سلام
ممنون از متنهای زیبا
منم سعی کردم یه چیزی بنویسم
درنا در راهرو، پشت گلدان بزرگی پنهان شده بود و درب اتاق خواهرش را نگاه میکرد. چند ماهی بود که کنار خواهرش ننشسته بود. مادر و پدر اجازه ورود به اتاق او را نمیدادند. درنا نمیفهمید که چرا دریا دیگر برایش با هیجان قصه تعریف نمیکند. چرا دیگر با هم پارک نمیروند. اصلا چرا نمیتواند به اتاق خواهرش برود. گاهی که مادر در اتاق دریا بود، در آن سکوت حاکم بر خانهاشان صدای فریادهای ممتدی به گوش میرسید و بعد مادر را میدید که سراسیمه بیرون آمده و در پاسخ به نگاه کنجکاو پدر گفته است: «بازم حواسم نبود اسمش رو صدا زدم!»
وقتی مهمانی میآمد، گاهی از زبان مهمانان میشنید که با ناراحتی میگفتند: «حیف این دختر که به این جوونی بیوه شد!» یا «حیف اون جوون که تو دریا غرق شد!» و بعد پدر و مادر را میدید که چشم و ابرو میآیند و حرف را عوض میکنند.
درنا اینها را نمیفهمید! دلش میخواست حالا که مهدکودک میرود مثل نازنین و سارا که پز خواهر بزرگشان را میدهند، او هم از خواهر بزرگش بگوید. دلش میخواست مثل رکسانا موهای خرگوشیاش را تکان بدهد و بگوید خواهرم بسته است.
شب پیش، از خدا خواسته بود که زود بیدار شود تا بتواند خواهرش را ببیند. از پشت گلدان دید که مادرش با سینی صبحانه بیرون آمد. بلافاصله به سمت در دوید و وارد شد. خواهرش را دید که روی تخت رو به پنجره نشسته است. درنا از هیجان نمیتوانست حرف بزند. چشمش به شانهای که در گوشهای از تخت بود افتاد. چشمانش برقی زد و آن را برداشت. آرام روی تخت رفت و با اضطراب شروع کرد به شانه زدن موهای دریا.
درنا خوشحال بود. امروز در مهدکودک پز خواهد داد که موهای خواهر بزرگش را شانه کرده است. تجربهای که نازنین و سارا و رکسانا نداشتند.