alt
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 12

موضوع: داستان درباره معلولین

  1. 37,164 امتیاز ، سطح 59
    43% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 686
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/08/25
    محل سکونت
    اینور آب
    نوشته ها
    2,344
    امتیاز
    37,164
    سطح
    59
    تشکر
    1,143
    تشکر شده 6,594 بار در 2,431 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان درباره معلولین

    #1 1388/01/20, 01:08
    دیگر . . . داستان های که می نویسم را در این تاپیک پست می کنم

    شما یاران اسپشیالیم اگر دوست داشتین
    داستان های کوتاه و بلندی که می نویسد یا نوشتید و یا خواهید نوشت را
    در این تاپیک پست کنید
    کاربر مقابل از papar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: mahdifa
    papar آنلاین نیست.

  2. 37,164 امتیاز ، سطح 59
    43% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 686
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/08/25
    محل سکونت
    اینور آب
    نوشته ها
    2,344
    امتیاز
    37,164
    سطح
    59
    تشکر
    1,143
    تشکر شده 6,594 بار در 2,431 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    او معبودش را دید

    #2 1388/01/20, 01:12
    ستارگان آسمان دست بر چانه
    داشتند از پنجره اتاق ایدا که بر تخت دارز کشیده بود و اشک گونه هایش را خیس کرده بود
    به او می نگریستند

    او بعد از آن حادثه ناگوار و تلخ ؟؟؟ سالها بود که زندانی تختش بود

    او در حالی که الماس های چشمانش گونه هایش را خیس کرده بودن
    از پنجره اتاقش در آن آسمان بیکران . . . غرولند کنان به دنبال معبودش می گشت

    گویی آسمان صحرایی خشک و معبودش آب بود
    که او برای پیدا کردن آن به این سو و آن سو می دوید . . . و ملتمس و با فریاد او را صدا می کرد
    پس کجایی ؟ . . . چرا کاری نمی کنی ؟ . . . اصلا من را می بینی ؟
    اما هر چه می گذشت توان و امیدش برای جستن او کمتر و کمتر میشد

    لحظاتی بعد
    او در حالی که الماس های چشمانش بر روی صورت زیبایش خشکیده بود . . . به خواب رفت



    بخش 2



    ایدا . . . ایدا . . . ایدا جان . . . خانمی بیدار شو . . . باید بریم مهمونی

    ایدا داشت به آهستگی چشم های زیبایی خود را باز می کرد
    اما . . . دست های نور شدیدی که داخل اتاقش پیچیده بود . . . بار دیگر چشمان او را بستند

    لحظاتی بعد که چشمانش به آن نور عادت کردن به آهستگی آنها را باز کرد

    او چیزی را که می دید باور نمی کرد
    پایین تختش یک فرشته نشسته بود و با لبخند به او می نگریست

    بهت و ناباوری آیدا . . . در مدت زمان طولانی که بین او و فرشته گذشته بود . . . محو شد
    و او فهمید و پذیرفت که خیالتی نشده و این یک واقعیته

    فرشته گل شیشه ای را بسوی او گرفت
    و به او گفت : این دعوت نامه از طرف خداست برای تو . . . او تو را به میهمانی دعوت کرده

    ایدا که همچنان در حالت بهت و ناباوری بود
    با ترس و احتیاط گل را از دست فرشته گرفت و به سختی به او گفت : خدا کجاست ؟
    من نمی توانم راه بروم . . . چگونه به دیدار او بروم ؟

    فرشته در حالی که داشت پنجره اتاق را باز می کرد
    گفت : نگران نباش فقط دستت را به من بده
    ایدا در حالی که داشت دستش را بسوی دست فرشته می برد دستش را عقب کشید
    و گفت : چهره و لباس من مناسب نیست برای مهمانی . . . و دیدار خدا

    فرشته به او لبخندی زد . . . و به ناگاه دور تا دور ایدا را نور های رنگی و زیبا فرا گرفتند
    نور ها چهره او را به به زیباترین شکل ممکن آرایش و فاخرترین لباس را بر تنش کردن

    دیگر نمی شد تشخیص داد کدام یک فرشته است و کدام یک ایدا

    فرشته گفت حالا دستت را به من بده . . . و ایدا با خوشحالی دستش را به او داد
    و به همراه او بسوی آسمان به پرواز در آمد
    ایدا گفت : من می ترسم . . . و فرشته با خنده گفت : نترس

    ایدا از بالا به مناظر اطراف که از او دور و دور تر میشدن می نگریست
    لحظاتی بعد به میان ابرها رسیدن و شروع کردن بر روی ابر ها قدم زدن

    ایدا . . . بهت زده به مناظر اطراف می نگریست
    لحظه ای بعد او یک میز پذیرایی با دو صندلی را . . . روبرو خود دید

    میز به بهترین شکل تزیین شده بود
    و بهترین غذاها و نوشیدنی ها برای روی آن چیده شده بود

    یکی از صندلی ها رویش به ماه بود و صندلی دیگر پشتش به ماه
    فرشته صندلی که پشتش به ماه بود را
    برای نشستن میهمان بری روی آن
    به عقب کشید
    و به ایدا تعارف کرد که بر روی آن بنشیند

    ایدا بر روی صندلی که پشتش به ماه بود نشست
    با نشستن او برای روی صندلی ماه به شکل تاج در آمد
    و از روبرو گویی او تاج سپید و زیبایی بر سر داشت

    فرشته در جامی نوشیدنی ریخت
    و به دست ایدا که همچنان بهت زده به مناظر اطراف می نگریست داد

    فرشته به او که داشت از آن نوشیدنی می نوشید گفت : خوب دیگر من باید برم
    ایدا در حالی که اظطراب و ترس صدایش را با دستان خویش گرفته بودند
    و با صدای او بیرون آمدن گفت : کجا میری ؟ من تنهایی می ترسم
    فرشته پاسخ داد : نترس . . . لحظاتی دیگر معبودت به دیدارت خواهد آمد
    او میخواد تو را تنها ببیند و من نباید اینجا باشم

    لحظاتی طول کشید فرشته . . . ایدا را راضی و قانع کند . . . که تنهایی منتظر معبودش باشد
    ایدا به فرشته که از او دو و دورتر می شد می نگریست تا اینکه او را دیگر نمی دید
    او مضطرب به مناظر اطراف می نگریست و بی صبرانه منتظر امدن معبودش بود
    عرق سردی بر پیشانی و دست هایش نشسته بود

    به ناگاه نو کور کننده ای فضا را پر کرد



    بخش 3



    ایدا جیغ زنان از خواب بیدار شد
    مادرش سراسیمه به داخل اتاق آمد و چراغ را روشن کرد
    و دید دخترش به شدت عرق کرده و به سختی نفس می کشد

    او در حالی که سر ایدا را در آغوش کشید گفت : چیزی نیست عزیزم خواب دیدی
    نترس مادر پیشته . . . عزیزم خواب دیدی چیزی نیست . . . اید مادر . . . چیزی نیست
    مادر با فریاد به پدر که داخل اتاق شده بود گفت برو براش آب بیار . . . بدووو

    و پدر دوان دوان از اتاق خارج شد

    با نوشیدن اب و گذشت لحظات . . . دریا متلاطم حال ایدا آرامتر شده بود
    پدر با ناراحتی در حال قدم میزد و منتظر مادر بود تا خبر بهتر شدن حال دخترش را برای او ببرد
    موهای ایدا و انگشتان مادر عاشقانه یگدیگر ر ادر آغوش گرفته بودن
    بد شدن مجدد حال ایدا مانع میشد . . . که مادر از او بپرسد چه خوابی دیده است

    به ناگاه دست های برق چیزی . . . پایین تخت ایدا . . . نگاه مادر را بسوی خود کشید
    مادر بلند شد و به طرف شی براق رفت

    به ناگاه
    دست های فریاد مادر که گفت وای این چقدر زیباست . . . نگاه ایدا را بسوی او کشید
    وای ایدا این گل شیشه ای چقدر زیباست . . . این را کی به تو داده ؟؟؟ من ندیده بودمش

    ایدا بهت زده و ناباورانه به گل شیشه ای که در دستان مادرش بود می نگریست
    لحظاتی بعد
    الماس های چشمان ایدا مانع از آن میشدن . . . که او بتواند به وضوح گل شیشه ای را ببیند



    پایان
    3 کاربر مقابل از papar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. bnm, mahdifa, سنگ صبور
    papar آنلاین نیست.

  3. 37,164 امتیاز ، سطح 59
    43% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 686
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/08/25
    محل سکونت
    اینور آب
    نوشته ها
    2,344
    امتیاز
    37,164
    سطح
    59
    تشکر
    1,143
    تشکر شده 6,594 بار در 2,431 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    تصویر رویا

    #3 1388/01/20, 05:24



    تو خواب انگار طرحی از
    گل و مهتاب و لبخندی

    شب از جایی شروع می شه
    که تو چشماتو می بندی

    شبیه عکسه یک رویاست
    تو خوابیدی جهان خوابه

    زمین دور تو می گرده
    زمان دست تو افتاده

    تماشا کن سکوت تو
    عجب عمقی به شب داده

    تمام خونه پر می شه
    از این تصویر رویایی

    تماشا کن ، تماشا کن
    چه بی رحمانه زیبایی
    2 کاربر مقابل از papar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mahdifa, سنگ صبور
    papar آنلاین نیست.

  4. 18,675 امتیاز ، سطح 41
    70% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 275
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/04/23
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    757
    امتیاز
    18,675
    سطح
    41
    تشکر
    2,876
    تشکر شده 3,105 بار در 871 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #4 1388/01/20, 19:50
    اقا پارسا داستان خیلی قشنگی بود.
    اگر داستانتون کمی و فقط کمی به من ربط داشت باید بگم که من مغرورتر و محکمتر از اونی هستم که بخاطر بیماریم و مشکلاتش الماس چشمهامو هدر بدم
    امیدوارم ایدای قصه ی شما و ایداهای مثل من هم به اینجا برسن.
    2 کاربر مقابل از آیدا عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mahdifa, سنگ صبور
    دست از طلب ندارم تا کام من برآید ...

    http://www.aida.special.ir
    آیدا آنلاین نیست.

  5. 37,164 امتیاز ، سطح 59
    43% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 686
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/08/25
    محل سکونت
    اینور آب
    نوشته ها
    2,344
    امتیاز
    37,164
    سطح
    59
    تشکر
    1,143
    تشکر شده 6,594 بار در 2,431 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #5 1388/01/20, 20:18
    آیدا جان آسمانی

    جدا از تخیلی بودن داستان . . . باید بگویم از تو الهام گرفتم برای نوشتن این داستان



    و آرزو می کنم . . . چشمانت همیشه پر از الماس باشه

    اما الماس های که بخاطر خنده فراوان باشه . . . آرزومندم
    2 کاربر مقابل از papar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mahdifa, سنگ صبور
    papar آنلاین نیست.

  6. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #6 1388/01/21, 16:21
    تبریک میگم بهتون آقای پپر.استعداد خوبی دارین.امیدوارم شاهد پیشرفت های روز افزونتون باشیم.منم اگه وقت و کارم اجازه بده خیلی دوست دارم در این بخش فعالیت کنم.
    آپامه آنلاین نیست.

  7. 14,483 امتیاز ، سطح 36
    55% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 367
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/06/29
    نوشته ها
    535
    امتیاز
    14,483
    سطح
    36
    تشکر
    1,575
    تشکر شده 1,752 بار در 622 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #7 1388/01/21, 17:01
    داستان خیلی جالبیه
    ولی اولش یه کم اشکال داره بخش اولش رو که خوندم خیلی ناراحت شدم
    فکر کردم (خدایی نکرده)بلائی سر آیدا اومده ... بدتر از فیلم هندی بود
    dana آنلاین نیست.

  8. 37,164 امتیاز ، سطح 59
    43% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 686
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/08/25
    محل سکونت
    اینور آب
    نوشته ها
    2,344
    امتیاز
    37,164
    سطح
    59
    تشکر
    1,143
    تشکر شده 6,594 بار در 2,431 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان درباره معلولین

    #8 1388/07/20, 20:47
    شما یاران اسپشیالیم اگر دوست داشتین
    داستان که درباره معلولین می نویسد یا نوشتید و یا خواهید نوشت را
    در این تاپیک پست کنید
    2 کاربر مقابل از papar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mahdifa, nazdel
    papar آنلاین نیست.

  9. 10,091 امتیاز ، سطح 30
    24% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 459
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/07/27
    محل سکونت
    ایران.اهواز
    نوشته ها
    278
    امتیاز
    10,091
    سطح
    30
    تشکر
    790
    تشکر شده 1,714 بار در 486 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #9 1388/08/02, 15:29
    عبور نوشته ی خودمه امیدوارم لذت ببرین !!!
    در خیال غوطه ور بودم و به این فکر می کردم که همیشه خدا جای شکر برای همه ی آدم های این کره ی خاکی باقی می گذارد . در نا امید ترین و بد ترین شرایط زندگی ام که شاید از نظر بعضی ها زندگی در آن لحظه تمام شده وبی معنا بود خودم را جای کسانی می گذاشتم که شرایط زندگی شان سخت تر از من بود و این امید به حیات را در درونم دو چندان می کرد. زندگی به من آموخته بود که سختی چیست؟ و چگونه با سختی مبارزه کنم؟ وقتی توان حرکت پاهایم را از دست دادم خدا را شاکر بودم از اینکه می توانم دنیا را ببینم ، نفس بکشم و لذت ببرم. همیشه خودم را جای یک فرد روشندل می گذاشتم و به خود می گفتم هر چند که نقص عضوی دارم اما دنیا و زیبایی ، خوبی ، زشتی ها را می بینم ، لمس می کنم و آنجا بود که وضعیت افراد نابینا را بدتر از خود تصور می کردم و با این امید که خداوند به من لطف کرده است در لحظات تیره ی زندگی ام نقطه ی روشنی پیدا می شد و با اعتماد به نفس بیشتر به زندگی ادامه می دادم. در یک روز بارانی که به تنهایی می خواستم از خیابان عبور کنم ماشین ها یکی پس از دیگری با سرعت می گذشتند و من در نم نم باران پائیزی خیس و تنها مانده بودم. دریغ از یک کمک از هم نوعان! با این وجود امیدم را از دست نداده بودم و باز هم انتظار یک کمک را در دل می کشیدم. ناگهان صدایی شنیدم خانم ......خانم ......سرم را برگرداندم و پشت سرخود را نگاه کردم یک خانم زیبا رو و قد بلند که یک عینک دودی بر چشم داشت را دیدم با اینکه چشمانش در پشت عینک دودی پنهان بود اما برق مهربانی را در نگاهش حس می کردم .گفتم : بله ؟ گفت : باران تند و تند تر می شود چرا در کنار خیابان ایستاده اید؟ گفتم : قصد دارم به آن سوی خیابان بروم اما خود به تنهایی نمی توانم و به کمک نیاز دارم لبخندی با ملایمت و مهربانی بر لبانش نشست و با میل و رغبت تمام گفت : اگر اجازه بدهید من به شما کمک می کنم و من هم در آن لحظه که رحمت الهی را با چشمانم می دیدم گفتم : اگر این زحمت را بکشید ممنون هم می شوم.دستی های ویلچر را محکم گرفت و مرا به سمت جلو هدایت کرد و شروع به حرکت کرد از خیابان که عبور کردیم دستش را در دستانم گرفتم و با گرمی فشردم و از او تشکر کردم و به او گفتم : اگر شما به فریادم نمی رسیدید فکر می کنم تا نیمه های شب باید در این هوای سرد و بارانی می ماندم از شما بینهایت متشکرم باز هم لبخندی با مهربانی زد لبخندی که چهره اش را مهربان تر جلوه می داد و به من گفت : نیازی به تشکر نیست کمک به هم نوع یک وظیفه است. من وظیفه ام را انجام داده ام یک روزی هم می رسد که من به کمک نیاز داشته باشم. بعد از خداحافظی با من دستش را در کیفش فرو کرد وقتی دستش را بیرون آورد متحیر شدم ! یک لحظه احساس عجیبی به من دست داد چیزی که در دستش بود برایم باور نکردنی بود !یک عصای سفید ! عصایش را باز کرد و با چند ضربه به زمین از من دور شد دورتر و دورتر . هنوز نگاهم دنباله رو قدم های استوارش بود و باورش برایم سخت و ناممکن.سوالها پشت سر هم از سراچه ی ذهنم می گذشت . او که مرا نمی دید چگونه متوجه من شد ؟ چه طور ممکن است کسی که خود برای رفتن به آن طرف خیابان از دیگری یاری می گیرد هم اکنون به یک فرد معلول جسمی کمک کرده است؟ در دل خدایا خدایا می کردم .خدای من باز هم از بزرگیت نشانم دادی . می دانم که خدا خواست به من بگوید که در دنیای تاریک روشندلان هم نقطه های روشنی از امید ،زندگی ،زیبایی و نشاط هم دیده می شود . و این مرا به زندگی امید وار تر کرد که در هر موقعیت زمانی ، مکانی ،جسمی و روحی توکل و امیدم به خدا باشد و این را به من فهماند که با امید و اعتماد به نفس می توان به قله ی خوشبختی رسید چرا که خواستن توانستن است و نقص های جسمی هیچ وقت مانع رسیدن به اهداف نمی شوند.و هر آنچه که خدا داده است از لطف بی کرانش می باشد و بس...!
    9 کاربر مقابل از monamaz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Anousheh, dana, hamideh, javad-yemalool29, mahdifa, papar, سنگ صبور, طناز, ماري
    monamaz آنلاین نیست.

  10. 10,091 امتیاز ، سطح 30
    24% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 459
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/07/27
    محل سکونت
    ایران.اهواز
    نوشته ها
    278
    امتیاز
    10,091
    سطح
    30
    تشکر
    790
    تشکر شده 1,714 بار در 486 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #10 1388/08/02, 23:53
    حدس بزنید داستانم بر اساس واقعیته یا نه .......

    لطفا نظرات خودتونو بگین خوشحال می شم استفاده کنم...... زیاد می نویسم اگه دوست داشته باشید باز داستان میزارم براتون
    کاربر مقابل از monamaz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: mahdifa
    monamaz آنلاین نیست.

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •