از بچگی عشق نوشتن داشتم. انشا، شعر، وبلاگ و این روزها هم مقاله و داستان. با این وجود نه راهنمای خوبی کنارم بود و نه آن وقت و حوصله. تا اینکه این یازده دوازده سالی است در بیکاری وبلاگ و داستان را جدی گرفتم تا از جنون فرار کنم.
یک سال بود روی اولین کتاب داستنم -مجموعه داستان- کار کردم. به سختی نشستم و نوشتم. از ناشر راهنمایی خواستم و کتاب خواندم. آن صدقه هایی را که بهزیستی ماهیانه می داد دست نزدم تا شاید زمان چاپ دوایی شود. اما هزینه اولیه ناشر شد و حالا درمانده ام چه کنم!
یادش به خیر؛ سال پیش پدرم قول داده بود مبلغی کمک کند و امسال با وجود نبود کار، فشارهای شهرداری و حالا هم آتش زدن وسیله کار-جرتقیل- مجبور شده ماشین سواری را بفروشد. می دانم و این نیز بگذرد. اما از بهزیستی توقع داشتم با آن قانون دروغین حمایت از حقوق معلولین کمکی بکند. نه برای من بلکه برای همه معلولینی که شوق کار و استقلال دارند.
چقدر در این کتاب اولی خودسانسوری کردم تا بی دردسر مجوز بگیرد و چاپ شود!