alt
صفحه 3 از 15 نخستنخست 1234513 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 148

موضوع: داستان و حکایات جالب

  1. 5,651 امتیاز ، سطح 22
    21% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 399
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/04/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    5,651
    سطح
    22
    تشکر
    100
    تشکر شده 166 بار در 72 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #21 1389/04/26, 15:19
    عشق را امتحان كن!




    اين يك ماجراي واقعي است:
    سالها پيش ' در كشور آلمان ' زن و شوهري زندگي مي كردند. آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند.
    يك روز كه براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر كوچكي در جنگل ' نظر آنها را به خود جلب كرد.
    مرد معتقد بود: نبايد به آن بچه ببر نزديك شد.
    به نظر او ببرمادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت. پس اگر احساس خطر مي كرد به هر دوي آنها حمله مي كرد و صدمه مي زد.
    اما زن انگار هيچ يك از جملات همسرش را نمي شنيد ' خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش كشيد ' دست همسرش را گرفت و گفت :
    عجله كن! ما بايد همين الآن سوار اتوموبيلمان شويم و از اينجا برويم.
    آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به اين ترتيب ببر كوچك ' عضوي از ا عضاي اين خانواده ي كوچك شد و آن دو با يك دنيا عشق و علاقه به ببر رسيدگي مي كردند
    سالها از پي هم گذشت و ببر كوچك در سايه ي مراقبت و محبت هاي آن زن و شوهر حالا تبديل به ببر بالغي شده بود كه با آن خانواده بسيار مانوس بود.
    در گذر ايام ' مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهي پس از اين اتفاق ' دعوتنامه ي كاري براي يك ماموريت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسيد.
    زن ' با همه دلبستگي بي اندازه اي كه به ببري داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ' ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگي اش دور شود.
    پس تصميم گرفت: ببر را براي اين مدت به باغ وحش بسپارد. در اين مورد با مسوولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزينه هاي شش ماهه ' ببر را با يك دنيا دلتنگي به باغ وحش سپرد و كارتي از مسوولان باغ وحش دريافت كرد تا هر زمان كه مايل بود ' بدون ممانعت و بدون اخذ بليت به ديدار ببرش بيايد.
    دوري از ببر' برايش بسيار دشوار بود.
    روزهاي آخر قبل از مسافرت ' مرتب به ديدار ببرش مي رفت و ساعت ها كنارش مي ماند و از دلتنگي اش با ببر حرف مي زد.
    سرانجام زمان سفر فرا رسيد و زن با يك دنيا غم دوري ' با ببرش وداع كرد.
    بعد از شش ماه كه ماموريت به پايان رسيد
    . . . (پایان قسمت اول )


    .
    2 کاربر مقابل از SHAHRYAR عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. farah, simin
    .
    SHAHRYAR آنلاین نیست.

  2. 5,651 امتیاز ، سطح 22
    21% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 399
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/04/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    5,651
    سطح
    22
    تشکر
    100
    تشکر شده 166 بار در 72 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #22 1389/04/26, 15:27
    دلشکسته
    آنقدر دلش شکسته بود که اشک توی چشماش همینطوری داشت حلقه میزد.
    رفتم پیشش گفتم چی شده، با همون حالتی که روی چرخ دستی نشسته بود گفت دلم گرفته میگفت یه روز عاشق بوده، میگفت خیلی ها دوسش داشتن.
    نمیتونست زیاد حرف بزنه آخه زبونش میگرفت شدیدن با همون لحن وقتی داشتم از پیشش میرفتم گفت تو رو خدا نرو وایسا یکم با من درد دل کن.
    بغلش روی یه صندلی چوبی نشستم.
    میگفت وقتی دم پنجره میشینه و گریه میکنه، همه بهش میگن دیوونه.
    میگفت آخه تقصیر من شد که رفت ((یارش و میگفت)) همون که یه مدت بهش عشق می ورزید انگار چند سال بود ندیده بودش. وقتی گفتم الان کجاست؟
    گفت نمیدونم ولی امیدوارم حالش خوب باشه.
    میگفت وقتی که سالم بودم همه دورم میچرخیدن ولی الان یکی نیست یه سلام بهم بکنه.
    میگفت اومد من و رو تخت بیمارستان دید وقتي دکترا بهش گفتن فلج شدم و دیگه مثل قبل نمیتونم حرف بزنم انگار دنیا رو، رو سرش خراب کردن برای اینکه من و با این حال و روز نبینه رفت، رفتش برای همیشه، الانم منتظرش هستم.
    گریم گرفت نمیتونستم وایسم پهلوش رفتم ... رفتم فقط یک چیز، فقط یک چیز و خوب فهمیدم آدما هیچ وقت یه آدم و به خاطر خودش نمی خوان ...
    3 کاربر مقابل از SHAHRYAR عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. farah, nazdel, simin
    .
    SHAHRYAR آنلاین نیست.

  3. 4,968 امتیاز ، سطح 20
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 82
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/04/13
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    18
    امتیاز
    4,968
    سطح
    20
    تشکر
    192
    تشکر شده 38 بار در 17 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #23 1389/04/26, 17:16
    صورت حساب


    روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
    دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
    سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
    دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
    سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
    آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
    زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
    «بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»
    golgolgol
    کاربر مقابل از simin عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: farah
    simin آنلاین نیست.

  4. 5,651 امتیاز ، سطح 22
    21% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 399
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/04/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    5,651
    سطح
    22
    تشکر
    100
    تشکر شده 166 بار در 72 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #24 1389/04/26, 18:22
    اين يك ماجراي واقعي است: ( ادامه داستان)


    بعد از شش ماه كه ماموريت به پايان رسيد ' وقتي زن ' بي تاب و بي قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ' در حالي كه از شوق ديدن ببرش فرياد مي زد :
    عزيزم ' عشق من ' من بر گشتم ' اين شش ماه دلم برايت يك ذره شده بود ' چقدر دوريت سخت بود ' اما حالا من برگشتم ' و در حين ابراز اين جملات مهر آميز ' به سرعت در قفس را گشود: آغوش را باز كرد و ببر را با يك دنيا عشق و محبت و احساس در آغوش كشيد.
    ناگهان ' صداي فريادهاي نگهبان قفس ' فضا را پر كرد:
    نه ' بيا بيرون ' بيا بيرون: اين ببر تو نيست. ببر تو بعد از اينكه اينجا رو ترك كردي ' بعد از شش روز از غصه دق كرد و مرد. اين يك ببر وحشي گرسنه است.
    اما ديگر براي هر تذكري دير شده بود. ببر وحشي با همه عظمت و خوي درندگي ' ميان آغوش پر محبت زن ' مثل يك بچه گربه ' رام و آرام بود.
    اگرچه ' ببر مفهوم كلمات مهر آميزي را كه زن به زبان آلماني ادا كرده بود ' نمي فهميد ' اما محبت و عشق چيزي نبود كه براي دركش نياز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصي باشد. چرا كه عشق آنقدر عميق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالي است كه از تفاوت نوع و جنس فرا رود.
    براي هديه كردن محبت ' يك دل ساده و صميمي كافي است ' تا ازدريچه ي يك نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هديه كند.
    محبت آنقدر نافذ است كه تمام فصل سرماي ياس و نا اميدي را در چشم بر هم زدني بهار كند.
    عشق يكي از زيباترين معجزه هاي خلقت است كه هر جا رد پا و اثري از آن به جا مانده تفاوتي درخشان و ستودني ' چشم گير است.
    محبت همان جادوي بي نظيري است كه روح تشنه و سر گردان بشر را سيراب مي كند و لذتي در عشق ورزيدن هست كه در طلب آن نيست.
    بيا بي قيد و شرط عشق ببخشيم تا از انعكاسش ' كل زندگيمان نور باران و لحظه لحظه ي عمر ' شيرين و ارزشمند گردد.
    در كورترين گره ها ' تاريك ترين نقطه ها ' مسدود ترين راه ها ' عشق بي نظير ترين معجزه ي راه گشاست.
    مهم نيست دشوارترين مساله ي پيش روي تو چيست ' ماجراي فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترين قفل ها با كليد عشق و محبت گشودني است.
    پس :معجزه ي عشق را امتحان كن !
    ( پایان)




    .
    2 کاربر مقابل از SHAHRYAR عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. farah, simin
    .
    SHAHRYAR آنلاین نیست.

  5. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    ایثار برادر . . .

    #25 1389/04/27, 03:14
    درسی بزرگ از یک کودک

    سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

    ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بودکه او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

    برادر خردسال اندکی تردید کرد و....
    سپس نفس عمیقی کشید و گفت:بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

    در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

    نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

    پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهدو با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود... !
    3 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. farah, SHAHRYAR, simin
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  6. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    زن خوب !

    #26 1389/04/27, 03:29
    اين زن در شان من نيست

    مردي ميخواست زنش را طلاق دهد.
    دوستش علت را جويا شد و او گفت:
    اين زن از روز اول هميشه مي خواست من را عوض كند.
    مرا وادار كرد سيگار و مشروب را
    ترك كنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازي نكنم، در سهام سرمايهگذاري كنم
    و حتي مرا عادت داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و لذت ببرم!
    دوستش گفت: اين ها كه ميگويي كه چيز بدي نيست!
    مرد گفت: ولي حالا حس ميكنم كه ديگر
    اين زن در شان من نيست.!!!
    4 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. farah, ghasedak, SHAHRYAR, simin
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  7. 30,060 امتیاز ، سطح 53
    29% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 790
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/28
    محل سکونت
    ایران- اصفهان
    نوشته ها
    1,544
    امتیاز
    30,060
    سطح
    53
    تشکر
    2,160
    تشکر شده 4,143 بار در 1,459 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #27 1389/04/27, 10:26
    بچه ها واقع ممنونم ماجراهایی که اینجا میذارید درس زندگی است
    golعاشق خالق باش تا معشوق خلق شویgol


    برداشت از مطالب اینجانب با ذکر آدرس سایت اسپشیال به عنوان منبع بلامانع است.
    ghasedak آنلاین نیست.

  8. 5,651 امتیاز ، سطح 22
    21% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 399
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/04/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    5,651
    سطح
    22
    تشکر
    100
    تشکر شده 166 بار در 72 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #28 1389/04/27, 15:07
    شاخه گل خشکیده

    داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ، خواندنی و جذاب
    پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است
    .
    با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...
    این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

    توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
    چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
    تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
    تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
    از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،
    با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...
    در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
    وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.
    به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
    اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
    ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
    محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
    هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !
    اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
    << انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>
    این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
    باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
    آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
    من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .
    محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
    برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه ...

    (پایان قسمت اول)
    2 کاربر مقابل از SHAHRYAR عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. farah, simin
    .
    SHAHRYAR آنلاین نیست.

  9. 4,968 امتیاز ، سطح 20
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 82
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/04/13
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    18
    امتیاز
    4,968
    سطح
    20
    تشکر
    192
    تشکر شده 38 بار در 17 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #29 1389/04/27, 16:57
    چیزی برای نگرانی وجود نداره

    فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه سالمی یا مریضی.
    اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده كه نگرانش باشی؛
    اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه دست آخر خوب می شی یا می میری.
    اگه خوب شدی كه دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛
    اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه به بهشت بری یا به جهنم.
    اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛
    ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی كه وقتی برای نگرانی نداری!
    پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره!!
    امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشیgol
    simin آنلاین نیست.

  10. 4,968 امتیاز ، سطح 20
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 82
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/04/13
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    18
    امتیاز
    4,968
    سطح
    20
    تشکر
    192
    تشکر شده 38 بار در 17 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #30 1389/04/27, 17:09
    دانه ای که سپیدار بود
    كوچک بود.
    دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ."
    اما هیچكس جز پرنده‌ها‌یی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌كردند، به او توجهی نمی‌كرد.
    دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و كوچكی خسته بود. یک روز رو به خدا كرد و گفت:
    "نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌كس نمی‌آیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا می‌آفریدی." خدا گفت:
    "اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر می‌كنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی كه می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان كن تا دیده شوی."
    دانه كوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد.
    سال‌ها بعد دانه كوچک، سپیداری بلند و با شكوه بود كه هیچكس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری كه به چشم همه می‌آمد
    .
    3 کاربر مقابل از simin عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. farah, nazdel, SHAHRYAR
    simin آنلاین نیست.

صفحه 3 از 15 نخستنخست 1234513 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •