خاصیت تخم مرغ
دیگر هوا روشن بود اما از صدای خر شمس الله خان خبری به گوش نمی رسید! گویی که او خروس باشد هر روز با صدای عرعرش همه را از خواب بیدار می کرد. بنابراین با این گمان که گرسنه است، شمس الله خان علف به دست وارد طویله شد. خرش به گوشه ای دراز کشیده و آمدن صاحبش را مظلومانه نظاره می کرد. با بی حالی به طرف علوفه رفت و آرام آرام شروع کرد به خوردن.
توی خانه کوکب با تعجب پرسید که چرا امروز از آن عرعرهای همیشگی خبری نبود؟! و جواب شوی شانه های بالا انداخته، همراه با ترس مریض شدن خرشان بود تا این که از زن شنید: «از خواهرم زینب دیروز شنیدم که می گفت یک اسب خریدند ولی چموشه و از زیر کار در میره. به میرزا که خوب سواری میده اما همین که بخوایم بار بذاریم روش از این ور به اون ور می پره یا لامصب لگد می زنه.» با پایان کلام زن؛ شمس الله خان یاد دیروز غروب افتاد که از سر زمین برمیگشت و به روی خر زبان بسته اش تا جایی که جا داشت بار سوار کرده بود تا اینکه باجناقش حاج میرزا را سوار بر اسبی دید که با حسرت به او نگاه می کند و به رسم ادب دستی از دور تکان می دهد.
-کوکب، خونه تخم مرغ داریم؟ صد که بگی میگم دیروز که داشتم بار میاوردم و این حاج میرزا ما رو دید و چشمیش کرد!
در خانه تخم مرغی نبود اما کوکب به هر در رو دیواری که می توانست زد تا چند قرانی بدهد و چند تا تخم مرغ جور کند. بعد به همراه شمس الله خان به طویله رفت و روی سر خر ایستاد. تخم مرغ را بین دوتا سکه در دست چپ گرفت و هی ورد خواند و هی اسم این و آن را برد و با زغالی که در دست راست داشت به روی آن خط کشید. از آنجایی که شکشان به حاج میرزا بود، موقع رسیدن به اسم او و زینب، کمی فشاری را که با سکه ها به دو سوی تخم مرغ وارد می کرد بالا می برد تا اینکه تخم مرغ شکست.
-الهی چشمشون کور بشه که نمی تونن ببینن ما یک خرمون از اونا بهتره!
در حالی که شمس الله خان و کوکب شروع کرده بودند به بد و بیراه گفتن از خانواده خواهرزن، حواسشان به صدای خر ماده ای که به آرامی از خانه همسایه می آمد نبود. پس وقتی کوکب زرده تخم مرغ را به سر خرشان می مالید، فقط دیدند که حیوان سرحال برخاسته و در طویله قدم می زند!