همیشه موقع بیرون رفتن از خونه و... آیه الکرسی میخونم. اونروز تازه خابگامو عوض کرده بودم. عصری بعد تاریکی هوا به سرم زد برم از کوچه جلویی میوه بگیرم. وقتی بیرون رفتم به خودم گفتم اینجا مگه چی میخاد بشه؟ آیه الکرسی خوندن نمیخاد. وقتی میوه رو گرفتم خوش و خرم داشتم برمیگشتم بس که سر به هوا بودم و مطمئن به اینکه چیزی نمیشه اصلا حواسم نبود کجا دارم میرم. تا سرمو آوردم سمت زمین دیدم تو یک کوچه ناآشنام. خاستم راه رفته رو برگردم ولی چون یادم نبود از کجا اومدم دوباره پیچیدم تو یه کوچه اشتباه دیگه. هیچکس نبود که بپرسم کجام و کجا باید برم. داشتم تو اون کوچه پس کوچه های تاریک و خلوت از ترس میمردم. فقط آیه الکرسی میخوندمو و از خدا میخاستم منو ببخشه. بعد چیزی حدود نیم ساعت پیاده روی بالاخره رسیدم به خیابون اصلی...
اونروز خدا جونم یه درس حسابی به من داد که هیچ وقت خودتو حتی تو ساده ترن شرایط از من بی نیاز ندون...