alt
صفحه 3 از 14 نخستنخست 1234513 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 134

موضوع: داستانهاي كوتاه طنز و داستانهای جالب !

  1. 58,565 امتیاز ، سطح 75
    1% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/25
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته ها
    4,475
    امتیاز
    58,565
    سطح
    75
    تشکر
    6,382
    تشکر شده 17,504 بار در 5,769 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    تصادف...

    #21 1389/04/17, 09:04
    تصادف
    یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوري می کنه . بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه .
    ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.
    وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان ، رانندهء خانم بر میگرده میگه:
    - آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه بروز ماشینامون اومده !همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم …. ! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم …!
    مرد با هیجان پاسخ میگه:
    - اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !
    بعد اون خانم زيبا ادامه می ده و می گه :
    - ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه مي تونه شروع جريانات خيلي جالبي باشه رو جشن بگیریم !
    و بعد خانم زيبا با لوندي بطری رو به مرد میده .
    مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حاليكه زير چشمي اندام خانم زيبا رو ديد مي زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن .
    زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.
    مرد می گه شما نمی نوشید؟!
    زن لبخند شيطنت آميزي مي زنه در جواب می گه :
    - نه عزيزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشيم !!!
    3 کاربر مقابل از امیرمهدی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ahmad, nazdel, مهناز
    فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
    امیرمهدی آنلاین نیست.

  2. 58,565 امتیاز ، سطح 75
    1% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/25
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته ها
    4,475
    امتیاز
    58,565
    سطح
    75
    تشکر
    6,382
    تشکر شده 17,504 بار در 5,769 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستانهای طنز

    #22 1389/04/17, 09:17
    ماجراي طنز

    داستان اول
    روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:



    گيرنده : همسر عزيزم
    موضوع : من رسيدم



    ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مي اد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه !!
    3 کاربر مقابل از امیرمهدی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. asmin, ghasedak, r902
    فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
    امیرمهدی آنلاین نیست.

  3. 30,060 امتیاز ، سطح 53
    29% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 790
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/28
    محل سکونت
    ایران- اصفهان
    نوشته ها
    1,544
    امتیاز
    30,060
    سطح
    53
    تشکر
    2,160
    تشکر شده 4,143 بار در 1,459 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #23 1389/04/17, 13:52
    ghasedak آنلاین نیست.

  4. 43,036 امتیاز ، سطح 64
    7% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,214
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر دوم مسابقه نقاشی با نرم افزار Paint موضوع «معلولیت »ایجاد کننده بهترین تاپیک به انتخاب دور اول شورا
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,725
    امتیاز
    43,036
    سطح
    64
    تشکر
    5,424
    تشکر شده 11,578 بار در 2,418 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    ملانصرالدین

    #24 1389/05/28, 15:10
    شاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده. ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین تنها متعلق به کشور ما و یا مشرق زمین نیست. شاید شخصیت او مربوط به دوران قدیم است ولی پندهای او متعلق به تمام فرهنگ ها و دورانهاست. ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و هنوز که هنوز است حکایات بامزه ای که اتفاق می افتد را به او نسبت می دهند و حتی او را با بسیاری از موضوعات امروزی همساز کرده اند. در کشورهای آمریکایی و روسیه او را بیشتر با شخصیتی بذله گو و دارای مقام والای فلسفی می شناسند. به هر حال او سمبلی است از فردی که گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب است که با ماجراهای به ظاهر طنزآلودش پند و اندرزهایی را نیز به ما می آموزد.


    وظیفه و تکلیف

    روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
    یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
    ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم."


    شیرینی

    روزی ملا از شهری می گذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.
    شیرینی فروش شروع کرد به زدن او، ملا همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند!


    خر نخریدم انشاءالله

    ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.
    مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم.
    مرد گفت: انشاءالله بگوی.
    گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
    چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
    گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله!


    نردبان

    روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟
    ملا گفت نردبان می فروشم!
    باغبان گفت: در باغ من نردبان می فروشی؟
    ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

    4 کاربر مقابل از شکیب عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ahmad, Davod, r8041, نارون
    شکیب آنلاین نیست.

  5. 11,525 امتیاز ، سطح 32
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 425
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/25
    محل سکونت
    ایران - شهر گنبدهای مینا
    نوشته ها
    469
    امتیاز
    11,525
    سطح
    32
    تشکر
    1,017
    تشکر شده 1,385 بار در 483 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    خـــــر ما از کره گی دم نداشت! ...

    #25 1389/05/30, 12:40
    مـاجــرای : خـــــر ما از کره گی دم نداشت! ...
    مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده.
    مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ).
    دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !”
    مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت.
    خود را به خانه ایی درافکند.
    زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل داشت ( حامله بود ).
    از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت ( سِقط کرد ).
    خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نیز با صاحب خر هم آواز شد.

    مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه ایی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت.
    جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایه دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در حای بمُرد.
    پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست !

    مَرد، هم چنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افکند.
    پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد.
    او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !

    مردگریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانه قاضی افکند که ” دخیلم! “.
    قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود.
    چون رازش فاش دید، چاره رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند .

    نخست از یهودی پرسید .
    گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم .
    قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست.
    باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند !
    و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد !

    جوانِ پدر مرده را پیش خواند .
    گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است.
    به طلب قصاص او آمده ام.
    قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.
    حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرود آیی، چنان که یک نیمه جانش را بستانی !
    و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیه سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم کرد !

    چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد.
    حالی می توان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش !
    مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید .

    قاضی آواز داد : هی ! بایست که اکنون نوبت توست !
    صاحب خر هم چنان که می دوید فریاد کرد :مرا شکایتی نیست.
    محکم کاری را، به آوردن مردانی می روم که شهادت دهند خر مرا از کره گی دُم نبوده است
    6 کاربر مقابل از r902 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Davod, MaryNic, r8041, tanhaei50, شکیب, فیروزه
    .
    همه را صدا زدم جز خدا
    هیچ کس جوابم را نداد جز خدا . . .
    .
    r902 آنلاین نیست.

  6. 58,565 امتیاز ، سطح 75
    1% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/25
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته ها
    4,475
    امتیاز
    58,565
    سطح
    75
    تشکر
    6,382
    تشکر شده 17,504 بار در 5,769 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #26 1389/06/03, 22:25
    داستان دوم


    معامله بهشت



    در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا این که فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدره؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه. مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت و از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم!




    3 کاربر مقابل از امیرمهدی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ahmad, asmin, r902
    فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
    امیرمهدی آنلاین نیست.

  7. 58,565 امتیاز ، سطح 75
    1% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/25
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته ها
    4,475
    امتیاز
    58,565
    سطح
    75
    تشکر
    6,382
    تشکر شده 17,504 بار در 5,769 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #27 1389/06/03, 22:59
    داستان سوم

    یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود.

    آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و ۴ تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه.

    وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره.

    یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین.

    بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. . . خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون.

    یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره.

    مرده میپرسه: ” اون گربه کره خر خونس؟”

    زنش می گه آره. مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!!!
    3 کاربر مقابل از امیرمهدی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. asmin, mehregan, r902
    فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
    امیرمهدی آنلاین نیست.

  8. 58,565 امتیاز ، سطح 75
    1% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/25
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته ها
    4,475
    امتیاز
    58,565
    سطح
    75
    تشکر
    6,382
    تشکر شده 17,504 بار در 5,769 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #28 1389/06/03, 23:52
    داستان چهارم

    مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت:
    - اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی.
    مرد ایستاد و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پاش.مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرشو نگاه کرد اما کسی رو ندید.بهر حال نجات پیدا کرده بود. به راهش ادامه داد.به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشه باز همان صدا گفت:
    - ایست!
    مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی از جلویش رد شد.بازم نجات پیدا کرد.مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد م فرشته نگهبان ت هستم. مرد فکری کرد و گفت:
    -پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟

    3 کاربر مقابل از امیرمهدی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. asmin, mehregan, r902
    فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
    امیرمهدی آنلاین نیست.

  9. 58,565 امتیاز ، سطح 75
    1% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/25
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته ها
    4,475
    امتیاز
    58,565
    سطح
    75
    تشکر
    6,382
    تشکر شده 17,504 بار در 5,769 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #29 1389/06/04, 07:54
    داستان پنجم

    حکایت جالب چرچیل و راننده تاکسی !!!

    چرچیل (نخست وزیر سابق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر bbc برای مصاحبه می‌رفت.
    هنگامی که به آن جا رسید به راننده تاکسی گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.
    راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم"
    چرچیل از علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.
    راننده تاکسی با دیدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچیل! اگربخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مانم"

    کاربر مقابل از امیرمهدی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: asmin
    فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
    امیرمهدی آنلاین نیست.

  10. 58,565 امتیاز ، سطح 75
    1% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/25
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته ها
    4,475
    امتیاز
    58,565
    سطح
    75
    تشکر
    6,382
    تشکر شده 17,504 بار در 5,769 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #30 1389/06/04, 08:21
    داستان ششم

    فقط طنز بخدتا دنیابروت بخندهgol


    ایران سرای باقی

    میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن .
    خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، مخلوق من هستند و بهشت به همه مخلوق خوب من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نسیت! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!!!
    جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان... دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟
    جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟
    شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!! جبرئیل جان، من برم .... اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن...

    2 کاربر مقابل از امیرمهدی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ahmad, asmin
    فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
    امیرمهدی آنلاین نیست.

صفحه 3 از 14 نخستنخست 1234513 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •