alt
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 11

موضوع: داستان از محمد حشمتی فر

  1. 5,832 امتیاز ، سطح 22
    57% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 218
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/07/17
    محل سکونت
    ایران،مشهد
    نوشته ها
    325
    امتیاز
    5,832
    سطح
    22
    تشکر
    710
    تشکر شده 1,392 بار در 319 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان از محمد حشمتی فر

    #1 1393/10/22, 18:42
    خاصیت تخم مرغ

    دیگر هوا روشن بود اما از صدای خر شمس الله خان خبری به گوش نمی رسید! گویی که او خروس باشد هر روز با صدای عرعرش همه را از خواب بیدار می کرد. بنابراین با این گمان که گرسنه است، شمس الله خان علف به دست وارد طویله شد. خرش به گوشه ای دراز کشیده و آمدن صاحبش را مظلومانه نظاره می کرد. با بی حالی به طرف علوفه رفت و آرام آرام شروع کرد به خوردن.
    توی خانه کوکب با تعجب پرسید که چرا امروز از آن عرعرهای همیشگی خبری نبود؟! و جواب شوی شانه های بالا انداخته، همراه با ترس مریض شدن خرشان بود تا این که از زن شنید: «از خواهرم زینب دیروز شنیدم که می گفت یک اسب خریدند ولی چموشه و از زیر کار در میره. به میرزا که خوب سواری میده اما همین که بخوایم بار بذاریم روش از این ور به اون ور می پره یا لامصب لگد می زنه.» با پایان کلام زن؛ شمس الله خان یاد دیروز غروب افتاد که از سر زمین برمیگشت و به روی خر زبان بسته اش تا جایی که جا داشت بار سوار کرده بود تا اینکه باجناقش حاج میرزا را سوار بر اسبی دید که با حسرت به او نگاه می کند و به رسم ادب دستی از دور تکان می دهد.
    -کوکب، خونه تخم مرغ داریم؟ صد که بگی میگم دیروز که داشتم بار میاوردم و این حاج میرزا ما رو دید و چشمیش کرد!
    در خانه تخم مرغی نبود اما کوکب به هر در رو دیواری که می توانست زد تا چند قرانی بدهد و چند تا تخم مرغ جور کند. بعد به همراه شمس الله خان به طویله رفت و روی سر خر ایستاد. تخم مرغ را بین دوتا سکه در دست چپ گرفت و هی ورد خواند و هی اسم این و آن را برد و با زغالی که در دست راست داشت به روی آن خط کشید. از آنجایی که شکشان به حاج میرزا بود، موقع رسیدن به اسم او و زینب، کمی فشاری را که با سکه ها به دو سوی تخم مرغ وارد می کرد بالا می برد تا اینکه تخم مرغ شکست.
    -الهی چشمشون کور بشه که نمی تونن ببینن ما یک خرمون از اونا بهتره!
    در حالی که شمس الله خان و کوکب شروع کرده بودند به بد و بیراه گفتن از خانواده خواهرزن، حواسشان به صدای خر ماده ای که به آرامی از خانه همسایه می آمد نبود. پس وقتی کوکب زرده تخم مرغ را به سر خرشان می مالید، فقط دیدند که حیوان سرحال برخاسته و در طویله قدم می زند!
    17 کاربر مقابل از محمد حشمتی فر عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, 1228, dj hamed, eBRAHIMV, hadi123, mahdisorimoon, mandall, Mojtaba, nazdel, Niloof@r, sarab, soheilaa, الهه61, امیرمهدی, باران بهاری, نارون, نیلوفر
    نمی خواهم آمدنم چون برگی باشد که اول سبز می شود، بعد خشک و دیگر هیچ؛ آن هم برای همیشه.
    محمد حشمتی فر آنلاین نیست.

  2. 13,788 امتیاز ، سطح 35
    63% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 262
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    برگزیده مسابقه کتابخوانی آذر 94
    تاریخ عضویت
    1392/10/21
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    297
    امتیاز
    13,788
    سطح
    35
    تشکر
    2,112
    تشکر شده 1,105 بار در 298 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #2 1393/10/22, 20:05
    قشنگ بود داستانت
    2 کاربر مقابل از mahdisorimoon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, dj hamed
    mahdisorimoon آنلاین نیست.

  3. 5,832 امتیاز ، سطح 22
    57% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 218
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/07/17
    محل سکونت
    ایران،مشهد
    نوشته ها
    325
    امتیاز
    5,832
    سطح
    22
    تشکر
    710
    تشکر شده 1,392 بار در 319 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #3 1393/10/23, 15:28
    نقل قول نوشته اصلی توسط mahdisorimoon نمایش پست ها
    قشنگ بود داستانت
    منتظر داستانهای دیگه باشید
    3 کاربر مقابل از محمد حشمتی فر عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, dj hamed, mahdisorimoon
    نمی خواهم آمدنم چون برگی باشد که اول سبز می شود، بعد خشک و دیگر هیچ؛ آن هم برای همیشه.
    محمد حشمتی فر آنلاین نیست.

  4. 5,832 امتیاز ، سطح 22
    57% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 218
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/07/17
    محل سکونت
    ایران،مشهد
    نوشته ها
    325
    امتیاز
    5,832
    سطح
    22
    تشکر
    710
    تشکر شده 1,392 بار در 319 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #4 1393/10/26, 13:30
    آسمانی شده ها
    امروز صدای یاحسین یاحسین بلندتر از هشت روز پیش بود و سمانه هم هشت روزی بود که مشتری نداشت. پس برخلاف مانتوی تنگ و چسپبان که همیشه با یک روسری سر می پوشید؛ مقنعه و چادری که برای روز مبادا نگاه داشته بود را پوشید تا توی شهر به دنبال نذری بگردد و شکمش را امروز از این راه سیر کند.

    سر یک کوچه وانتی ایستاده بود. روی اتاقک آن با پارچۀ سیاهی یاحسین قرمز رنگی نمایان بود. دو سه مردی هم در آن تو، از دیگی قیمه ظرف می گرفتند و به مردم می دادند.

    سمانه سمت چپ وانت رفت که زنها در آن صف کشیده بودند و همدیگر را هل می دادند. هنوز ده یازده نفری مانده بود که نوبت او برسد اما ناگهان چشمش به یکی از آن مردهای توی اتاقک افتاد که انگار همین دو هفته پیش به سراغش آمده بود! نمی توانست باور کند که همین آقا مثل یک گرگ گرسنه به جان او افتاده بود و گاه بدنش را گاز می گرفت و حالا فرشته سیری بخش آدمها شده.

    نوبت به سمانه که رسید چشمکی زد و آهسته گفت: «این ظرف رو چرب تر بگیر آقا». اینجا بود که فرشته ای با سبیل جوگندمی به اطراف نگاه کرد تا ببیند کسی متوجه شده یا نه.

    باز همانطور سلانه سلانه رفت و نذری را خورد. ظرف یکبار مصرف و قاشق که به سمتی پرت شد، به هیئتی رسید که همه دور آن جمع شده بودند. صدای روضه و عزاداران چنان بلند و پرگداز بود که بسیاری اشک می ریختند. چشمهای سمانه هم پر شده بود و با اشکهایی که خواسته و ناخواسته می ریخت، می خواست بخشی از گناهان خود را بشوید.

    بی اختیار دلش کنده شد و با فشار جلو رفت تا این قمه زنهای عاشق را از جلو ببیند. آنجا پیر و جوانهای کفن پوشی را می شد دید که قمه بر سر می زدند و خون از سرشان تند و کند می جوشد. به نظر هادی هم بین آنها بود. پس سمانه با تعجب چشمها را پاک کرد اما نه این خطای دید نبود. یکی از آن جوانها که صورتش را هم برخلاف همیشه اصلاح نکرده بود انگار همان هادی است که هر چند روز یکبار به او سر می زند.

    شبی خانه بود که نرگس هم با چشمانی که مثل دو کاسه خود سرخ بودند برگشت تا گلهای مالیده به خود را بشویند. زنی که راه پول درآوردن را به سمانه یاد داده بود و خانه اش خوابگاه امثال او بود هم امروز جوری دیگر نشان می داد. پس شاید امروز روز ظهوری گذراست؟!
    16 کاربر مقابل از محمد حشمتی فر عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, 1228, Atefeh Panah, hadi123, laleh6, mandall, Mojtaba, nazdel, sarab, soheilaa, الهه61, امیرمهدی, باران بهاری, نارون, نیلوفر, هرو
    نمی خواهم آمدنم چون برگی باشد که اول سبز می شود، بعد خشک و دیگر هیچ؛ آن هم برای همیشه.
    محمد حشمتی فر آنلاین نیست.

  5. 5,832 امتیاز ، سطح 22
    57% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 218
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/07/17
    محل سکونت
    ایران،مشهد
    نوشته ها
    325
    امتیاز
    5,832
    سطح
    22
    تشکر
    710
    تشکر شده 1,392 بار در 319 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #5 1393/10/28, 17:15
    دوست داشتم نظرات اسپیشالیها رو هم درباره داستانها بدونم. نه فقط خوندن و تأیید!
    کاربر مقابل از محمد حشمتی فر عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: ***رضـا***
    نمی خواهم آمدنم چون برگی باشد که اول سبز می شود، بعد خشک و دیگر هیچ؛ آن هم برای همیشه.
    محمد حشمتی فر آنلاین نیست.

  6. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #6 1393/10/28, 23:25
    نقل قول نوشته اصلی توسط محمد حشمتی فر نمایش پست ها
    دوست داشتم نظرات اسپیشالیها رو هم درباره داستانها بدونم. نه فقط خوندن و تأیید!
    داستان های شما بسیار زیبا و دلنشین هستن، داستان آسمانی شده ها موضوع جدیدی داشت
    اگه منظورتون نقد داستان برای بهره مند شدن از نظرات دوستان باشه، به تاپیک زیر سر بزنین

    http://forum.special.ir/showthread.p...718#post557718

    ممنون
    3 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, باران بهاری, محمد حشمتی فر
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  7. 5,832 امتیاز ، سطح 22
    57% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 218
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/07/17
    محل سکونت
    ایران،مشهد
    نوشته ها
    325
    امتیاز
    5,832
    سطح
    22
    تشکر
    710
    تشکر شده 1,392 بار در 319 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #7 1394/03/24, 17:41
    گریز ازعاقبت تکراری
    کتاب را بست و با قدرت به روی میز سر داد. برخورد آن با کوهی که باید در قله اش جا می گرفت، به مانند دینامیت همه را پخش زمین کرد. این امر صحنه ی پاستور بازی بچه ها را برای نجمه مجسم کرد. بر این تصور ناخواسته خندید و سریع صورت به حالت اول برگشت. با یک تار مو که تا لب جسته، درگیر بود. حال شانه زدن به آن ژولیده ها را نداشت؛ بنابراین با کلیپس سیاه، همه را به زنجیر کشید و شنید: «صدای چیه؟ بیا؛ بیا تا رکعت آخرمو می خونم سیب زمینیها رو سرخ کن.»
    روغن جلز و ولز می کرد و چشمها به مادر بود که در چادر سفید گلدار چون فرشته ای در حال سجده می نمود. همین که بر سجاده نشست و دستها را بلند کرد؛ نجمه طاقت نیاورد و گفت: «برای سلامتی بابا آزادی ولی از خوشبخت کردن من دست بردار! تا درسا تموم نشه همینطور مجرد می مونم. نه؛ دعا کن بعد دانشگاه زودتر کار پیدا کنم.»
    -باشه لگد به بختت بزن. پسر طلوعی هم عاشق چشم و ابروت نیس. بیچاره پدرت چطور پیش رفیقش سر بلند کنه؟!
    هنوز جدل به آخر نرسیده که پدر در را گشود و مادر با کمک گرفتن از دیوار برخاست. با سلام به استقبال مرد خود رفت. پلاستیک میوه ها و جعبه شیرینی را از او گرفت.
    -چرا اینقدر اخم کردید؟ ناسلامتی فردا روز شماست. نترسید. عیدیتون آمادس.
    زوج فرتوت و نیمه فرتوت به روی مبل لمیدند. با نگاه به آنها، می شد دریافت که هر دو در انتظارند. همین که نجمه به اتاق برگشت؛ مادر گلو صاف کرد و گفت: «این دختره تصمیم گرفته با درس خوندن دقمون بده! به حرف من و چارتا خواهراش تره هم خورد نمی کنه. شاید اگه تو صحبت کنی افاقه کنه.»
    دور میز شام، به جای قاشق و چنگال بیشتر زبان پدر فعال بود. او بهار زندگی زن را به دختر نشان می داد. مادر هم با گوشها کلام او را می خرید و با چشمها، آنکه مخاطب بود را می پایید. گویا دریافته بود که آرواره های دختر چقدر تحت فشارند! چاره ای نبود جز تحمل، مگر اینکه غذا را نجوییده غورت داد.
    &&&&&&&&&&&&&&
    آینه، از سر تا پا نجمه را به نمایش کشید. جوراب، شلوار و مانتو نقصی نداشتند. مقتعه هم با وسواس، چندین بار به عقب و جلو هدایت شد تا آرام گرفت. با پوشیدن چادر، آینه تغییر وظیفه داد و جاسوسی می کرد و از چشمان مادر می گفت که بعد چند روز در پی رفاقتند.
    -باید از هانیه جزوه بگیرم. ماشین پنچره! نیم ساعت رفت و نیم ساعت برگشت طول می کشه. شاید سخت گرفت یک ربع وایستادم. موبایل رو برداشتم.
    از آسمان آتش می بارید و سبقت همیشگی مردم برای ورود و خروج از اتوبوس را می شد دید. در این میان، کفشهای پاشنه بلند نجمه بدترین مانع سرعت گرفتن او بودند. بالاخره به آپارتمان مقصد رسید. فوری زنگ آیفون را فشرد. در که باز شد، آن دستمال کناره دوز سفید را از جیب بیرون کشید و داخل آسانسور عرق از صورت گرفت.
    -بیا بشین یک شربت بخوریم. الان جزوه و فلاشتو میارم.
    چادر را که کند، باد کولر را بهتر حس کرد. شربت آلبالو را سر می کشید که زنگ زدند.
    -همسایه طبقه پایینه. بیشتر وقتا تنهاست و گیر بیفته میاد اینجا. از عروسک کم نمیاره.
    با چرخیدن نجمه به پشت مبل و دیدن زن جوان، او را شناخت. با خود گفت: «اِ. این همونیه که خانه تکونی دو سال پیش آوردیم. با این ابرو که چیده و این لباس که پوشیده معلومه از فلاکت دراومده. خدا رو شکر.»
    -باید ببخشی هانیه جان. علی فقط ظهر خونست. بقدری خستس روم نشد بگم پیاز نداریم!
    با گرفتن چند پیاز ریز و درشت؛ او رفت و هانیه شروع کرد: «یک ساله آمدن اینجا. جالبه از زندگی این زن داستان بنویسند. چون جیگر نویسنده و خواننده با هم کباب میشه. از پدر رو برادرها که تعریف می کنه آدم یاد زندانبان می افته. از بد روزگار شوهر اول کمتر از یک سال میمیره. خانواده ها طبق رسومی که داشتند می خوان با برادر شوهر ازدواج کنه. یعنی هووی بهترین دوستش بشه! تصور کن من و تو هووی هم بشیم. ترجیح داده خانه مردم رو تمیز کنه و رخت چرک بشوره تا این که...
    نگاه نجمه ناگهان به عقربه ها افتاده و از جا پرید. می دانست اگر عجله کند به خرید کتاب می رسد و از اتوبوس جا نمی ماند.
    -چرا یک دفعه چادرچاقچور کردی؟
    هنگام انداختن بند چادر به پشت گردن و خروج از در، برنامه را توضیح داد. آسانسور اشغال بود. به اجبار پله ها را دوتا یکی کرد؛ تا در طبقه یکی مانده به آخر، پای راست پیچ خورد و افتاد. بی اختیار جیغ زد و زن همسایه با پیرمرد آشنا، پریشان بیرون آمدند. هانیه هم سراسیمه با مانتویی دکمه هایش باز هستند و شالی آزاد به روی سر پایین آمده و او نجمه را می بیند که جلوی در خانه همسایه نشسته. او به علی آقا خیره شده و همان طور با دست، مچ پا را می فشارد اما آه و ناله سر نمی دهد.
    9 کاربر مقابل از محمد حشمتی فر عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, habibi, laleh6, m.bagheri, Mojtaba, nazdel, باران بهاری, مجید110, نیلوفر
    نمی خواهم آمدنم چون برگی باشد که اول سبز می شود، بعد خشک و دیگر هیچ؛ آن هم برای همیشه.
    محمد حشمتی فر آنلاین نیست.

  8. 5,832 امتیاز ، سطح 22
    57% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 218
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/07/17
    محل سکونت
    ایران،مشهد
    نوشته ها
    325
    امتیاز
    5,832
    سطح
    22
    تشکر
    710
    تشکر شده 1,392 بار در 319 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #8 1394/03/26, 20:32
    نقل قول نوشته اصلی توسط m.bagheri نمایش پست ها
    سلام.
    آقا محمد شما داستانهاتون رو برای نقد اینجا می‌گذارید یا صرفا برای خوانده شدن از طرف دوستان؟
    سلام بر شما
    اگر کنید عالیه.
    2 کاربر مقابل از محمد حشمتی فر عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, m.bagheri
    نمی خواهم آمدنم چون برگی باشد که اول سبز می شود، بعد خشک و دیگر هیچ؛ آن هم برای همیشه.
    محمد حشمتی فر آنلاین نیست.

  9. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #9 1394/03/27, 17:37
    نقل قول نوشته اصلی توسط محمد حشمتی فر نمایش پست ها
    سلام بر شما
    اگر کنید عالیه.
    دوست عزیز برای نقد نوشته هاتون میتونین از تاپیک زیر استفاده کنین و دوستانتون رو برای نقد دعوت کنین.
    http://forum.special.ir/showthread.php?t=702
    ممنون
    کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: ***رضـا***
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  10. 108,905 امتیاز ، سطح 100
    0% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 0
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    Shiraz
    نوشته ها
    2,739
    امتیاز
    108,905
    سطح
    100
    تشکر
    22,980
    تشکر شده 11,129 بار در 2,777 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #10 1394/03/28, 23:33
    داستان جالبی بود...
    2 کاربر مقابل از ***رضـا*** عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. m.bagheri, محمد حشمتی فر
    ***رضـا*** آنلاین نیست.

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •