alt
صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 11 به 20 از 38

موضوع: داستان های کوتاه آخر شب.....

  1. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #11 1392/07/01, 21:22
    درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده شد .
    پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟....
    از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و...
    حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: bahar123
    tekno_a آنلاین نیست.

  2. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #12 1392/07/01, 21:23
    آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول
    دیوانه است جلو آمد و گفت :
    اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم :.....
    اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
    شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :
    تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .
    2 کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. bahar123, zohreh
    tekno_a آنلاین نیست.

  3. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #13 1392/07/01, 21:24
    زن ديروقت به خونه رسيد آهسته كليد رو انداخت و درو باز كرد و يكسر به
    اتاق خواب سر زد
    ناگهان بجاي يك جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب ديد
    بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جايي كه ميخوردند ان دو را با چوب گلف زد و خونين و مالي كرد.
    بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابي بخورد
    با كمال تعجب شوهرش را ديد كه در اشپزخانه نشسته است.
    شوهرش گفت سلام عزيزم!
    پدر و مادرت سر شب از شهرشون به ديدن ما اومده بودند چون خسته بودند
    بهشان اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت كنند

    راستي بهشون سلام كردي؟؟؟
    2 کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. bahar123, zohreh
    tekno_a آنلاین نیست.

  4. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #14 1392/07/01, 21:25
    ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و

    دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.
    «اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: bahar123
    tekno_a آنلاین نیست.

  5. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #15 1392/07/01, 21:29
    هنگامی که کسی زیاد تنبلی کند و یا کج و معوج بنشیند و یا لم بدهد، به او می گویند: مگه تنبلخونه شاه عباسه؟ امروز به ریشه یابی این مثل عامیانه می پردازیم.شاه عباس کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلاش های شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند.اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلاه مانده.

    شاه بلافاصله دستورداد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد. بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد.کلنگ تنبل خانه بر زمین زده شد و تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد.

    تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد.
    تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد، شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود!شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالا می روند و جای سوزن انداختن نیست.

    شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند.شاه به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت.

    مشاوران هریک طرحی ارائه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود.سرانجام دلقک شاه گفت: برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام می مانند.شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبل نماها یک به یک از حمام فرار کردند.

    فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند. یکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت!
    2 کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. bahar123, zohreh
    tekno_a آنلاین نیست.

  6. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #16 1392/07/01, 21:30
    دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند. یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.

    یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت:
    "چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده."

    ـ "بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟"

    ـ "بریم به اون آغل بزرگه که دامنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم."

    ـ "معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد."

    ـ "تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه."

    ـ "یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده هش شد گوشش"

    ـ "بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟"

    ـ "بابای من خر نبود از همه داناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچین حامی قلتشنی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده کله گرگی بگیرن."

    ـ "من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم."

    ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟"

    ـ "آره، ‌نمی خواستم به نامردی بمیرم. می خواستم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم."



    گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:

    ـ "داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟"

    ـ "واقعاً که عجب بی چشم و روی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟"

    ـ "چه فداکاری ای؟"

    ـ "تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم."

    ـ منو بخوری؟"

    ـ "آره مگه تو چته؟"

    ـ "آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم."

    ـ "برای همینه که میگم باید فداکاری کنی."

    ـ "آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگو می خوره؟"

    ـ "چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن."

    ـ "آخه گوشت من بو میده"

    ـ "خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو میده؟

    ـ "حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟"

    ـ "معلومه چرا نخورم؟"

    ـ "پس یه خواهشی ازت دارم."

    ـ "چه خواهشی؟"

    ـ "بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن."

    ـ "واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار نکردن. من دارم فداکاری می کنم و می خام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه."



    گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...



    نتیجه گیری اخلاقی :

    1. گرگها همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند

    2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق کمی سخت است

    3. گرگها که سود و زیان ندارند این هستند، پس چه برسد به بعضی از انسانها ...

    4. جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: bahar123
    tekno_a آنلاین نیست.

  7. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #17 1392/07/05, 02:12
    مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
    کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .
    باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.
    گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .

    جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

    پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!!!!

    زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: bahar123
    tekno_a آنلاین نیست.

  8. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #18 1392/07/05, 02:13
    حاكمي بر مردمش گفت : صادقانه مشگلات تان را بگوييد
    حسنك بلند شد و گفت : گندم و شير كه گفتي چه شد ؟
    مسكن و كار چه شد؟
    حاكم گفت ممنون كه مرا اگاه كردي
    يكسال گذشت و دوباره حاكم گفت :صادقانه مشگلاتتان را بگوييد
    كسي چيزي نگفت
    كسي نگفت گندم و كار و مسكن چه شد
    تنها از ميان جمع يك نفر گفت : حسنك چه شد ؟؟؟؟
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: bahar123
    tekno_a آنلاین نیست.

  9. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #19 1392/07/11, 03:43
    مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟»

    اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می گوید. مُرده !»
    مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»
    tekno_a آنلاین نیست.

  10. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #20 1392/07/11, 03:44


    به روایتی، خیام ، حسن صباح ،خواجه نظام الملک به سه یار دبستانی معروف بوده‌اند که در بزرگی هر یک به راهی رفتند. حسن رهبر فرقهٔ اسماعیلیه گشت، خواجه نظام‌الملک سیاست‌مداری بلندپایه شد و خیام دانشمند و شاعری گوشه گیر گشت که در آثارش اندیشه‌های بدیع و دلهره و اضطرابی از فلسفه هستی و جهان وجود دارد.
    برپایه داستان سه یار دبستانی این سه در زمان کودکی با هم قرار گذاشتند که هر کدام به جایگاهی رسید آن دو دیگر را یاری رساند. هنگامی که نظام‌الملک به وزیری سلجوقیان رسید به خیام فرمانروایی بر نیشابور و گرداگرد آن سامان را پیشنهاد کرد، ولی خیام گفت که سودای ولایت‌داری ندارد. پس نظام‌الملک ده‌هزار دینار مقرری برای او تعیین کرد تا در نیشابور به او پرداخت کنند.
    چنان که فروغی در مقدمهٔ تصحیحش از خیام اشاره کرده‌است این داستان سند معتبری ندارد و تازه اگر راست باشد حسن صباح و خیام هر دو باید بیش از ۱۲۰ سال عمر کرده باشند که خیلی بعید است. به علاوه هیچ یک از معاصران خیام هم به این داستان اشاره نکرده‌است.
    خورخه لویس برخوس در داستانی به نام راز وجود ادوارد فیتز جرالد به سه یار دبستانی اشاره کرده‌است او داستان خود را اینگونه آغاز می‌کند. «مردی، به‌نام عمربن ابراهیم، در سده یازدهم میلادی (در نظر خودش سده پنجم هجری) در ایران زاده می‌شود، و قرآن و حدیث را از حسن‌بن صباح، بنیانگذار آتی فرقهٔ حشیشین یا اسماعیلیه، و نظام‌الملک، که بعدها وزیر آلب ارسلان و فاتح قفقاز می‌شود، فرا می‌گیرد. این سه دوست از سر شوخی یا به‌طور جدی سوگند یاد می‌کنند که اگر روزی اقبال به یکی از آنان روی آورد، فرد خوشبخت آن دو تای دیگر را از یاد نبرد.
    tekno_a آنلاین نیست.

صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •