alt
صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 3111213
نمایش نتایج: از 121 به 123 از 123

موضوع: قرارمان پای همین شعر

  1. 24,287 امتیاز ، سطح 47
    74% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 263
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1390/07/25
    محل سکونت
    قم
    نوشته ها
    367
    امتیاز
    24,287
    سطح
    47
    تشکر
    5,633
    تشکر شده 2,928 بار در 863 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #121 1395/09/05, 22:04
    تنها تر از شمعی که از کبریت می‌ترسد
    غمگین‌تر از دزدی که از دیوار افتاده
    بی‌اعـتنا پاکت کنند از زندگی ، مثلِ
    خاکسـتر سردی که از سیگار افتاده

    بی‌تو دلم می‌افتد از من؛ باز می‌خشکد
    مثل کلاغی مرده که از سیم می‌افتد
    این روزهـا هربار که یاد تو می‌افتم
    یک خطّ دیگر روی پیشانیم می‌افتد...

    می‌خواهی از من رو بگیری، دورتر باشی
    مانند طفلی مرده می‌پیچم به آغوش‌ات
    سر درد میگیری و من تکـرار خواهم شد
    مانند یک موسیقیِ غمناک در گوش‌ات...

    بی تو تمام کوچه‌ها سرد است، تاریک است
    انگار خورشید این حدود اصلن نتابیده
    تو نیستی و زندگی انگار تعطیل است
    تو نیستی و ساعت این شهر خوابیده

    تو نیستی و خاطراتی شور در چشمم
    چون ماهیان مرده‌ای در رود‌...می‌پیچند
    تکرارها من را شبیه زخم می‌بندند
    سیگارها من را شبیه دود می‌پیچند...

    بی تو شبیه ساعتی بی کوک ، می‌خوابم
    در لحظه‌هایی که برای شعر گفتن نیست
    در خانه‌ای که پرده‌هایش بی تو تاریک است
    در خانه‌ای که روزهایش بی تو روشن نیست...

    اینجا کنارم هستی و آرام می‌خندی
    آنجا کنار هم بغل کردیم دریا را
    تو رفته‌ای! باید همین امشب بسوزانم
    این قاب‌ها
    این عکس‌ها
    این آلبـوم‌ها را...
    2 کاربر مقابل از $Nafa عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. habibi, یزدان
    قلبـــم بَرای تپش ، صِدای نَفس هـایَـت را کَم دارد ...
    $Nafa آنلاین نیست.

  2. 1,872 امتیاز ، سطح 12
    8% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 278
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/10/13
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    28
    امتیاز
    1,872
    سطح
    12
    تشکر
    90
    تشکر شده 82 بار در 28 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #122 1395/09/06, 00:20
    شب تا سحر من بودم و لالای باران
    اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد
    غوغای پندار نمی بردم
    غوغای پندارم نمی مرد
    غمگین و دلسرد
    روحم همه رنج
    جان همه درد
    آهنگ باران دیو اندوه مرا بیدار می کرد
    چشمان تبدارم نمی خفت
    افسانه گوی ناودان باد شبگرد
    از بوی میخک های باران خورده سرمست
    سر می کشید از بام و از در
    گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ
    گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت
    گه پای می کوبید روی دامن
    کوه
    گه دست می افشاند روی سینه دشت
    آسوده می رقصید و می خندید و میگشت
    شب تا سحر من بودم و لالای باران
    افسانه گوی ناودان افسانه می گفت
    پا روی دل بگذار و بگذر
    بگذار و بگذر
    سی سال از عمرت گذشته است
    زنگار غم بر رخسارت نشسته است
    خار ندامت در دل تنگت
    شکسته است
    خود را چنین ‌آسان چرا کردی فراموش
    تنهای تنها
    خاموش خاموش
    دیگر نمی نالی بدان شیرین زبانی
    دیگر نمی گویی حدیث مهربانی
    دیگر نمی خوانی سرودی جاودانی
    دست زمان نای تو بسته است
    روح تو خسته است
    تارت گسسته است
    این دل که می لرزد میان سینه تو
    این دل که دریای وفا و مهربانی است
    این دل که جز با مهربانی آشنا نیست
    این دل دل تو دشمن تست
    زهرش شراب جام رگهای تن تست
    این مهربانی ها هلاکت میکند از دل حذر کن
    از دل حذر کن
    از این محبت های بی حاصل حذر کن
    مهر زن و فرزند را از دل بدر کن
    یا درکنار زندگی ترک
    هنر کن
    یا با هنر از زندگی صرف نظر کن
    شب تا سحر من بودم و لالای باران
    افسانه گوی ناودان افسانه میگفت
    پا روی دل بگذار و بگذر
    بگذار و بگذر
    یک شب اگر دستت در آغوش کتاب است
    زن را سخن از نان و آب است
    طفل تو بر دوش تو خواب است
    این زندگی رنج و عذاب است
    جان
    تو افسرد
    جسم تو فرسود
    روح تو پژمرد
    آخر پرو بالی بزن بشکن قفس را
    آزاد باش این یک نفس را
    از این ملال آباد جانفرسا سفر کن
    پرواز کن
    پرواز کن
    از تنگنای این تباهی ها گذر کن
    از چار دیوار ملال خود بپرهیز
    آفاق را آغوش بر روی تو باز است
    دستی
    برافشان
    شوری برانگیز
    در دامن آزادی و شادی بیاویز
    از این نسیم نیمه شب درسی بیاموز
    وز طبع خود هر لحظه خورشیدی برافروز
    اندوه بر اندوه افزودن روا نیست
    دنیا همین یک ذره جا نیست
    سر زیر بال خود مبر بگذار و بگذر
    پا روی دل بگذار و بگذر
    شب تا سحر من بودم و لالای
    باران
    چشمان تبدار نمی خفت
    او همچنان افسانه می گفت
    آزاد و وحشی باد شبگرد
    از بوی میخک های باران خورده سرمست
    گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ
    گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت
    آسوده می خندید و می رقصید و می گشت
    کاربر مقابل از S.D عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: یزدان
    S.D آنلاین نیست.

  3. 1,872 امتیاز ، سطح 12
    8% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 278
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/10/13
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    28
    امتیاز
    1,872
    سطح
    12
    تشکر
    90
    تشکر شده 82 بار در 28 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #123 1395/09/07, 00:38
    سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت‌،سرها در گریبان است‌.کسی سر بر نیارد کرد پاسخ ‌گفتن و دیدار یاران را.نگه جز پیش پا را دید نتواند،که ره تاریک و لغزان است‌.و گر دست محبّت سوی کس یازی‌،به اکراه آورد دست از بغل بیرون‌؛که سرما سخت سوزان است‌.نفس‌، کز گرمگاه سینه می‌آید برون‌، ابری شود تاریک‌.چو دیوار ایستد در پیش چشمانت‌.نفس کاین است‌، پس دیگر چه داری چشم‌ز چشم‌ِ دوستان دور یا نزدیک‌؟مسیحای جوانمرد من‌! ای ترسای پیر پیرهن‌چرکین‌!هوا بس ناجوانمردانه سرد است‌... آی‌...دمت گرم و سرت خوش باد!سلامم را تو پاسخ‌گوی‌، در بگشای‌!منم من‌، میهمان هر شبت‌، لولی‌وش‌ِ مغموم‌.منم من‌، سنگ‌ِ تیپا خورده رنجور.منم‌، دشنام پست آفرینش‌، نغمه ناجور.نه از رومم‌، نه از زنگم‌، همان بیرنگ‌ِ بیرنگم‌.بیا بگشای در، بگشای‌، دلتنگم‌.حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد.تگرگی نیست‌، مرگی نیست‌.صدایی گر شنیدی‌، صحبت سرما و دندان است‌.من امشب آمدستم وام بگزارم‌.حسابت را کنار جام بگذارم‌.چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی‌ِ بعد از سحرگه نیست‌.حریفا! گوش‌ِ سرما برده است این‌، یادگار سیلی سرد زمستان است‌.و قندیل سپهر تنگ میدان‌، مرده یا زنده‌،به تابوت‌ِ ستبرِ ظلمت نُه‌توی مرگ‌اندود، پنهان است‌.حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است‌.سلامت را نمی‌خواهند پاسخ‌گفت‌.هوا دلگیر، درها بسته‌، سرها در گریبان‌، دستها پنهان‌،نفسها ابر، دل ها خسته و غمگین‌،درختان اسکلت های بلورآجین‌،زمین دلمرده‌، سقف‌ِ آسمان کوتاه‌،غبارآلوده مهر و ماه‌،زمستان است‌.
    کاربر مقابل از S.D عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: یزدان
    S.D آنلاین نیست.

صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 3111213

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •