خاطره های خوب و قشنگ زیاد دارم ولی هروقت به این خاطره ام فکر میکنم هم خجالت میکشم هم خنده ام میگیره...
سال دوم راهنمایی یه دبیر زبان داشتم که خیلی با هم صمیمی و رفیق بودیم همه میدونستند, کلاس ما جوری بود که از یه دوراهی میشد بیای کلاس. یه روز بعد زنگ تفریح اومدم دم در کلاس منتظر معلممون بودم میدونستم از کدوم سمت میاد واسه همین رو به همون سمت ایستادم و انتظار کشیدم...حالا مگه میاد؟ یک ربع شد...نیم ساعت شد !!!
اخرش با ناراحتی و صدای بلند گفتم بچه ها خانوم نیومده ؟ دیدم همه زدند زیر خنده...موندم...دوستم گفت اونجارو ببین.
رومو برگردوندم دیدم خانوم کنار تخته کتاب دستشه نصف درس هم داده...منو میگی مردم از خجالت
همه میخندیدن, دبیرمون از اون سمت اومده بوده...من نفهمیدم...حتی بچه ها سلام هم کردن بازم نفهمیدم
اخرش معلممون گفت بذارید راحت باشه... وای اون روز فقط میخندیدیم...
اخر سال همین دبیرمون گفت بیا عکس بگیریم...عکس قشنگی شد...یادش بخیر...