alt
صفحه 2 از 10 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 11 به 20 از 99

موضوع: مسابقه تابستانه داستانک نویسی

  1. 41,972 امتیاز ، سطح 63
    25% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 978
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر دوم مسابقه هنری مذهبی رمضان 92نفر اول مسابقه تابستانه داستانک نویسینفر دوم مسابقه عکاسی زمستان 92نفر دوم مسابقه داستانک نویسینفر دوم مسابقه بهترین آواتار و امضا
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    استان اصفهان
    نوشته ها
    2,059
    امتیاز
    41,972
    سطح
    63
    تشکر
    7,470
    تشکر شده 9,558 بار در 2,137 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #11 1392/03/26, 16:22
    نقل قول نوشته اصلی توسط فاطمه58 نمایش پست ها
    نیلی جون من فقط متنای ادبی بلتم داستان بلد نیستم من چیکار کنم خوووو/
    فاطمه جون متنهای ادبیم خوبه ولی عنوان این تاپیک نوشته داستانک نویسی

    اگه میتونی سعی کن نوشته هات تو قالب داستان باشه .فضاسازی داشته باشه تا خواننده بتونه اون فضا رو مجسم کنه . شخصیتها را پردازش کنی تا بشه باهاشون ارتباط برقرار کرد. و در آخر اینکه یک پیام رو به خواننده برسونه.
    در این صورت اینجا میتونی بذاریشون

    نقل قول نوشته اصلی توسط soheilaa نمایش پست ها


    نیلوفر اصلن این نوشته های من خودش شد یه داستانک در قالب طنز
    جایزه منو بدین برم کار دارم

    سهیلا جون اتفاقا تو خیلی قشنگ احساساتتو مینویسی
    در قالب طنزم باشه خوبه .فقط حالت داستان رو داشته باشه

    برو بشین داستان طنز رو بنویس انقد تاپیک منو منهدم نکن
    جایزه ی یواشکیتم جاش محفوظه

    ---------- Post added at ۱۵:۲۲ ---------- Previous post was at ۱۵:۰۸ ----------

    نقل قول نوشته اصلی توسط مسعود نمایش پست ها
    زندگی تکراری


    بابا
    جان بابا
    میشه منو ببری پارک
    نهپسر عزیزم فعلا کار دارم برو بازی کن بعدا میبرمت
    بابا تو که داری روزنامه می خونی
    پسرم اینم ینوع کار
    خانم
    بله
    چرا نمیای بشینی یه کم حرف بزنیم دلمو پوسید
    کار دارم بزار کارم انجام بدم بعد میام
    پس لطفا یه چایی برام بریز
    من کار دارم خودت بلندشو بریز
    باشه
    مامان من گشنممه دخترم خودت برو سر یخچال یه چیزی بخور
    مامان دیکته بهم میگی دختر خودت برو از روی کتاب بنویس دیگه
    مهدی پسرم بیا صبحانه اتو بخور بای برمت مهد
    من مهد نمیرم مادر جان من باید برم سرکار کسی خونه نیست
    من مهد دوست ندارم نمیرم
    خوب تو یه چیزی بهش بگو
    چی بهش بگم تو بهتر زبونش بلدی خودت ببرش من رفتم
    حداقل مهدیه ببر مدرسه
    باشه مهدیه بریم دخترم من با مامان میریم
    چرا مگه بابا چشه یکم هم باباتون باشید چی میشه همش مامان
    خانم گفته به مادرت بگو بیاد مدرسه
    ای بابا اینم که هرروز آدم می خواد مدرسه
    خوب بذار بابات بیاد مدرسه من اخراج می کن ها
    من کار دارم نمی توانم خودت برو مدرسه اش تازه بهتر که اخراجت میکن صد دفعه گفتم کار نکن بچسب به خونه و زندگی
    جمشید باز شروع نکن من کارمو دوست دارم منم صدفعه گفتم که می خوام برم سرکار
    برو بابا تو با این کارت نگار چقدر بهش میدن من رفتم
    من پولش برام مهم نیست کارم دوست دارم بلندیش ما هم بریم
    ممنون آقا مسعود

    چون در آخر میخوایم نوشته ها رو نقد کنیم .پیشنهاد میکنم یکم دیگه روش کار کنید تا قشنگتر هم بشه وحالت داستان به خودش بگیره
    یکم در ابتدا شخصیت ها رو توصیف کنید و فضای اون خانه و خانواده رو برای خواننده توضیح بدید و در ادامه، جمله ها رو دنبال هم بنویسید و ارتباطی بینشون بر قرار کنید تا جذابتر بشند و ذوباره بذارید اینجا

    مرسی


    لطف کنید یک اسم هم براش انتخاب کنید
    4 کاربر مقابل از Niloof@r عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mohammad.motafavet, soheilaa, فاطمه58, مسعود
    Niloof@r آنلاین نیست.

  2. 75,827 امتیاز ، سطح 85
    58% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 723
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    قهرمان جام بیلیاردنفر سوم مسابقه تابستانه داستانک نویسینفر اول مسابقه عکاسی با موضوع وسایل کمکیبرگزارکننده مسابقه نقاشی با نرم افزار Paint موضوع «معلولیت »نفر دوم مسابقه بهترین آواتار و امضا
    تاریخ عضویت
    1389/05/31
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    3,204
    امتیاز
    75,827
    سطح
    85
    تشکر
    8,623
    تشکر شده 18,767 بار در 3,954 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #12 1392/03/27, 14:10
    اینم ی داستانک آبکی، داغ داغ همه چند دقیقه پیش نوشتم


    مرد کنار خیابان


    سرش را بین دو دستش گرفته و به جلو خم شده بود، بی توجه به آدم های دور و برش و نگاه گذرای عابران
    باحالتی مغموم و متفکر، بی حرکت برجای خود مانده بود.
    در نگاه اول به نظر می رسید که به سایه ی خویش خیره مانده یا اینکه کبوترهای در حال دانه برچیدن را
    تماشا میکند اما آن حالت بخصوصش نشان از غمی عمیق داشت.
    عابران کمتر به این مرد عجیب و ساکت توجه میکردند .
    کودکی با مادرش در حال گذر از آنجا بود که کودک دست مادرش را رها کرد و بسمت مرد دوید، ابتدا
    بیسکوییت نیم خورده ای را که در دست داشت جلوی کبوتران انداخت و به تماشای نوک زدن کبوتران
    به آن پرداخت سپس نگاه کنجکاو خود را به مرد دوخت واز مادرش که اکنون پیش او آمده و با عصبانیت
    دستش را گرفته بود پرسید :
    - مامان مامان مامان، این آقاهه چرا اینجوریه؟
    - مامان جون اینم مثل تو حرف مامانش رو گوش نکرده آقا دکتره خشکش کرده گذاشتنش اینجا!
    نگاه دوباره کودک به مجسمه برنزی مرد کنار خیابان، اینبار نگاهی کنجکاوانه توام با ترس بود.

    مجتبی
    12 کاربر مقابل از Mojtaba عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Anousheh, eBRAHIMV, mohammad.motafavet, Niloof@r, soheilaa, zina_68, آیدا, امیرمهدی, فاطمه58, مسعود, مهین, پرستو
    و عشق را کنار تیرک راه بند, تازیانه می زنند.
    Mojtaba آنلاین نیست.

  3. 41,972 امتیاز ، سطح 63
    25% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 978
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر دوم مسابقه هنری مذهبی رمضان 92نفر اول مسابقه تابستانه داستانک نویسینفر دوم مسابقه عکاسی زمستان 92نفر دوم مسابقه داستانک نویسینفر دوم مسابقه بهترین آواتار و امضا
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    استان اصفهان
    نوشته ها
    2,059
    امتیاز
    41,972
    سطح
    63
    تشکر
    7,470
    تشکر شده 9,558 بار در 2,137 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #13 1392/03/27, 15:36
    با معنا و زیبا
    منتظر داستانای بعدیتون هستیم
    3 کاربر مقابل از Niloof@r عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mohammad.motafavet, Mojtaba, فاطمه58
    Niloof@r آنلاین نیست.

  4. 41,972 امتیاز ، سطح 63
    25% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 978
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر دوم مسابقه هنری مذهبی رمضان 92نفر اول مسابقه تابستانه داستانک نویسینفر دوم مسابقه عکاسی زمستان 92نفر دوم مسابقه داستانک نویسینفر دوم مسابقه بهترین آواتار و امضا
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    استان اصفهان
    نوشته ها
    2,059
    امتیاز
    41,972
    سطح
    63
    تشکر
    7,470
    تشکر شده 9,558 بار در 2,137 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #14 1392/03/28, 01:45
    بلند پرواز


    پرستو هر روز از دور عقاب را برفراز صخره ها می دید و به ابهت و قدرتش غبطه می خورد. همیشه دلش می خواست او هم عقاب آفریده شده بود تا می توانست بر صخره ها حکمرانی کند.
    تصمیم گرفت تمام تلاشش را بکند تا شبیه عقاب بلند پرواز شود...
    روزها چندین بار مسافتی طولانی را پرواز می کرد و هربارسعی می کرد در ارتفاع بالاتری از قبل اوج بگیرد.
    مدتها گذشت ... بلاخره با تمرین و سعی فراوان، به راحتی در ارتفاعات بلند پرواز می کرد واز این بابت خوشحال و مغرور بود. روزی از بالای صخره خرگوش سفیدی نظرش را جلب کرد.
    چشمانش برقی زد، بالهایش را باز کرد و با سرعت زیاد به سمتش پرواز کرد تا خرگوش را از زمین بکند و دوباره اوج بگیرد.اما محکم به زمین برخورد کرد وبالهایش شکست ; چرا که هنوز پاهایش پاهای یک پرستو بود نه چنگال یک عقاب...!


    نیلوفر
    9 کاربر مقابل از Niloof@r عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Anousheh, eBRAHIMV, Mojtaba, soheilaa, zina_68, آیدا, فاطمه58, مسعود, مهین
    Niloof@r آنلاین نیست.

  5. 3,939 امتیاز ، سطح 18
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 311
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/03/19
    محل سکونت
    ایران/خوزستان
    نوشته ها
    213
    امتیاز
    3,939
    سطح
    18
    تشکر
    179
    تشکر شده 529 بار در 213 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #15 1392/03/28, 01:50
    شور عشق


    دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای
    محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم
    رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس
    غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:
    استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!

    در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند. امروز خبردار شدم که آگهی
    ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:

    هیـچ کس زنده نیست… همه مُردند …


    "محمد متفاوت"
    8 کاربر مقابل از mohammad.motafavet عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Anousheh, Mojtaba, Niloof@r, soheilaa, آیدا, امیرمهدی, فاطمه58, مسعود
    mohammad.motafavet آنلاین نیست.

  6. 25,915 امتیاز ، سطح 49
    37% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 635
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/02/13
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,431
    امتیاز
    25,915
    سطح
    49
    تشکر
    2,969
    تشکر شده 4,073 بار در 1,743 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #16 1392/03/28, 09:07
    اولا ازتمام دوستان ممنونم کهمن تشویق و مورد لطف خود قرار دادن درست داستان من جایکار زیاد چون همون موقع به ذهنم اومد برای اینکه بحث اینجا به حاشیه کشیده نشه نوشتممن میدونم این خودش طرح هست تا بیاد داستان بشه خیلی زمانمیبره امایه نکته بگم من داستان کوتاه می نویسم این نوع داستانکه من نوشتم را بشمیگن دیالوگ سلف یعنی همچیز در حالت دیالگ میگن حتی شخصیت پردازی و فضا سازی در دیالوگ میگن منم بعد چند سال دست به نوشته زدم بهم یکم حق بدی اسمشم بزارید زندگی تکراری
    5 کاربر مقابل از مسعود عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Mojtaba, Niloof@r, soheilaa, فاطمه58, کام
    donyaetarfad@
    صفحه اینستاگرام مارا دنبال بفرمایید
    مسعود آنلاین نیست.

  7. 75,827 امتیاز ، سطح 85
    58% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 723
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    قهرمان جام بیلیاردنفر سوم مسابقه تابستانه داستانک نویسینفر اول مسابقه عکاسی با موضوع وسایل کمکیبرگزارکننده مسابقه نقاشی با نرم افزار Paint موضوع «معلولیت »نفر دوم مسابقه بهترین آواتار و امضا
    تاریخ عضویت
    1389/05/31
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    3,204
    امتیاز
    75,827
    سطح
    85
    تشکر
    8,623
    تشکر شده 18,767 بار در 3,954 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #17 1392/03/30, 13:12
    اشاره ای هست به صادق هدایت نویسنده معاصر
    سبک سورئال



    لحظاتی با نویسنده

    مدتها بود که چیزی ننوشته بود، انگار چیزی در او گم شده بود، نمی دانست چرا
    بنویسد؟ برای که بنویسد؟ گاه انگیزه ای قوی او را به پای میز کارش میکشاند
    قلم در دست میگرفت و بروی کاغذهایش خم میشد ولی به ناگاه ذهنش تهی
    میگشت، کلافه قلم را به گوشه ای پرت میکرد، سیگاری روشن میکرد و در طول اتاق
    کوچکش قدم میزد، دنیا و آدم هایش در نظرش پوچ و تاریک بود آن آرمان شهری
    که از جوانی در ذهنش پرورانده بود با آنچه که میدید و وجود داشت فرسنگ ها فاصله
    داشت، واقعا درمانده شده بود، دوباره روی صندلیش نشست و به چراغ روی میز و
    سایه خودش بروی دیوار خیره شد، ناگهان جمله ای از ذهنش گذشت :
    من فقط برای سایه ی خودم می نویسم كه جلوی چراغ به دیوار افتاده است . . .

    مجتبی
    8 کاربر مقابل از Mojtaba عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Anousheh, Niloof@r, soheilaa, آیدا, شکیب, فاطمه58, مسعود, مهین
    و عشق را کنار تیرک راه بند, تازیانه می زنند.
    Mojtaba آنلاین نیست.

  8. 41,972 امتیاز ، سطح 63
    25% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 978
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر دوم مسابقه هنری مذهبی رمضان 92نفر اول مسابقه تابستانه داستانک نویسینفر دوم مسابقه عکاسی زمستان 92نفر دوم مسابقه داستانک نویسینفر دوم مسابقه بهترین آواتار و امضا
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    استان اصفهان
    نوشته ها
    2,059
    امتیاز
    41,972
    سطح
    63
    تشکر
    7,470
    تشکر شده 9,558 بار در 2,137 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #18 1392/03/31, 19:26
    ممنون آقا مجتبی .جالب بود

    ی داستان دارم که یکسال پیش نوشتم، شاید خیلی بی ربط با نوشته ی شما نباشه .
    البته یکم طولانیست و شاید دیگه نشه اسمشو داستانک گذاشت .

    سایه های نا آرام

    شب از نیمه گذشته و خوابم نمی برد ، نمی دانم توی رختخواب خیره به سقف اتاق، به دنبال چه هستم که انقدر بی قرارم. صورتم را به بالش فشار می دهم و به پهلو می شوم ....ولی نه… بی فایدست، بلند می شوم و می نشینم; زیر نور چراغ خواب قاب عکس پدرم و قرآنی که جلوی آن است انگار مأمن من شده اند
    تیک... تاک...تیک ... تاک...
    این تیک تاک ِ ساعت عجب زجرآور است موقع بی خوابی. گذر زمان… و من که جا مانده ام از غافله ی خفتگان ...
    از روی تخت بلند شده و به سمت پنجره می روم. از این فاصله ی 5 طبقه ای که به پایین می نگرم هنوز صدها چراغ روشن است ...
    پس فقط من بی خواب نشدم ...!
    از تشویش ِ درونیم کم میشود خیره به نور چراغها میشوم و با خود به این می اندیشم که آدمها از این دنیا چه می خواهند که دیگر شبها هم آرامش ندارند. برای یک لحظه دلم می خواهد قدم به دل این چراغهای روشن بگذارم تا جواب سئوالهایم را بیابم. صدای قدم هایم را می خورم، ساکت و بی سر وصدا در را می بندم و خارج می شوم. دکمه ی آسانسور را می زنم و داخل می شوم. با چه سرعتی این 5 طبقه طی شد.! سرعت طی شدن شب و روز برایم تداعی شد و زندگی ِ ماشینی امروزی که با سرعت مرا در خود می بلعد.
    به طبقه ی همکف می رسم ،از آسانسور خارج می شوم ،کمی توی کوچه قدم میزنم. سکوت عجیبی ست، قوطی ِ مچاله ای جلوی پایم خودنمایی می کند با اینکه از مردم آزاری بیزارم ولی دلم می خواهد محکم با لگد به دیوار بکوبمش تا کل شهر بیدار شوند.
    و چه خوب بود اگر میشد با صدایی کل شهر را خواباند یا بیدار کرد ; مثل آن دکمه ی آسانسور که به سرعت فاصله ها را از بین می برد.
    امشب مرا چه شده است... این افکار چیست...؟!
    از کوچه به خیابان می رسم امیدوار بودم که دریاچه ی آرام شب چون دلم مواج نشود; اما باز هم شلوغی ...! دیگر فکرم کار نمی کند محو این شلوغیم وحالا تازه می فهمم که چه رازی در سکوتست...
    گویا صدای ماشین ها با صدای دلم همنوا شده است. می خواهم فریاد بزنم :من دلشوره دارم، کلافه ام …
    ولی می دانم صدای من در لابلای صدای رفت و آمد ماشین ها گم می شود.زیر لب به زمان و زمین بد می گویم تا جایی که از دست خودم کلافه می شوم; گویا صدها سایه مرا دنبال می کنند قدم هایم را تندتر میکنم که نور شدیدی منو متوجه ی خودش می کند .چراغ ِ یک اتومبیل و صدای برخورد...
    توی سرم احساس سنگینی عجیبی دارم و مردمی که دورمن جمع شدند و هر کدام چیزی می گویند; نمی دانم چه بر سرم آمده که صدای پژواک ترحم و تاسف مردم همه ی فضا را پر کرده است. ولی من آرامش عجیبی دارم ، گویا سرم به سنگ خورده ...!

    نیلوفر
    6 کاربر مقابل از Niloof@r عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Anousheh, Mojtaba, آیدا, فاطمه58, مهین, پرستو
    Niloof@r آنلاین نیست.

  9. 75,827 امتیاز ، سطح 85
    58% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 723
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    قهرمان جام بیلیاردنفر سوم مسابقه تابستانه داستانک نویسینفر اول مسابقه عکاسی با موضوع وسایل کمکیبرگزارکننده مسابقه نقاشی با نرم افزار Paint موضوع «معلولیت »نفر دوم مسابقه بهترین آواتار و امضا
    تاریخ عضویت
    1389/05/31
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    3,204
    امتیاز
    75,827
    سطح
    85
    تشکر
    8,623
    تشکر شده 18,767 بار در 3,954 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #19 1392/04/01, 13:06
    بسیار بسیار عالی
    موافقم،به لحاظ حس و فضا واقعا به داستانک من خیلی شباهت داره
    2 کاربر مقابل از Mojtaba عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Niloof@r, مسعود
    و عشق را کنار تیرک راه بند, تازیانه می زنند.
    Mojtaba آنلاین نیست.

  10. 19,361 امتیاز ، سطح 42
    46% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 489
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1391/11/15
    محل سکونت
    ایران.کرمانشاه
    نوشته ها
    612
    امتیاز
    19,361
    سطح
    42
    تشکر
    3,282
    تشکر شده 2,174 بار در 578 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #20 1392/04/01, 17:36
    سلام نیلوفرجان من تاحالا داستان ننوشتم امروز به مرغ مینام نگاه میکردم اینو نوشتم دوست دارم نظرتونو بدونمgolgolgol ممنون
    حسرت پرواز
    یهو از آسمون افتادم زمین یعنی چی شده صداشونو میشنوم صدای یه پسربود

    میگفت رضا مواظب باش فرار نکنه بندازنش تو اون قفس باخودم گفتم قفس

    چیه دستاشو روی پرام حس میکردم قلبم تندتند میزد گفت علی حواسم هست

    در قفسو باز کن چشمامو که باز کردم دیگه نه آسمون آبی بودو نه زمین

    و نه درخت دور تادورم میله های آهنی بود یه ظرف کوچیک آب و یه

    ظرف دونه وحشت وجودمو گرفته بود به اطرافم نگاه کردم اومدم بپرم اما

    محکم به میله های قفس خوردم نه اونجا اسیر شده بودم از امروز قرار

    بود دیگه پرواز نکنم یهو باز اون صدارو شنیدم گفت رضا نگاش کن انگار

    ترسیده علی گفت باید به دنیای قفس عادت کنه چه دنیای عجیبی بود از

    صبح تاشب اونا باشوق دونه خوردن منو نگاه میکردن و دوسم داشتن اما

    من به آسمون نگاه میکردمو حسرت دنیای آزادی و میخوردم که میشد تو

    آسمونش پرواز کرد نه کنج قفس
    9 کاربر مقابل از sarab عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Anousheh, Behz@d, eBRAHIMV, EMPERATUR, maryam.soheyli, آیدا, امیرمهدی, رضوانه, مسعود
    من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی/ولی با ذلت وخاری پی شبنم نمیگردم
    sarab آنلاین نیست.

صفحه 2 از 10 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •