alt
صفحه 2 از 14 نخستنخست 123412 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 11 به 20 از 134

موضوع: داستانهاي كوتاه طنز و داستانهای جالب !

  1. 39,202 امتیاز ، سطح 61
    12% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,148
    30.0% فعالیت
    جایزه ها:
    برنده ی مسابقه علمینفر اول مسابقه آواتار و آمضا
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    1,647
    امتیاز
    39,202
    سطح
    61
    تشکر
    5,797
    تشکر شده 9,448 بار در 2,642 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #11 1388/12/29, 04:40
    ميگم آقاي خوش شانس بيا يه دستي هم روي سر مابكش تاماهم كمي خوش شانس بشيم
    2 کاربر مقابل از samira عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. m423, مبین
    samira آنلاین نیست.

  2. 14,483 امتیاز ، سطح 36
    55% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 367
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/06/29
    نوشته ها
    535
    امتیاز
    14,483
    سطح
    36
    تشکر
    1,575
    تشکر شده 1,752 بار در 622 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    نامه ای از دوزخ

    #12 1389/02/31, 16:54
    روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
    گيرنده : همسر عزيزم
    موضوع : من رسيدم
    ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مياد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي که چه قدر اينجا گرمه !!!
    9 کاربر مقابل از dana عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ahmad, amin, Davod, mahdiehh, mahdifa, آپامه, nazdel, rojeh, مهناز
    از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.
    ببخشیدم اگر، صبر من کم بود و خطای تو زیاد , اگر تحمل من اندک بود و اشتباهاتِ تو بی شمار!
    ببخشیدم اگر,صدای گریه شبانه ام خوابت را آشفت ,اگر دیدن اشکهای من دلت را آزرد !
    ببخشیدم اگر , من پر از عشق بودم و تو پر از نفرت,اگر بخشیدن عادت من بود و خصلت تو نبخشیدن!
    ببخشیدم، به خاطر این همه دوستت داشتن...به خاطر تا آخرین نفس پایِ تو ایستادن!
    dana آنلاین نیست.

  3. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    چرچيل و راننده تاکسی

    #13 1389/03/06, 23:34
    چرچيل و راننده تاکسی

    چرچيل(نخست وزير اسبق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر bbc برای مصاحبه می‌رفت.
    هنگامی که به آن جا رسيد به راننده گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
    راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم" .
    چرچيل از علاقه‌ی اين فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد.
    راننده با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگر بخواهيد، تا فردا هم اين‌جا منتظر می‌مانم!"
    3 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. dana, hamideh, sanam

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  4. 14,483 امتیاز ، سطح 36
    55% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 367
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/06/29
    نوشته ها
    535
    امتیاز
    14,483
    سطح
    36
    تشکر
    1,575
    تشکر شده 1,752 بار در 622 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #14 1389/03/07, 00:10
    خیلی باحال بود
    از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.
    ببخشیدم اگر، صبر من کم بود و خطای تو زیاد , اگر تحمل من اندک بود و اشتباهاتِ تو بی شمار!
    ببخشیدم اگر,صدای گریه شبانه ام خوابت را آشفت ,اگر دیدن اشکهای من دلت را آزرد !
    ببخشیدم اگر , من پر از عشق بودم و تو پر از نفرت,اگر بخشیدن عادت من بود و خصلت تو نبخشیدن!
    ببخشیدم، به خاطر این همه دوستت داشتن...به خاطر تا آخرین نفس پایِ تو ایستادن!
    dana آنلاین نیست.

  5. 10,386 امتیاز ، سطح 30
    73% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 164
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/24
    محل سکونت
    قزوین
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    10,386
    سطح
    30
    تشکر
    806
    تشکر شده 1,035 بار در 438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان گوجه فرنگی

    #15 1389/03/29, 18:04
    روزی مرد بیکاری در جستجوی کار به عنوان «نظافتچی» به شرکت مایکروسافت رفت . مدیر منابع انسانی با او مصاحبه کرد و سپس برای گرفتن تست او را به شستن زمین گمارد .
    پس از اتمام کار مدیر او را استخدام کرد و به او گفت : تو استخدانم شدی . آدرس پست الکترونیکی ات را به من بده تا فرم تقاضانامه و همینطور تاریخ شروع به کار را برایت بفرستم . مرد جواب داد: اما من کامپیوتر و پست الکترونیکی ندارم .
    مدیر منابع انسانی پاسخ داد : در این صورت متاسفم . در دنیای امروز چنانچه پست الکترونیکی نداشته باشی به این معنی است که اصلا وجود نداری و کسی که وجود ندارد چطور می تواند شغلی داشته باشد .
    مرد مایوس و ناامید از آنجا خارج شد . نمی دانست با تنها دارایی ته جیبش که فقط10 دلار بود چه کند . با خود فکری کرد و تصمیم گرفت به سوپر مارکت رفته و به اندازه 10 دلار گوجه فرنگی بخرد . سپس خانه به خانه گوجه فرنگی ها را در کمتر از 2 ساعت فروخت و موفق شد دارایی اش را دو برابر کند . آن روز 3 بار این کار را انجام داد و با 60 دلار به خانه برگشت . در نتیجه مرد متوجه شد که به این طریق نیز می تواند امرار معاش کند . از آن پس صبح ها زودتر از منزل بیرون می رفت و شب ها دیرتر باز می گشت . به این ترتیب ، سرمایه اش هر روز 2 یا 3 برابر می شد . در مدت کوتاهی ، یک گاری خرید . سپس یک وانت و پس از آن تعدادی وسایل نقلیه مخصوص این کار خریداری کرد .
    سالها گذشت . آن مردبه یکی از بزرگترین خرده فروش های مواد غذایی در آمریکا تبدیل شد .بنابراین تصمیم گرفت برای آینده خود و خانواده اش برنامه ریزی کند و فکر کرد بهتر است از یک بیمه عمر استفاده کند . به این خاطر به یکی از دفاتر بیمه تلفن کرد و یکی از طرحهای آن را انتخاب کرد . پس از پایان مکالمه بیمه گر آدرس پست الکترونیکی او را جویا شد . مرد در پاسخ گفت : من پست الکترونیکی ندارم .
    بیمه گر با کنجکاوی تمام گفت : خدای من شما پست الکترونیکی ندارید و با این وجود موف شده اید چنین امپراطوری را بنا نهید . آیا می توانید تصور کنید اگر یک آدرس پست الکترونیکی داشتید چه کارهایی که می توانستید بکنید؟ مرد اندکی تامل کرد و سپس جواب داد : بله ، احتمالا الان نظافتچی شرکت مایکروسافت بودم .
    کاربر مقابل از Rozita عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: نسیم صبح
    Rozita آنلاین نیست.

  6. 6,322 امتیاز ، سطح 23
    55% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 228
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/10/23
    نوشته ها
    88
    امتیاز
    6,322
    سطح
    23
    تشکر
    550
    تشکر شده 169 بار در 91 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #16 1389/03/29, 19:00
    خدای من
    خیلی زیبابود.
    بهترمن هم آیدیموفراموش کنم برم گوجه بخرم.چون تاحالاباهاش کاری نکردم.
    کیفمدرسه آنلاین نیست.

  7. 30,109 امتیاز ، سطح 53
    33% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 741
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/19
    محل سکونت
    شاه عبدالعظیم
    نوشته ها
    1,090
    امتیاز
    30,109
    سطح
    53
    تشکر
    5,555
    تشکر شده 3,114 بار در 931 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #17 1389/03/30, 23:03
    واقعا چه خوبه همینجوری اشتباهی همه باید بخندن
    حمیدرضا آنلاین نیست.

  8. 47,025 امتیاز ، سطح 67
    6% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,325
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/10/19
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    1,889
    امتیاز
    47,025
    سطح
    67
    تشکر
    8,089
    تشکر شده 13,207 بار در 5,009 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #18 1389/03/31, 10:37
    دنا جان خوب بود دستت درد نکنه عزیز

    یادمان باشد در املای زندگی، همیشه برای محبّت تشدید بگذاریم؛

    تا از دوستی و انسانیت حتی نیم نمره هم کم نشود ...

    مهناز آنلاین نیست.

  9. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    عتیقه

    #19 1389/04/09, 22:05
    عتیقه

    یک نفر عتیقه فروش به منزل روستایی ساده ای وارد شد. دید تغار قدیمی نفیسی دارد و در آن گوشه افتاده است و گربه ای در آن آب می خورد.
    ترسید اگر قیمت تغار را بپرسد روستایی ملتفت مطلب شود و قیمت گزافی طلب کند.
    پس گفت : عمو جان چه گربه ی قشنگی داری ! آیا حاضری آن را به من بفروشی ؟
    روستایی گفت : چند می خری؟
    گفت : هزار تومان.
    روستایی گربه را در بغل عتیقه فروش گذاشت و گفت : خیرش را ببینی.
    عتیقه فروش پیش از آنکه از خانه روستایی می خواست بیرون برود ، با بی اعتنایی ساختگی گفت :
    عمو جان این گربه ممکن است در راه تشنه شود ، خوب است من این تغار را هم با خود ببرم. قیمتش را هم حاضرم بپردازم.
    روستایی لبخندی زد و گفت : تغار را بگذارید باشد ؛ چون که بدین وسیله تا به حال ۵ گربه را فروخته ام!!!
    3 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. nazdel, sanam, taraneh

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  10. 58,565 امتیاز ، سطح 75
    1% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/25
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته ها
    4,475
    امتیاز
    58,565
    سطح
    75
    تشکر
    6,382
    تشکر شده 17,504 بار در 5,769 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان شیرین خواستگاری دانشجویی

    #20 1389/04/14, 23:13
    بعد از اين كه مدت ها دنبال دختري باوقار و باشخصيت گشتيم كه هم خانواده ي اصيل و مؤمني داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمه ام دختري را به ما معرفي كرد.وقتي پرسيدم از كجا مي داند اين دختر همان كسي است كه من مي خواهم، گفت:راستش توي تاكسي ديدمش.از قيافه اش خوشم آمد.ديدم هماني است كه تو مي خواهي.وقتي پياده شد، من هم پياده شدم و تعقيبش كردم.دم در خانه اش به طور اتفاقي بابايش را ديدم كه داشت با يكي از همسايه ها حرف مي زد.به ظاهرش مي خورد كه آدم خوبي باشد.خلاصه قيافه ي دختره كه حسابي به دل من نشسته بود،گفتم: من هر طور شده اين وصلت را جور مي كنم.
    ما وقتي حرف هاي محكم و مستدل عمه مان را شنيديم.گفتيم: يا نصيب و يا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگرديم؟از پا افتاديم، همين را دنبال مي كنيم.ان شاء الله خوب است.اين طوري شد كه رفتيم به خواستگاري آن دختر.
    پدر دختر پرسيد: آقازاده چه كاره اند؟
    -دانشجو هستند.
    -مي دانم دانشجو هستند.شغلشان چيست؟
    -ما هم شغلشان را عرض كرديم.
    -يعني ايشان بابت درس خواندن پول هم مي گيرند.
    -نخير، اتفاقاً ايشان در دانشگاه آزاد درس مي خوانند:
    به اندازه ي هيكلشان پول مي دهند.
    -پس بيكار هستند.
    -اختيار داريد قربان! رشته ايشان مهندسي است.قرار است مهندش شوند
    پدر دختر بدون اين كه بگذارد ما حرف ديگري بزنيم گفت: ما دختر به شغل نسيه نمي دهيم.بفرماييد؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمايي كرد.
    عمه خانم كه مي خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توي دست هم، آن قدر با خانواده ي دختر صحبت كرد تا بالاخره راضي شدند.فعلاً به شغل دانشجويي ما اكتفا كنند، به شرط آن كه تعهد كتبي بدهيم بعد از دانشگاه حتماً برويم سركار، اين طوري شد كه ما دوباره رفتيم خواستگاري.
    پدر دختر گفت:و اما . . . مهريه، به نظر من هزار تا سكه طلا. . .
    تا اسم«هزار تا سكه طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدر دختر بقيه ي حرفش را بزند بلند شد كه برود؛اما فك و فاميل جلويش را گرفتند كه: بابا هزار تا سكه كه چيزي نيست؛ مهريه را كي داده كي گرفته . . . بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود.پدر دختر گفت:ميل خودتان است.اگر نمي خواهيد، مي توانيد برويد سراغ يك خانواده ي ديگر.
    بابام گفت:نخير، بفرماييد. در خدمتتان هستيم.
    -اگر در خدمت ما هستيد، پس چرا بلند شديد؟
    بابام كه ديگر حسابي كفري شده بود، گفت:بابا جان! بلند شدم كمربندم را سفت كنم، شما امرتان را بفرماييد.
    پدر دختر گفت:بله، هزار تا سكه ي طلا، دو دانگ خانه…
    بابا دوباره بلند شد كه از خانه بزند بيرون؛ ولي باز هم بستگان راضي اش كردند كه اي بابا خانه به اسم زن باشد، يا مرد كه فرقي نمي كند.هر دو مي خواهند با هم زندگي كنند ديگر.
    و باز بابام با اوقات تلخي نشست.پدر دختر پرسيد: باز هم بلند شديد كمربندتان را سفت كنيد؟بابام گفت: نخير! دفعه ي قبل شلوارم را خيلي بالا كشيده بودم داشتم ميزانش مي كردم!
    پدر دختر گفت:بله، داشتم مي گفتم دو دانگ خانه و يك حج.مبارك است ان شاء الله
    بابام اين دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چي چي را مبارك است؟مگر در دنيا فقط همين يك دختر است.و ما تا بياييم به خودمان بجنبيم،كفش هايمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط كوچه پرواز كردند و ما هم وسط كوچه كفش هايمان را جفت كرديم و پوشيديم و با خيال راحت رفتيم خانه مان.
    مگر عمه خانم دست بردار بود.آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضي كرد كه فعلاً اسمي از حج نياورد تا معامله جوش بخورد.بعداً يك فكري بكنند.
    پدر دختر گفت:و اما شيربها، شيربها بهتر است دو ميليون تومان باشد…
    بعد زير چشمي نگاه كرد تا ببيند بابام باز هم بلند مي شود يا نه.وقتي آرامش بابام را ديد ادامه داد:به اضافه وسايل چوبي منزل.
    بابام حرف او را قطع كرد.منظورتان از وسايل چوبي همان در و پنجره و اين جور چيزهاست؟
    پدر دختر با اوقات تلخي گفت:نخير، كمد و ميز توالت و تخت و ميز ناهارخوري و ميز تلويزيون و مبلمان است.
    بابام گفت:ولي آقاجان، پسر ما عادت ندارد روي تخت بخوابد.ناهارش را هم روي زمين مي خورد.اهل مبل و اين جور چيزها هم نيست.
    پدر دختر گفت:ولي اين ها بايد باشد،اگر نباشد، كلاس ما زير سؤال مي رود.
    و بعد از كمي گفتمان و فحشمان، كفش هاي ما رفت وسط كوچه.
    دوباره عمه خانم دست به كار شد.انگار نذر كرده بود هر طور شده اين دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسايل چوبي را خط بكشند؛و ما دوباره به خانه ي آن دختر رفتيم.
    بابام تصميم گرفته بود مسأله ي جهيزيه را پيش بكشد و سنگ تمام بگذارد تا بلكه گوشه اي از كلاس گذاشتن هاي باباي آن دختر را جواب گفته باشد.اين بود كه تا صحبت ها شروع شد،بابام گفت: در رابطه با جهيزيه… !
    پدر دختر حرف او را قطع كرد و گفت:البته بايد عرض كنم در طايفه ما جهيزيه رسم نيست.
    بابام گفت:اتفاقاً در طايفه ي ما رسم است.خوبش هم رسم است.شما كه نمي خواهيد جهيزيه بدهيد، پس براي چي از ما شيربها مي خواهيد؟
    - شيربها كه ربطي به جهيزيه ندارد.شيربها پول شيري است كه خانمم به دخترش داده.او دو سال تمام شيره ي جانش را به كام دختري ريخته كه مي خواهد تا آخر عمر در خانه ي پسر شما بماند.بابام گفت:خب مي خواست شير ندهد. مگر ما گفتيم به دخترتان شير بدهيد؟اگر با ما بود مي گفتيم چايي بدهد تا ارزان تر در بيايد.مگر خانمتان شير نارگيل و شيركاكائو به دخترتان داده كه پولش دو ميليون تومان شده است؟!
    پدر دختر گفت: دختر ما كلفت هم مي خواهد.
    بابام گفت:چه بهتر.يك كلفت هم با او بفرستيد بيايد خانه ي پسرم.
    - نه خير كلفت را بايد داماد بگيرد.دختر من كه نمي تواند آن جا حمالي كند.
    - حالا كي گفته دخترتان مي خواهد حمالي كند؟
    مگر مي خواهيد دخترتان را بفرستيد كارخانه ي گچ و سيمان؟كفش هاي ما طبق معمول وسط كوچه!!!
    در مجلس بعد پدر دختر گفت:محل عروسي بايد آبرومند باشد.اولاً، رسم ما اين است كه سه شب عروسي بگيريم. ثانياً بايد هر شب سه نوع غذا سفارش بدهيد، در يك باشگاه مجهز و عالي.
    بابا گفت:مگر داريد به پسر خشايار شاه زن مي دهيد؟اصلاً مگر بايد طبق رسم شما عمل كنيم؟
    كفش ها طبق معمول وسط كوچه!!!
    ديگر از بس كفش هايمان را پرت كرده بودند وسط كوچه، اگر يك روز هم اين كار را نمي كردند، خودمان كفش هايمان را مي برديم وسط كوچه مي پوشيديم.
    باباي دختر گفت:ان شاء الله آقا داماد براي دختر ما يك خانه ي دربست چهارصد متري در بالاي شهر مي گيرد.
    بابام گفت:خانه براي چي؟زير زمين خانه ي خودم هست.تعميرش مي كنم.يك اتاق و يك آشپزخانه هم در آن مي سازم، مي شود يك واحد كامل.پدر دختر گفت:نه ما آبرو داريم، نمي شود يك دفعه عمه خانم جوش كرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟بس كنيد ديگر، اين كارها چيست؟مگر توي دنيا همين يك دختر است كه اين قدر حلوا حلوايش مي كنيد؟از پا افتاديم از بس رفتيم و آمديم.اصلاً ما زن نخواستيم مگر يك دانشجو مي تواند معجزه كند كه اين همه خرج برايش مي تراشيد؟
    اين دفعه قبل از اين كه كفش هايمان برود وسط كوچه، خودمان مثل بچه ي آدم بلند شديم و زديم بيرون.
    و اين طوري شد كه ما ديگر عطاي آن دختر را به لقايش بخشيديم و از آن جا رفتيم كه رفتيم.
    يك سال از آن ماجرا گذشت.من هم پاك آن را فراموش كرده بودم و اصلاً به فكرش نبودم.يك روز صبح، وقتي در را باز كردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردي خورد كه پشت در ايستاده بودند.مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همين كه مرا ديد جا خورد و فوري دستش را انداخت.با ديدن من هر دو با خجالت سلام دادند.كمي كه دقت كردم، ديدم پدر و مادر آن دختر هستند.لبخندي زدم و گفتم:بفرماييد تو.
    پدر دختر گفت:نه. . . نه. . . قصد مزاحمت نداشتيم.فقط مي خواستم بگويم كه چيز، چرا ديگر تشريف نياورديد؟ما منتظرتان بوديم.
    من كه خيلي تعجب كرده بودم، گفتم:ولي ما كه همان پارسال حرف هايمان را زديم.خودتان هم كه ديديد وضعيت ما طوري بود كه نمي خواستيم آن همه بريز و بپاش كنيم.
    پدر دختر لبخندي زد و گفت: اي آقا. . .كدام بريز و بپاش؟. . . يك حرفي بود زده شد، رفت پي كارش.توي تمام خواستگاري ها از اين چيزها هست.حالا ان شاء الله كي خدمت برسيم،داماد گُلم؟
    من كه از اين رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت مي كشيد،گفتم:آخه. . . چيز. . . راستش شغل من. . .
    -اي بابا. . . شغل به چه درد مي خورد.دانشجويي خودش بهترين شغل است.من همه جا گفته ام دامادم يك مهندس تمام عيار است.
    -آخه هزار تا سكه هم. . .
    -اي بابا. . . شما چرا شوخي هاي آدم را جدي مي گيريد.من منظورم هزار تا سكه ي بيست و پنج توماني بود.
    ولي دو دانگ خانه. . .
    پدر عروس:بابا جان من منظورم اين بود كه دو دانگ خانه به اسمتان كنم.
    -سفر حج هم. . .
    -راستي خوب شد يادم انداختيد.اگر مي خواهيد سفر حج برويد همين الان بگوييد من خودم اسمتان را بنويسم.
    -دو ميليون تومان شيربها هم كه. . .
    -چي؟من گفتم دو ميليون تومان؟من غلط كردم.من گفتم دو ميليون تومان به شما كمك كنم.
    -خودتان گفتيد خانمتان به دخترتان شير داده، بايد پول شيرش را بدهيم. . .
    -اي بابا. . . خانم من كلاً به دخترم چهار، پنج قوطي شير خشك داده كه آن هم پولش چيزي نمي شود.مهمان ما باشيد
    -در مورد جهيزيه گفتيد. . .
    -گفتم كه. . . اتاق دخترم را پر از جهيزيه كرده ام.بياييد ببينيد.اگر كم بود، بگوييد باز هم بخرم.
    -اما قضيه ي آن كلفت. . .
    -آي قربون دهنت. . . دختر من كلفت شماست.خودم هم كه نوكر شما هستم، داماد عزيزم!. . . خوش تيپ من!. . . جيگر!. . . باحال!. . .
    وقتي ديدم پدر دختر حسابي گير داده و نمي خواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقيقت را بگويم.با خجالت گفتم: راستش شرايط شما خيلي خوب است.من هم خيلي دوست دارم با خانواده ي شما وصلت كنم.اما. . .
    پدر دختر با خوشحالي دست هايش را به هم ماليد و گفت:ديگر اما ندارد. . . مبارك است ان شاء الله.
    گفتم:اما حقيقت را بخواهيد فكر نكنم خانمم اجازه بدهد.
    تا اين حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب يك متر واماند.پدر دختر گفت: يعني تو. . . در همين موقع خانمم از پله هاي زيرزمين بالا آمد.مرا كه ديد لبخندي زد و گفت: وقتي كه از دانشگاه برگشتي، سر راهت نيم كيلو گوجه بگير براي ناهار املت بگذارم.
    با لبخند گفتم:چشم، حتماً چيز ديگري نمي خواهي؟
    -نه، فقط مواظب باش.
    -تو هم همين طور.
    خانمم رفت پايين، رو كردم به پدر و مادر دختر كه هنوز دهانشان باز بود و خشكشان زده بود و گفتم: ببخشيد من كلاس دارم؛ ديرم مي شود خداحافظ.
    و راه افتادم به طرف دانشگاه
    3 کاربر مقابل از امیرمهدی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ahmad, nazdel, حسين
    امیرمهدی آنلاین نیست.

صفحه 2 از 14 نخستنخست 123412 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •