alt
صفحه 38 از 40 نخستنخست ... 283637383940 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 371 به 380 از 394

موضوع: داستانهاي كوتاه و آموزنده

  1. 58,612 امتیاز ، سطح 75
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,438
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    برنده ی مسابقه حضرت علی«ع»
    تاریخ عضویت
    1390/09/08
    محل سکونت
    ایران.کرمان.ایالت طلای سبز
    نوشته ها
    2,670
    امتیاز
    58,612
    سطح
    75
    تشکر
    10,955
    تشکر شده 12,864 بار در 3,733 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #371 1392/07/02, 23:12
    داستان کوتاه خانه ای با پنجره های طلایی …


    پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود
    هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که بایدداشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : ” اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم “…..یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
    راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

    3 کاربر مقابل از مهین عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 4566, bahar123, نیلوفر28
    مهین آنلاین نیست.

  2. 4,293 امتیاز ، سطح 19
    11% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 357
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/03/02
    محل سکونت
    iran
    نوشته ها
    168
    امتیاز
    4,293
    سطح
    19
    تشکر
    242
    تشکر شده 384 بار در 142 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    عروسک چهارم و شاهزاده

    #372 1392/07/08, 11:20
    حکایت و داستان امروز :

    عروسک چهارم و شاهزاده

    روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
    عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
    شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
    سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.
    تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
    عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
    عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.
    3 کاربر مقابل از m.k عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 4566, nazdel, taraneh
    m.k
    m.k آنلاین نیست.

  3. 17,768 امتیاز ، سطح 40
    65% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 282
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/05/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    452
    امتیاز
    17,768
    سطح
    40
    تشکر
    4,759
    تشکر شده 1,509 بار در 419 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    تشکر

    #373 1392/07/17, 21:47
    سلام وخسته نباشید به همگی
    ازهمتون بابت داستان قشنگ واموزندتون خیلی خیلی ممنونم
    براتون ارزوی موفقیت می کنم
    2 کاربر مقابل از نیلوفر28 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 4566, m.k
    نیلوفر28 آنلاین نیست.

  4. 17,768 امتیاز ، سطح 40
    65% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 282
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/05/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    452
    امتیاز
    17,768
    سطح
    40
    تشکر
    4,759
    تشکر شده 1,509 بار در 419 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #374 1392/08/01, 23:52
    خداوند حافظ ما است

    یک مرد مقدس در ساحل رودخانه گنگ زندگی می‌کرد که مرتباً نام خداوند را به زبان می‌آورد و به مردم فقیر کمک می‌کرد و پول و غذایی که او از زائرین دریافت می‌کرد، را بین نیازمندان تقسیم می‌کرد.

    به تدریج، مردم نیازمندِ بیشتری به او رجوع می‌کردند و او با عشق و علاقه به آنها خدمت می‌کرد. وقتی هرچه داشت تمام شد، به مغازه بقالی رفت و هرچه لازم بود، بصورت نسیه برای مردم فقیر و نیازمند خرید.

    ماهها او از مغازه بقالی خرید می‌کرد و پولی پرداخت نمی‌کرد؛ تا اینکه یک روز بقال به او گفت: «شما ماهها است که از من به صورت نسیه خرید می‌کنید. لطفاً تا فردا حسابتان را پرداخت کنید تا بتوانم باز هم در خدمت شما باشم».

    مرد مقدس پرسید: «حساب من چقدر است؟»

    بقال پاسخ داد: «سه هزار روپیه».

    مرد مقدس گفت: «برادر، خیالت راحت باشد. خداوند این مبلغ را تا فردا خواهد پرداخت».

    بقال امیدی به پرداخت این مبلغ هنگفت نداشت؛ اما مرد مقدس، با ایمان راسخ خود به خداوند، کاملاً مطمئن بود که این پول پرداخت خواهد شد.

    همان روز، زائری که از یک شهر دور آمده بود، برای عرض ادب و احترام به حضور مرد مقدس آمد و گفت: «من می‌خواهم برای آمرزش پدر مرحومم و به یاد او مقداری پول به شما بدهم تا در راه خیر خرج کنید».

    مبلغی که او به مرد مقدس داد، دقیقاً سه هزار روپیه بود.
    3 کاربر مقابل از نیلوفر28 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 4566, m.k, Mobin_Teh
    نیلوفر28 آنلاین نیست.

  5. 17,768 امتیاز ، سطح 40
    65% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 282
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/05/25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    452
    امتیاز
    17,768
    سطح
    40
    تشکر
    4,759
    تشکر شده 1,509 بار در 419 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #375 1392/08/24, 17:47
    فرق شیشه وآینه

    جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
    عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
    گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
    بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
    گفت: خودم را می بینم!
    عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی!
    آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه"
    اما در آینه، لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
    این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن:
    وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند.
    اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند!
    تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
    3 کاربر مقابل از نیلوفر28 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. .amir., 4566, mohammad hassanjani
    نیلوفر28 آنلاین نیست.

  6. 2,206 امتیاز ، سطح 13
    19% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 244
    0% فعالیت
    دستاورد ها:
    Got three FriendsFirst 1000 Experience Points
    تاریخ عضویت
    1392/08/28
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    15
    امتیاز
    2,206
    سطح
    13
    تشکر
    64
    تشکر شده 45 بار در 16 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستانهاي كوتاه و آموزنده

    #376 1392/09/06, 14:54
    داستان جالب و آموزنده زوجی که عاشق يکديگر بودند
    پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسيار دوست داشتند . فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز يک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسيدن به محل کار ديرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد . مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد .
    پسر بچه کوچک بطری را ديد و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد . او دچار مسموميت شديد شد و به زمين افتاد . مادرش سريع او را به بيمارستان رساند ولی شدت مسموميت به حدی بود که آن کودک جان سپرد . مادر بهت زده شد و بسيار از اينکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت .
    وقتی شوهر پريشان حال به بيمارستان آمد و ديد که فرزندش از دنيا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد .
    فکر مي کنيد آن سه کلمه چه بودند ؟
    شوهر فقط گفت : “ عزيزم دوستت دارم !”
    عکس العمل کاملاً غير منتظره شوهر يک رفتار فراکُنشی بود . کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال . هيچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت . بعلاوه اگر او وقت مي گذاشت و خودش بطری را سرجايش قرار می داد ، آن اتفاق نمی افتاد . هيچ دليلی برای مقصر دانستن وجود ندارد . مادر نيز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چيزی که در آن لحظه نياز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود . آن همان چيزی بود که شوهرش به وی داد .
    گاهی اوقات ما وقتمان را برای يافتن مقصر و مسئول يک روخداد صرف می کنيم ، چه در روابط ، چه محل کار يا افرادی که می شناسيم و فراموش می کنيم کمی ملايمت و تعادل برای حمايت از روابط انسانی بايد داشته باشيم . در نهايت ، آيا نبايد بخشيدن کسی که دوستش داريم آسان ترين کار ممکن در دنيا باشد ؟ داشته هايتان را گرامی بداريد . غم ها ، دردها و رنجهايتان را با نبخشيدن دوچندان نکنيد .
    اگر هرکسی می توانست با اين نوع طرز فکر به زندگی بنگرد ، مشکلات بسيار کمتری در دنيا وجود می داشت .
    حسادت ها ، رشک ها و بی ميلی ها برای بخشيدن ديگران ، و همچنين خودخواهی و ترس را از خود دور کنيد و خواهيد ديد که مشکلات آنچنان هم که شما می پنداريد حاد نيستند .

    ---------- Post added at ۱۳:۵۴ ---------- Previous post was at ۱۳:۵۱ ----------

    گل صداقت و راستگويی

    دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت .
    با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
    وقتی خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد ، چون دختر او بطور مخفيانه عاشق شاهزاده بود .
    دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت .
    مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا.
    دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند . اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .
    روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه ای ميدهم.
    هر کسی که بتواند در عرض شش ماه ، زيباترين گل را برای من بياورد، ملکه آينده چين می شود .
    دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .
    سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند ، اما بی نتيجه بود، و گلی نروئيد.
    بالاخره روز ملاقات فرا رسيد.
    دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هم هر کدام گل بسيار زيبائی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.
    لحظه موعود فرا رسيد.
    شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
    همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است.
    شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده ، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...
    همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود !!!
    برگرفته از کتاب پائولو کوئليو
    4 کاربر مقابل از .amir. عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 4566, mohammad hassanjani, نیلوفر28, پریا
    .amir. آنلاین نیست.

  7. 2,206 امتیاز ، سطح 13
    19% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 244
    0% فعالیت
    دستاورد ها:
    Got three FriendsFirst 1000 Experience Points
    تاریخ عضویت
    1392/08/28
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    15
    امتیاز
    2,206
    سطح
    13
    تشکر
    64
    تشکر شده 45 بار در 16 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستانهاي كوتاه و آموزنده

    #377 1392/09/09, 10:51
    قسمتي از كتاب کاش حقيقت داشت __ مارك لوي
    تصور کن برنده يک مسابقه شدي و جايزه ات اينه که بانک هر روز صبح يک حساب برات باز مي کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهارصد دلار پول مي گذاره ولي دو تا شرط داره . يکي اينکه همه پول را بايد تا شب خرج کني ، وگرنه هرچي اضافه بياد ازت پس ميگيرند . نمي توني تقلب کني و يا اضافهٔ پول را به حساب ديگه اي منتقل کني . هرروز صبح بانک برات يک حساب جديد با همون موجودي باز مي کنه . شرط بعدي اينه که بانک مي تونه هروقت بخواد بدون اطلاع قبلي حسابو ببنده و بگه جايزه تموم شد .
    حالا بگو چه طوري عمل مي کني ؟ او زمان زيادي براي پاسخ به اين سوال نياز نداشت و سريعا .....« همه ما اين حساب جادويي را در اختيار داريم : زمان . اين حساب با ثانيه ها پر مي شه .
    هر روز که از خواب بيدار ميشيم هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانيه به ما جايزه ميدن و شب که مي خوابيم مقداري را که مصرف نکرديم نميتونيم به روز بعد منتقل کنيم . لحظه هايي که زندگي نکرديم از دستمون رفته . ديروز ناپديد شده . هرروز صبح جادو ميشه و هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانيه به ما ميدن . يادت باشه که من و تو فعلا از اين نعمت برخورداريم ولي بانک مي تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلي ببنده . ما به جاي استفاده از موجوديمون نشستيم بحث و جدل مي کنيم و غصه مي خوريم .
    بيائيم از زماني که برامون باقي مونده بيشترين و بهترين استفاده رو ببريم . ( به زياد کردن آگاهي ، شادي ، زيبائي ، سلامتي خود کمک کنيم .)
    3 کاربر مقابل از .amir. عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 4566, mohammad hassanjani, نیلوفر28
    .amir. آنلاین نیست.

  8. 9,301 امتیاز ، سطح 28
    92% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 49
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1391/12/10
    محل سکونت
    مازندران - بابل
    نوشته ها
    310
    امتیاز
    9,301
    سطح
    28
    تشکر
    2,330
    تشکر شده 625 بار در 205 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #378 1392/09/09, 12:06
    همشون عالی و آموزنده بودن مرسییییییییییی
    3 کاربر مقابل از mohammad hassanjani عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. .amir., 4566, نیلوفر28
    mohammad hassanjani آنلاین نیست.

  9. 2,206 امتیاز ، سطح 13
    19% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 244
    0% فعالیت
    دستاورد ها:
    Got three FriendsFirst 1000 Experience Points
    تاریخ عضویت
    1392/08/28
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    15
    امتیاز
    2,206
    سطح
    13
    تشکر
    64
    تشکر شده 45 بار در 16 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستانهاي كوتاه و آموزنده

    #379 1392/09/11, 12:15
    درآمد : هيچگاه روي يک درآمد تکيه نکنيد ، براي ايجاد منبع دوم درآمد سرمايه گذاري کنيد .
    خرج : اگر چيزهايي را بخريد که نياز نداريد ، بزودي مجبور خواهيد شد چيزهايي را بفروشيد که به آنها نياز داريد .
    پس انداز : آنچه که بعد از خرج کردن مي ماند را پس انداز نکنيد ، آنچه را که بعــد از پس انداز کردن مي ماند خرج کنيد .
    ريسک : هرگز عمق يک رودخانه را با هر دو پا آزمايش نکنيد .
    سرمايه گذاري : همه تخم مرغ ها را در يک سبد قرار ندهيد .
    انتظارات : صداقت هديه بسيار ارزشمندي است ، آن را از انسانهاي کم ارزش انتظار نداشته باشيد .
    2 کاربر مقابل از .amir. عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 4566, نیلوفر28
    .amir. آنلاین نیست.

  10. 30,628 امتیاز ، سطح 53
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 222
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1390/04/05
    محل سکونت
    ايران - در همين حوالی
    نوشته ها
    400
    امتیاز
    30,628
    سطح
    53
    تشکر
    9,341
    تشکر شده 3,897 بار در 993 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #380 1392/09/11, 13:53
    المپیک معلولان
    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــ

    چند سال پیش در جریان بازی های پاراالمپیک در شهر سیاتل آمریکا ، 9 نفر از شرکت کنندگان دوی صد متر ، پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند . همه 9 نفر افرادی بودند که ما به آنها عقب مانده ذهنی و جسمی میگوییم . آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند . بدیهی اسا که آنها قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند .
    اما هر یک به نوبه خود تلاش فراوان میکردند تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال طلا شوند .
    ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد . این دختر به زمین افتاد و یکی دو غلت زد و به گریه افتاد . هشت نفر دیگه صدای او را شنیدند و ایستادند . سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند . یکی از آنها مبتلا به سندرم داون ( عقب مانده جسمس و روانی ) بود ، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت این دردت را آروم میکنه . سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و قدم زنان به خط پایان رسیدند و در واقع همه آنها اول شدند ! تمام جمعیت حاضر در ورزشگاه با دیدن چنین صحنه ای به پا خاستند و به احترام آنها 10 دقیقه به طور پیوسته کف زدند ....


    این داستان به خاطر روز جهانی معلولان
    3 کاربر مقابل از 4566 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. .amir., nazdel, نیلوفر28
    بیایید ، باور کنیـــم
    دلیـــل پــرواز " پـــر " نیست !!!
    پریــدن ، باور پرنده ایست که به پرواز می اندیشد . . .
    4566 آنلاین نیست.

صفحه 38 از 40 نخستنخست ... 283637383940 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •