عالی بود عزیزم
سلام.خیلی خوبه سراب جانسلام نیلوفرجان من تاحالا داستان ننوشتم امروز به مرغ مینام نگاه میکردم اینو نوشتم دوست دارم نظرتونو بدونم
فقط همون کاری که همیشه خودمم فراموش میکنم و ازش غافل میشمو اگه شما هم رعایت کنی دیگه عالی میشه.اونم اینه که از حالت محاوره ای درش بیاری و ادبی بشه .مثلا "پرامو" بشه پرهایم را،"یهو" بشه ناگهان
انشاا... موقع نقد داستانا به اتفاق بقیه ی دوستان بیشتر در مورد داستانت صحبت میکنیم
امروز به مرغ مینام نگاه میکردم اینو نوشتم
آفرین
چخوف که از بزرگترین نویسنده ها هست هم همینو گفته
آنتون چخوف یکبار به یکی از دوستانش گفت: "می دونی من چطوری داستان می نویسم؟". سپس به میزی که روبرویش بود نگاهی انداخت و با اشاره به یک زیر سیگاری گفت: "آهان! ببین، داستان همینجاست! فردا برات یه داستان می نویسم به اسم زیر سیگاری! به همین سادگی!".
پنجشنبه ساعت سه بعدازظهر
دختر خسته و عرق ریزان پیاده رو را گز میکرد.
به قول سهراب ظهر دم کرده ی تابستان بود. هنوز تا خانه راه زیادی باقی بود. ولی پیاده روی را دوست داشت. امروز پنج شنبه بود که موسسه زود تعطیل میکرد.
او فارغ التحصیل رشته ی مددکاری اجتماعی بود و در یکی از موسسه های خیریه ی کانون اصلاح وتربیت کار میکرد.
ضعف تمام وجودش را فرا گرفته بود. به امامزاده که رسید داخل شد تا هم آبی به صورتش بزند هم زیارتی بکند.
*******************
ساعت هفت شب:
تازه چشمهایش گرم شده بود که تلفن بیسیم خانه زنگ خورد. بی رمق برخاست و به دنبال تلفن گشت.
صدای لاله دوستش در گوشش پیچید.
- به به سلام. صداتو بشنویم الهه خانوم. خوبی؟
- سلام خوبم عزیزم تو چطوری؟
- از صدات که معلومه خوب نیستی. آزمایشاتو دادی؟
- نه بابا خوبم فقط خسته ام.
- الهه یه موردی برات دارم امشب میتونی بری ملاقاتش؟
- یه کم توضیح بده ببینم چیه؟
- یه دختره که توی بیمارستانه. توی یه مهمونی مختلط گرفتنش.
- باشه تا حاضر میشم آدرسو برام اس ام اس کن.یه چیزی بپرسم؟
- بپرس؟
- تازگیا نگاهت یه جوری شده. دلم میخواد بگی چی توی دلته.
- هیچی به خدا الهه جون.
- قسم نخور. تو به من شک کردی نه؟
- .......
- چرا هیچی نمیگی؟
- .......
- ناراحت نمیشم بگو
- خیلی لاغر و بیرمق شدی تازگیا. نگرانم میگم نکنه برگشته باشی به اون دوران. تو خیلی مصرفت بالا بود. اگه برگردی......
- بسه دیگه هیچی نگو آدرسو اس ام اس کن.
- الهه نمیخواستم ناراحت شی خودت گفتی بگو
- تو تنها دوست منی میدونی بعد از ترک کردنم به خاطر چی رفتم این رشته.
- باشه تو راست میگی ببخشید معذرت میخوام.
- خواهش میکنم من برم حاضر شم. خداحافظ
- خداحافظ. بازم ببخشید.
مانتو شلوار کرم و روسری سفیدش را داشت میپوشید که چشمش به عکس مادرش افتاد که مثل همیشه با چشمان خمار و گود رفته اش به دوربین خیره شده بود.
دیگر از دوران نفرت از مادرش مدتها گذشته بود. خانواده ای معتاد و شش نفره که هر کدام به طریقی یا تلف شده بودند یا سربه نیست شده بودند.
فقط او جان سالم به در برده بود که البته هم وقت زیادی نداشت. داشت کوله بارش را پر از توشه ی آخرت میکرد.
صدای زنگ پیامک گوشی اش بلند شد.
کیف سفیدش را برداشت و به سمت در رفت. شماره ی آژانس را گرفت و ماشینی خواست. در راه رسیدن به بیمارستان کاغذی سفید از کیفش در آورد و نگاهی به خطوط آن انداخت. دیگر به این احتیاجی نبود. این برگه ی قدیمی این دوست هر روز. روز های زیادی بود که زندگی کرده بود. تکه ای از کاغذ ها روی زمین افتاد که روی آن نوشته بود :
اچ آی وی +
---------- Post added at ۲۱:۰۲ ---------- Previous post was at ۲۰:۰۸ ----------
نیلوفر جان منم به جمعتون پیوستم. من ده ساله که مینویسم. کلاس داستاننویسی هم رفتم. منتظر نظراتون هستمgolgolgol
زنگی پوچ و بی مفهوم و تو خالی است
و هر مفهمومی که تو به آن میدهی
همان حقانیت زندگی تو میشود
دختر به آینه دستشویی زل زد. هاله ای از سیاهی زیر چشمان خمار و قهوه ای اش نقش بسته بود. لبخندی شیطنت امیز برلب راند. مشتی آب به صورتش زد. ابی سیاه بر کاسه ی دستشویی جاری شد.
با این شگرد جدید تا توانسته بود محبت گدایی کرده بود.
زنگی پوچ و بی مفهوم و تو خالی است
و هر مفهمومی که تو به آن میدهی
همان حقانیت زندگی تو میشود
خیلی خوب بود رضوانه ی عزیز
به جمع ما خوش اومدی.
ده ساله مینویسی و کلاس هم رفتی پس من باید کلی چیز ازت یاد بگیرم
دوستان عزیز هر چند تا داستان که دارید رو فعلا تو این تاپیک بذارید تا بعد در یک تاپیک مجزا هر کدوم رو به اتفاق هم نقد میکنیم و با ذهن و فکر همدیگه بهتر آشنا میشیم
5 کاربر مقابل از Mojtaba عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Niloof@r, ذکریا مرادی, رضوانه, فاطمه58, مسعود
و عشق را کنار تیرک راه بند, تازیانه می زنند.
در حیاط نشسته بودم و بادبادک درست میکردم که بابا دسته ای اسکناس کهنه به طرفم گرفت و گفت (بروپارک از احمد آقا یه بسته بگیر برام بیار.)مامانم نبود . من به راه افتادم. ظهر بود.
پسربچه ها با انیفرم مدرسه تو پارک سر و صدا میکردند.
روی صندلی نشستم.
هوا ابری بود. سر و کله ی احمدآقا از دور پیدا شد که لبخند کریهی بر لب داشت و لخ لخ دمپایی هایش گوش را آزار میداد. پول را به او دادم. بسته ای به من داد و گفت: به بابات بگو مامور بازار زیاد شده. برای همین پاتوقم عوض شده. بگو با اون قیافه ی تابلوش دیگه نیاد اینجا.
به خونه که رسیدم بابا بسته رو از دستم قاپید و رفت دستشویی.
سر جیغ در زنگ زده بلند شد. مامان سبزی به دست پا به حیاط گذاشت. چشمش که به من افتاد گفت (چرا قیافه ات تو همه؟ بابات کجاست؟)
گفتم بابا دستشوییه. مامان من دلم میخواد برم مدرسه. مامان لب گزید و به سرعت به داخل خانه رفت و فرش را کنار زد. آهی بر لب راند.
بابا از دستشویی درآمد مامان شروع کرد:آخه چرا اینو فرستادی دنبال اون وامونده. یه جو غیرت نداری؟
سکووووووووووووووووووووت
***********************************************
دیگه چیزی یادم نمیاد!!!
پیرمردی که پشت میز نشسته بود گفت: آروم باش دخترم. برای امروز کافیه. خانم میانسالی به داخل اتاق آمد دست دختر را گرفت و به طرف اتومبیل برد. حس خوبی به دختر میداد. دستهایش حمایتگر و مهربان بود.
جلوی آینه نشست و به صورت خودش خیره شد. چقدر با این تصویر غریبه بود. با این چشمان خمار و قهوه ای. با این ابروان کمانی و به هم پیوسته لبهای سرخ و برجسته و بینی قلمی و موهای سیاه فرفری.
سر و صای بچه ها لحظه به لحظه بیشتر میشد. با هم دعوا میکردند.
شقیقه هایش را فشرد و از حال رفت.
چشمنش را که گشود آقای دکتر را بالای سرش دید.
- دخترم چیز جدیدی یادت اومده؟
- مامان گفت:خدایا منو بکش راحتم کن.اینهمه جون میکنم کار میکنم
همشو خرج این وامونده میکنی. نمیذاری این بچه درس بخونه. بعد ناله های مامان بود و فریادهای بابا و مشت و لگدهایش. یه خورده وقت بعد بابا رفت بیرون. مامانو بغل کردم و گفتم مامان غلط کردم نمیخوام درس بخونم. فقط تو با بابا دعوا نکن که بزندت.
سکوووووووووووووووووت
دیگه چیزی یادم نیست.
چند روز گذشت بدون اینکه چیزی یادش بیاید. به اقای دکتر زنگ زد: اقای دکتر میترسم دیگه چیزی یادم نیاد؟ چیکار کنم؟
صبور باش دخترم. قوی باش. تو سه سال کما بودی. باید به خودت فرصت بدی.
¬¬- من سه سال تو کما بودم ولی بعد از اون چهار سالم توی سیاهی محض گذروندم. باید بفهمم چرا با دادن اونهمه آگهی توی روزنامه چر کسی نیومد سراغم. چرا؟...... میشه بیام پیشتون؟
- ¬باشه دخترم یک ساعت دیگه منتظرتم.
در اتومبیل نشست.چشمان حریص و بیقرارش را به اطراف دوخت به امید اینکه چیزی او را به خاطرات گذشته بکشاند.اتومبیلها پشت سر هم بوق میزدند. سرشربه شیشهی ماشین تکیه دادو به آسمان خیره شد بادبادکی توجهش را جلب کرد.محو تماشایش شد که احساس کرد سرش تیر میکشد.
چشم باز کرد تمام صورتش خیس بود و بدنش به رعشه افتاده بود دکتر در حال معاینه اش بود.دکتر سرش را بلند کرد و با لبخندی همراه با اخم گفت: اصلا دختر خوبی نیستی. چرا اینجوری میکنی؟
اخر قصه رو به یاد آوردم.
مامان چادرشو سر کرد. به منم گفت ثنا بابادکتو وردار بریم هوا کنیم توی پارک. دستم توی دست مامان بود ومیرفتیم. رسیدیم به سر چهارراه که گفت همینجا وایسا تا من برم دنبال دوستت گلی. باشه؟
- باشه مامانی. بابادک به دست هی اون پا این پا میکردم. نیم ساعت گذشت.خانومی با چادر مشکی هم قامت مامانم دیدم. داد زدم مامان مامان. صای بوق ممتد ماشین بود و دیگه هیچی.
پس نتجه میگیریم مامانم داشته منو میذاشته سر راه.آخه چرا؟
- شاید فکر کرده اینجوری آینه ی بهتری در انتظارته. تو خودت میگی بابات مامانتم معتاد کرده بود اما اون به خاطر تو ترک کرد. پس بهش حق بده در مورد تو نگران باشه.
- اقاید کتر دیگه قصه ام تموم شد اما ازتون میخوام تنهام نذارید من به حمایت پدرانه تون نیاز دارم.
- باشه دخترم. هر وقت خواستی بیا پیشم.
(رضوانه)
زنگی پوچ و بی مفهوم و تو خالی است
و هر مفهمومی که تو به آن میدهی
همان حقانیت زندگی تو میشود
مرد کنار خیابان
سرش را بین دو دستش گرفته و به جلو خم شده بود، بی توجه به آدم های دور و برش و نگاه گذرای عابران
باحالتی مغموم و متفکر، بی حرکت برجای خود مانده بود.
در نگاه اول به نظر می رسید که به سایه ی خویش خیره مانده یا اینکه کبوترهای در حال دانه برچیدن را
تماشا میکند اما آن حالت بخصوصش نشان از غمی عمیق داشت.
عابران کمتر به این مرد عجیب و ساکت توجه میکردند .
کودکی با مادرش در حال گذر از آنجا بود که کودک دست مادرش را رها کرد و بسمت مرد دوید، ابتدا
بیسکوییت نیم خورده ای را که در دست داشت جلوی کبوتران انداخت و به تماشای نوک زدن کبوتران
به آن پرداخت سپس نگاه کنجکاو خود را به مرد دوخت واز مادرش که اکنون پیش او آمده و با عصبانیت
دستش را گرفته بود پرسید :
- مامان مامان مامان، این آقاهه چرا اینجوریه؟
- مامان جون اینم مثل تو حرف مامانش رو گوش نکرده آقا دکتره خشکش کرده گذاشتنش اینجا!
نگاه دوباره کودک به مجسمه برنزی مرد کنار خیابان، اینبار نگاهی کنجکاوانه توام با ترس بود.
مجتبی
.................................................. .................................................. .................
زیبا بود دوست من. خوب فکر خواننده رو منحرف کردید برای یک پایان غافلگیرانه
5 کاربر مقابل از آیدا عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Mojtaba, Niloof@r, ذکریا مرادی, رضوانه, مسعود
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)