده اند... چندین شهر و چندین كوه و چندین دریا و دریاچه را زیر پا گذاشتم و ناگهان دیدم كه خورشید از آن سوی افق سر برآورده است و لبخند زنان گویی که برای مسخره كردن من از خواب برخاسته است.

    به خانه خود بازگشتم و ناگهان به یاد آوردم كه دانشمند هستم و همه چیز می دانم. كتاب علمی قطوری را كه روی میز بود برداشتم و دیدم تمامی تصاویر آن در نظرم آشناست و حتی نقشه حركت سیاره ها درست مطابق پسند و معتقدات من در آن رسم شده است.

    از این كه دانشمند بودم خشنود شدم و خواستم در گوشه ای راحت بنشینم و در اندیشه های خود فرو روم كه ناگهان، آوائی درست مانند صدای همان مرتاض در گوشم گفت: "جوانك ابله واقعاً فكر می كنی كه دانشمند شده ای؟ تو هنوز هیچ چیز نمی دانی و هیچ روحی را هم پیدا نخواهی كرد كه بر همه چیز آگاه باشد تنها آن كس می تواند بر همه دانش ها دست یابد كه خدا را بشناسد و راستی تو دانشمند بینوا مگر خدا را خوب شناخته ای؟"

    بعد دنباله آوای او قطع شد و من ناگهان خود را در دریائی توفانی یافتم كه گویی موج های آن فریاد می كشند:"كدام خدا؟ كدام خدا؟" و آن روز كه دانشمند بودم همه ذهنم در كار خدا بود و می خواستم بدانم كه آیا آغازی بر این جهان هست یا نه و اگر هست...

    تا شامگاه همچنان حیران و سرگردان بودم كه ناگهان فكری به خاطرم رسید. بر آن شدم سیاحتی به گرد آفاق كنم و خداشناس ترین مردان روی زمین را بیابم... و روح او را بدزدم تا خدا را بهتر بشناسم.

    بدین گونه برای دومین بار به دزدی رفتم :

    سپیده دم خود را بر فراز شهری یافتم كه گویی ساكنان آن همه در كار پرستش و ستایش پروردگار بودند. صدای سرودشان تمام آسمان شهر را گرفته بود و موج آن سراپای وجود مرا در چنان شوری فرو برد كه بی هیچ اختیاری بپائین كشیده شدم و خود را در برابر مردی دیدم كه در میان میدانی ایستاده بود و جامه ای سپید بر تن داشت. انبوه عظیمی از مردان و زنان پشت سر او جمع شده بودند و سرودی كه او می خواند را تكرار می كردند. به او نزدیك تر شدم. هیچ كس مرا نمی دید. وجودم را از روح دانشمند پاك كردم و در كنار آن مرد خدا ایستادم و آهسته گفتم:

    "دوست عزیز بگذار من هم بدانم كه تو خدا را چگونه شناخته ای. خودخواه مباش و اجازه بده روح ترا در اختیار بگیرم. می بینم كه راضی هستی."و آن چه را كه در گوش دانشمند خوانده بود در گوشش زمزمه كرد. لحظه ای بعد نگاه غمناكی به آسمان افكند و در دم بر زمین افتاد. خلقی كه در پشت او ایستاده بودند پیش دویدند و چون دیدند كاری از دستشان ساخته نیست گرد او حلقه زدند و سرود عزا سر دادند.

    از آنجا به جایگاه خود بازگشتم و در اندیشه آن بودم كه دیگر خدا را می شناسم و همین كه این اندیشه از خاطرم گذشت بی اختیار لبخندی زدم و حس كردم بر خلاف همیشه بسیار گرفته هستم.

    و بعد از آن یك ماه گذشت... در تمامی آن مدت كارم این بود كه سحرگاهان به نیایش خدا می پرداختم و روزهایم همه به می خوارگی و شكم پرستی و هم آغوشی با زنان شهر می گذشت و همیشه كتاب مقدسی زیر بغل داشتم و به هیچ چیز نمی اندیشیدم. یك روز به خود گفتم:"حالا كه خدا را می شناسی چرا بر همه علوم واقف نیستی و چرا نمی توانی به رمز حركت منظومه های دور از نظر دست یابی؟" در این لحظه آوائی كه بر من ناشناس بود در گوشم گفت:"به این همه چیزهای زمینی دل بسته ای و باز هم در جستجوی خدائی؟ خدا همه جا هست و تو كه همه چیز داری خدا را هم به چنگ آورده ای. ولی یكتاپرست باش كه خدا بر یكتاپرستان زودتر آشكار میشود." و من بر آن شدم كه همچون عاشق شیدائی یكتاپرست باشم و در جستجوی عاشقی چنین، آفاق را زیر پا گذاشتم.

    غروب یك روز بهار به بوستانی رسیدم. همه جا غرق در سبزه و گل بود و عطر گل ها همراه باد به هر سو پراكنده می شد. ناگهان آواز خواننده ای به گوشم رسید كه نغمه ای مستانه سر داده بود و با سازی، آواز خود را دنبال می كرد. از خود بیخود شدم و بی اختیار بدان گوشه بوستان رفتم. خواننده، مرد ژولیده ای بود و چنان پر شور می نواخت كه گوئی اصلا در این جهان نیست و به كار فرشتگان مشغول است.

    پیش رفتم و سر به سینه او نهادم و به آوای دلش گوش دادم. انگار با خود راز و نیاز می كرد و می گفت:"كاش می دانست كه بی او هیچ كس و هیچ چیز حتی خودم را هم نمی خواهم."

    تردیدی نكردم و بر جای ماندم. این همان كسی بود كه در جستجویش بودم. ماندم تا سرودش را به پایان برد و به قدری بر سازش كوفت كه مست شد و بر زمین افتاد. آهسته به بالینش رفتم و روحش را که برای من سومین دزدی روح بود، دزدیدم. سازش را نیز برداشتم و ساز زنان راه منزل معبودش را در پیش گرفتم. پشت دیوار باغ او تا صبح ساز زدم و سرود خواندم. نغمه هائی كه سر می دادم و در هوا گم می شد و جوابی نمی آمد. تنها هنگام برآمدن خورشید بلبلی از میان شاخه های درختان بر حالم رحمت آورد و نغمه ای در جوابم فرستاد. دلم گرفت و همان دم پی بردم كه هیچ چیز تغییر نكرده است.

    من همان عاشق سرگردانم و كسی را می پرستم كه بر من رحم نمی آورد و شاید حتی لحظه ای در اندیشه من نیست. ماهها گرد آفاق سرگردان شدم و كارم جز این نبود كه ساز بزنم و نغمه هائی را كه گویی از دل خونینم جدا میشد سر دهم.

    یك شب بر فراز ابرها حیران و سرگردان بدین سوی و آن سو چرخ می زدم. تاریكی همه جا را فرا گرفته بود و آواز من به هیچ كجا نمی رسید. ناگهان حس كردم پرنده ای كنار من بال می زند. به دنبال او به حركت درآمدم و لحظه ای بعد به جائی رسیدم كه به نظرم آشنا می آمد. انگار همان جائی بود كه روزی روحم را در آنجا گذاشته بودم به درون باغ تاریكی پا نهادم. سازم رها شد و كسی آن را از من دور كرد. حس كردم دیگر نمی توانم آواز بخوانم و در این موقع آوائی در گوشم گفت:

    "چه می خواهی؟"
    بی درنگ جواب دادم:
    "آمده ام روحم را پس بگیرم. روح خودم را."
    قهقهه ای در گوشم طنین افكند و پس از آن شنیدم كه كسی گفت:
    روحت را؟ ما همه در اینجا روح هستیم. كدام یك از ما را می خواهی؟"

    فریاد زدم:
    "روح خودم را"
    چندین صدا با هم پرسیدند:
    "آن را می شناسی؟"

    و ناگهان حس كردم كه هیچ نشانی از روح خود در خاطر ندارم. ناچار در میان ارواحی كه بر من ظاهر شده بودند یكی را نشان دادم. همه روح ها خندیدند. روح دیگری را نشان دادم و آنها باز هم بقهقهه درآمدند و این كار چندان تكرار شد تا حس كردم صدای قهقهه ارواح تمامی فضا را پر كرده است. وحشتی سراپای وجودم را فرا گرفت.

    چنگ در چهره روحی زدم قسمتی از آنرا جدا ساختم و از دیار تاریكی به سوی روشنی گریختم.
    ارواح تا مرز این جهان در تعقیبم بودند چرا که برای چهارمین بار روحی را دزدیده بودم.
    روحی كه بر چهره اش چنگ زدم، روح خودم بود و آن چه از آن در دست داشتم یادآور تاریكی های حیاتم گردید و شادی ها و سرورها در جهان تاریكی باقی ماند.
    از آن زمان تا به امروز همراه باد، همراه نور، همراه شب و همراه خیال به هر سو در سفرم تا مگر باقیمانده روح خود را بار دیگر بیابم. اما در دست من، نه نشانی هست و نه روح خود را بدرستی می شناسم ...!


    نویسنده: ایرج پزشك نیا

    چون توانستم ندانستم، چه سود
    چون بدانستم، توانستم نبــــــــود
    3 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hadinaseh, sanam, مبین

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  5. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    پروانه

    #25 1389/01/24, 23:21
    پروانه


    مردي يك پيله پروانه پيدا كرد. و آن را با خود به خانه برد. يك روز سوراخ كوچكي در آن پيله ظاهر گشت مرد كه اين صحنه را ديد به تماشاي منظره نشست ساعتها طول كشيد تا آن پروانه توانست با كوشش و تقلاي فراوان قسمتي از بدن خود را از آن سوراخ كوچك بيرون بكشد.

    پس از مدتي به نظر رسيد كه آن پروانه هيچ حركتي نمي كند و ديگر نمي تواند خود را بيرون بكشد. بنابراين مرد تصميم گرفت به پروانه كمك كند!

    او يك قيچي برداشت و با دقت بسيار كمي آن سوراخ را بزرگتر كرد. بعد از اين كار پروانه به راحتي بيرون آمد.

    اما چيزهايي عجيب به نظر مي رسيد. بدن پروانه ورم كرده بود و بالهايش چروكيده بود مرد همچنان منتظر ماند او انتظار داشت بالهاي پروانه بزرگ و پهن شود تا بتواند اين بدن چاق را در پرواز تحمل كند. اما چنين اتفاقي نيفتاد.

    در حقيقت پروانه ما باقي عمر خود را به خزيدن به اطراف با بالهاي چروكيده و تن ورم كرده گذراند و هرگز نتوانست پرواز كند.

    آنچه اين مرد با شتاب و مهرباني خود انجام داد سبب اين اتفاق بود. سوراخ كوچكي كه در پيله وجود داشت حكمت خداوند متعال بود. پروانه بايد اين تقلا را انجام مي داد تا مايع موجود در بدن او وارد بالهايش شود تا بالهايش شكل لازم را براي پرواز بگيرند.

    بعضي مواقع تلاش و كوشش و تحمل مقداري سختي همان چيزي است كه ما در زندگي به آن نياز داريم. اگر خداوند اين قدرت را به ما مي داد كه بدون هيچ مانعي به اهداف خود برسيم آنگاه چنين قدرتي كه اكنون داريم نداشتيم.
    3 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hadinaseh, sanam, مبین

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  6. 14,365 امتیاز ، سطح 36
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/12/20
    محل سکونت
    شهر زیبای کاشان
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    14,365
    سطح
    36
    تشکر
    780
    تشکر شده 1,390 بار در 534 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #26 1389/01/24, 23:50
    خیلی قشنگ بود مسیحا جان
    کاربر مقابل از hadinaseh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: آپامه
    آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟
    hadinaseh آنلاین نیست.

  7. 14,365 امتیاز ، سطح 36
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/12/20
    محل سکونت
    شهر زیبای کاشان
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    14,365
    سطح
    36
    تشکر
    780
    تشکر شده 1,390 بار در 534 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان شیطان و انسان

    #27 1389/01/27, 23:43
    مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند…
    لباس پوشید و راهی مسجد شد اما در راه زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
    لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
    او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی مسجد شد.
    در راه با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
    مرد از او تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند.
    همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
    مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد !!!
    مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید !
    مرد اول تعجب کرد که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند!!!
    مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.))
    مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح داد:
    من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم! وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید.
    من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه با جدیت بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به مسجد مطمئن ساختم…!
    نکته اخلاقی: کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید.
    کاربر مقابل از hadinaseh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: آپامه
    آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟
    hadinaseh آنلاین نیست.

  8. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    عزیزترین بخش زندگی

    #28 1389/01/28, 00:02
    عزیزترین بخش زندگی

    روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."
    شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
    شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
    شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
    شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "
    زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
    3 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hadinaseh, sanam, مبین

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  9. 5,733 امتیاز ، سطح 22
    37% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 317
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا
    نوشته ها
    85
    امتیاز
    5,733
    سطح
    22
    تشکر
    73
    تشکر شده 303 بار در 128 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    همه ما چهار همسر داریم

    #29 1389/02/27, 18:41
    روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت.زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
    زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری میبرد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد
    واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
    اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
    روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
    " من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچارهخواهم شد !
    بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
    " من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
    زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
    ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
    " من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
    زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.
    مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
    " تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
    زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
    در همین حین صدایی او را به خود آورد :
    " من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کردهباشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوشکرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقینمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."
    در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
    الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
    ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
    ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
    د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
    2 کاربر مقابل از فیروزه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. amin, آپامه
    فیروزه آنلاین نیست.

  10. 5,733 امتیاز ، سطح 22
    37% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 317
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا
    نوشته ها
    85
    امتیاز
    5,733
    سطح
    22
    تشکر
    73
    تشکر شده 303 بار در 128 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    راز تداوم حیات

    #30 1389/02/27, 18:47
    روزی شیوانا با عده ای از شاگردان بصیــرت جویش از كنار خرابهای میگذشتند. پیرمردی مست و لایعقل از گوشه خرابه بیرون آمد و در حالی كه لباس بلندی به تن داشت و با لباسش خارهای روی زمین را به دنبال خود میكشید. تلو تلو خوران به سوی شیوانا آمد و خطاب به او گفت:" تو كه اهل دلی و از عالم معرفت خبر داری به من بگو چند سال عمر خواهم كرد!؟ و چند سال دیگر باید این زندگی عذاب آور را تحمل كنم!؟"
    شیوانا نیم نگاهی به خارهای چسبیده به لباس بلند پیرمرد انداخت و گفت:" نگران مباش! تو قرار نیست بمیری ! "
    پیرمرد مات و مبهوت روی زمین نشست و شروع كرد به گریستن! شیوانا سری تكان داد و به راه خود ادامه داد. ساعتی بعد شیوانا در كنار مزرعهای بسیار سرسبز روی سنگی نشست و با نگاهی غمگین به مزرعه دار جوان خیره شد. مزرعه دار جوان با عجله به سوی شیوانا دوید و با شوق و انرژی فوق العاده ای فریاد زد:" استاد! می بینید چقدر خوشبختم! در اوج سلامتی ام و بهترین ثروت ها در اختیارم است. چنان است كه گویی تا ابد زنده خواهم ماند! نظر شما چیست !؟"
    شیوانا تبسمی تلخ كرد و گفت:" پیشنهاد می كنم سریعا شكل زندگی خود را تغییر بده و بیشتر به مردم اطرافت كمك كن! متاسفانه می بینم كه كائنات سرنوشت دیگری را برای تو رقم زده است!"
    شیوانا آنگاه از جابرخاست و به سوی منزلگاه بعدی حركت كرد. دقایقی بعد یكی از شاگردان استاد كه دلیل تناقض گفتار استاد را درك نكرده بود مقابلش ایستاد و با اعتراض از او توضیح خواست. شاگرد پرسید:" شیوانا شما چطور به آن پیرمرد مخمور و مست و بی جان نوید زندگی دادید و به این جوان پرشور و پرانرژی هشدار مرگ را ! چرا باید كائنات به آن پیرمرد اجازه دهد روزهای بیشتری را زنده باشد و این جوان رعنا را از دنیا ببرد!؟ اینكه عادلانه نیست!؟"
    شیوانا تبسمی كرد و پاسخ داد:" كائنات هر یك از ما را به دلیل ماموریت خاصی كه باید در طول خط زندگی خود انجام دهیم حفظ می كند و به محض اینكه دیگر ماموریتی برای ما رقم نخورده باشد ، دیگر ما را تحمل نمی كند و جانمان را می ستاند. تا ماموریتی را در دنیای دیگر انجام دهیم. دیگر فرقی نمی كند پیر باشیم یا جوان و یا حتی كودك! مهم این است كه كائنات به این نتیجه برسد كه بدون ما هم امورات می گذرد.
    جوان مزرعه دار با تمام سلامتی و ثروتی كه در اختیار داشت ، چون برای كسی فایده ای نداشت و حضور یا عدم حضورش در عالم تاثیر مثبتی روی زندگی دیگر موجودات عالم نداشت ، و برعكس با مرگ او از طریق ثروت به جا مانده زندگی افرادی متحول می شد ، توسط كائنات به عنوان عضو اضافی و اسقاطی و بدرد نخور شناخته شده بود و به نیستی محكوم شده بود. اما آن پیرمرد مست با آن ردای بلندش كه زمین را جارو می كند از لحاظ كائنات باید زنده بماند چرا كه هر روز صبح از كنار خرابه دو كودك یتیم برای امرار معاش عبور می كنند و پیرمرد با پرسه زدن در اطراف جاده منتهی به خرابه با ردای بلندش خار و خاشاك را از روی زمین و مسیر عبور این دو یتیم پاك می كند. لیاقت آن پیرمرد به خاطر همین وظیفه ساده و به ظاهر بی اهمیت برای زنده ماندن از دید كائنات بیشتر از این مزرعه دار ثروتمند و پرانرژی است. این قانون كائنات است و هیچ گریزی از آن نیست. اگر سعی نكنیم در باقیمانده عمر دلیل قانع كننده ای برای بدرد بخوربودن برای دیگران به پیشگاه كائنات عرضه كنیم دیر یا زود باید منتظر رفتن باشیم.اگر مردم می دانستند كه در قبال كمكی كه به نیازمندان می كنند چه ثروت عظیمی نصیبشان می شد هرگز لحظه ای آرام نمی نشستند. به همین سادگی!"
    2 کاربر مقابل از فیروزه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. amin, آپامه
    فیروزه آنلاین نیست.

صفحه 3 از 6 نخستنخست 12345 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •