alt
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از 11 به 16 از 16

موضوع: یه زن نداریم که ... طنز

  1. 16,808 امتیاز ، سطح 39
    45% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 442
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/10/21
    محل سکونت
    دورود
    نوشته ها
    494
    امتیاز
    16,808
    سطح
    39
    تشکر
    825
    تشکر شده 1,718 بار در 544 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #11 1390/09/11, 02:54
    یه دوست دختر اسرائیلی هم نداریم , باهاش قرار بذاریمو سر قرار حاضر نشیم تا ازمون تجلیل بشه و بهمون ســکه بدن
    7 کاربر مقابل از ahmad عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. alirez@1981, Behz@d, bnm, آپامه, sahar1, ایسا, یاحسین

    ﻫﻤﻴــــﺸﻪ ﺳــﺮﻡ “ﺑﺎﻻﺳــﺖ”
    ،
    ﭼــﻮﻥ ﺑــﺎلای ﺳــﺮﻡ “ﺧﺪﺍﺳــﺖ”

    ahmad آنلاین نیست.

  2. 13,715 امتیاز ، سطح 35
    53% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 335
    13.0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/01/30
    محل سکونت
    تهران - نسیم شهر
    نوشته ها
    839
    امتیاز
    13,715
    سطح
    35
    تشکر
    2,021
    تشکر شده 2,054 بار در 710 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #12 1393/12/07, 01:52
    موضو چیه؟؟

    یه خانم نداریم از تنهای دربیایم و مدام قربون صدقم شع
    ""الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم""

    میدونی قشنگ ترین هدیه چیه؟
    این که الان روی این قلب ها کلیک کنی
    و از وبلاگ عاشقانم دیدن کنی

    رضاقلیخانی آنلاین نیست.

  3. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #13 1393/12/11, 19:39
    [img]زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.

    یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.

    یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.

    دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.

    فردا صبح یک اتومبیل نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

    زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.

    داماد دوم هم فردای آن روز یک اتومبیل نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

    نوبت به داماد آخری رسید.

    زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.

    اما داماد از جایش تکان نخورد.

    او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟

    همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.

    فردا صبح یک اتومبیل لوکس و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود:

    «متشکرم! از طرف پدر زنت»[/img]
    کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: یاحسین
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  4. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #14 1393/12/16, 18:41
    [img][img]ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ
    ﻣﻴﻜﻨﯽ؟
    ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ !
    ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﮐﻠﯽ ﺷﺎﺩ ﺯﻳﺴﺖ ﻭ ﺗﺎ
    ﺳﺮﺣﺪ ﻣﺮﮒ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺩﻳﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩ و کنترلم دست خودش بود
    ﭘﺎﯼ ﻟـﭗ ﺗﺎﭘﺶ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ دستش تو دماغش بود
    ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭼﺎﯼ
    ﻫﻮﺭﺕ ﻛﺸﻴﺪ ﻭﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺁﺭﻭﻍ ﺯﺩ
    ﻭ ... پولاشو جمع کرد شاسی بلند خرید.باشگاه رفت. کثافت پیر هم نشد.....[/img][/img]
    2 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. faeze hajizade, یاحسین
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  5. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #15 1394/02/04, 12:02
    [img]روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.
    تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.
    سردبیر میگه : آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
    شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه :
    بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا …
    برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود
    .سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .
    همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :
    این بار اولته

    دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت :
    این دومین بارت

    بعد بازم راه افتادیم . وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
    سر همسرم داد کشیدم و گفتم : چیکار کردی روانی؟
    حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟
    همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت :
    این بار اولت بود[/img]


    ---------- Post added at ۱۰:۵۹ ---------- Previous post was at ۱۰:۵۸ ----------

    [IMG]مادری برای دیدن پسرش مسعود ، مدتی را به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود.
    او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی می کند.
    کاری از دست مادر بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.
    او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد.
    مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : من می دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم .
    حدود یک هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟
    مسعود هم در جواب گفت: خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد.
    او در ایمیل خود نوشت :مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشته اید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده.
    چند روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود : پسر عزیزم، من نمی گم تو کنار Vikki می خوابی! ، و در ضـــمن نمی گم که تو کنارش نمی خوابی . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود.[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۱:۰۰ ---------- Previous post was at ۱۰:۵۹ ----------

    [img]زن وشوهری بیش از 60سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

    در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

    در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر 95 هزاردلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.

    پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”

    پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.

    سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

    پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”[/img]


    ---------- Post added at ۱۱:۰۰ ---------- Previous post was at ۱۱:۰۰ ----------

    [img]کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می‌خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت بگیریم؟ بابی گفت: آره.

    مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.



    نامه شماره یک

    سلام خدای عزیز

    اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

    دوستدار تو - بابی

    بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.

    نامه شماره دو

    سلام خدا

    اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

    بابی

    اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.

    نامه شماره سه

    سلام خدا

    اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

    بابی

    بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

    بابی رفت کلیسا. یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد.

    بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

    نامه شماره چهار

    سلام خدا

    مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

    بابی[/img]


    ---------- Post added at ۱۱:۰۱ ---------- Previous post was at ۱۱:۰۰ ----------

    [color="rgb(75, 0, 130)"][img]ﻏﻀﻨﻔﺮ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﺎ ﭘﮋﻭ 206 ﻣﺴﺎﻓﺮﮐﺸﻲ 4 ﻧﻔﺮ ﺭﻭ ﺳﻮﺍﺭ
    ﻣﻴﮑﻨﻪ ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻴﻠﻲ ﺗﻨﺪ ﻣﻴﺮﻩ .
    ﺍﻭﻟﻲ ﻣﻴﮕﻪ ﺁﻗﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﺍﺭﻱ ﺗﻨﺪ ﻣﻴﺮﻱ . ﻏﻀﻨﻔﺮ ﻣﻴﮕﻪ
    ﺗﺎ ﺣﺎﻻ 206 ﺩﺍﺷﺘﻲ ؟
    ﻃﺮﻑ ﻣﻴﮕﻪ ﻧﻪ .
    ﻣﻴﮕﻪ : ﭘﺲ ﺧﻔﻪ ﺷﻮ .
    ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﺳﺮﻋﺖ ﺭﻭ ﻣﻴﺒﺮﻩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺗﺎ ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻡ ﻫﻤﻴﻦ
    ﺟﻮﺍﺏ ﺭﻭ ﻣﻴﺪﻩ .
    ﭼﻬﺎﺭﻣﻴﻦ ﻧﻔﺮ ﻣﻴﮕﻪ ﺁﻗﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺗﻨﺪ ﻣﻴﺮﻱ . ﻣﻴﮕﻪ ﺗﺎ
    ﺣﺎﻻ 206 ﺩﺍﺷﺘﻲ .
    ﻣﻴﮕﻪ : ﺁﺭﻩ .
    ﻏﻀﻨﻔﺮ ﻣﻴﮕﻪ : ﭘﺲ ﺗﻮﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﻮ ﺗﺮﻣﺰﺵ ﮐﺪﻭﻣﻪ[/img][/color]

    ---------- Post added at ۱۱:۰۲ ---------- Previous post was at ۱۱:۰۱ ----------

    [color="rgb(75, 0, 130)"][img]شرلوك هلمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند.
    نيمه هاي شب هولمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت:
    «نگاهي به آن بالا بينداز و بگو چه مي بيني؟»
    واتسون گفت:
    «ميليون ها ستاره.»هولمز گفت:
    «چه نتيجه اي مي گيري؟»
    واتسون گفت:
    «از لحاظ روحاني نتيجه مي گيريم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيكي نتيجه مي گيريم كه مريخ در محاذات قطب است، پس ساعت بايد سه نيمه شب باشد.
    شرلوك هلمز قدري فكر كرد و گفت:
    «واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه اول و مهمي كه بايد بگيري اين است كه چادر ما را دزديده اند!»‍‍[/img][/color]
    3 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. faeze hajizade, هرو, یاحسین
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  6. 10,519 امتیاز ، سطح 30
    95% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 31
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر سوم مسابقه شعر و گرافی
    تاریخ عضویت
    1393/06/05
    محل سکونت
    استان آذربایجان شرقی
    نوشته ها
    441
    امتیاز
    10,519
    سطح
    30
    تشکر
    2,800
    تشکر شده 1,983 بار در 444 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #16 1394/02/05, 00:25
    نقل قول نوشته اصلی توسط roz dj نمایش پست ها
    [img]روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.
    تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.
    سردبیر میگه : آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
    شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه :
    بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا …
    برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود
    .سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .
    همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :
    این بار اولته

    دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت :
    این دومین بارت

    بعد بازم راه افتادیم . وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
    سر همسرم داد کشیدم و گفتم : چیکار کردی روانی؟
    حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟
    همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت :
    این بار اولت بود[/img]


    ---------- Post added at ۱۰:۵۹ ---------- Previous post was at ۱۰:۵۸ ----------

    [IMG]مادری برای دیدن پسرش مسعود ، مدتی را به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود.
    او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی می کند.
    کاری از دست مادر بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.
    او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد.
    مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : من می دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم .
    حدود یک هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟
    مسعود هم در جواب گفت: خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد.
    او در ایمیل خود نوشت :مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشته اید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده.
    چند روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود : پسر عزیزم، من نمی گم تو کنار Vikki می خوابی! ، و در ضـــمن نمی گم که تو کنارش نمی خوابی . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود.[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۱:۰۰ ---------- Previous post was at ۱۰:۵۹ ----------

    [img]زن وشوهری بیش از 60سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

    در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

    در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر 95 هزاردلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.

    پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”

    پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.

    سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

    پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”[/img]


    ---------- Post added at ۱۱:۰۰ ---------- Previous post was at ۱۱:۰۰ ----------

    [img]کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می‌خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت بگیریم؟ بابی گفت: آره.

    مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.



    نامه شماره یک

    سلام خدای عزیز

    اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

    دوستدار تو - بابی

    بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.

    نامه شماره دو

    سلام خدا

    اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

    بابی

    اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.

    نامه شماره سه

    سلام خدا

    اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

    بابی

    بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

    بابی رفت کلیسا. یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد.

    بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

    نامه شماره چهار

    سلام خدا

    مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

    بابی[/img]


    ---------- Post added at ۱۱:۰۱ ---------- Previous post was at ۱۱:۰۰ ----------

    [color="rgb(75, 0, 130)"][img]ﻏﻀﻨﻔﺮ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﺎ ﭘﮋﻭ 206 ﻣﺴﺎﻓﺮﮐﺸﻲ 4 ﻧﻔﺮ ﺭﻭ ﺳﻮﺍﺭ
    ﻣﻴﮑﻨﻪ ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻴﻠﻲ ﺗﻨﺪ ﻣﻴﺮﻩ .
    ﺍﻭﻟﻲ ﻣﻴﮕﻪ ﺁﻗﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﺍﺭﻱ ﺗﻨﺪ ﻣﻴﺮﻱ . ﻏﻀﻨﻔﺮ ﻣﻴﮕﻪ
    ﺗﺎ ﺣﺎﻻ 206 ﺩﺍﺷﺘﻲ ؟
    ﻃﺮﻑ ﻣﻴﮕﻪ ﻧﻪ .
    ﻣﻴﮕﻪ : ﭘﺲ ﺧﻔﻪ ﺷﻮ .
    ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﺳﺮﻋﺖ ﺭﻭ ﻣﻴﺒﺮﻩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺗﺎ ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻡ ﻫﻤﻴﻦ
    ﺟﻮﺍﺏ ﺭﻭ ﻣﻴﺪﻩ .
    ﭼﻬﺎﺭﻣﻴﻦ ﻧﻔﺮ ﻣﻴﮕﻪ ﺁﻗﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺗﻨﺪ ﻣﻴﺮﻱ . ﻣﻴﮕﻪ ﺗﺎ
    ﺣﺎﻻ 206 ﺩﺍﺷﺘﻲ .
    ﻣﻴﮕﻪ : ﺁﺭﻩ .
    ﻏﻀﻨﻔﺮ ﻣﻴﮕﻪ : ﭘﺲ ﺗﻮﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﻮ ﺗﺮﻣﺰﺵ ﮐﺪﻭﻣﻪ[/img][/color]

    ---------- Post added at ۱۱:۰۲ ---------- Previous post was at ۱۱:۰۱ ----------

    [color="rgb(75, 0, 130)"][img]شرلوك هلمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند.
    نيمه هاي شب هولمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت:
    «نگاهي به آن بالا بينداز و بگو چه مي بيني؟»
    واتسون گفت:
    «ميليون ها ستاره.»هولمز گفت:
    «چه نتيجه اي مي گيري؟»
    واتسون گفت:
    «از لحاظ روحاني نتيجه مي گيريم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيكي نتيجه مي گيريم كه مريخ در محاذات قطب است، پس ساعت بايد سه نيمه شب باشد.
    شرلوك هلمز قدري فكر كرد و گفت:
    «واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه اول و مهمي كه بايد بگيري اين است كه چادر ما را دزديده اند!»‍‍[/img][/color]
    سلام آقا میثم
    ممنون برادر عزیزاز داستانهای کوتاه و در عین حال زیبایتان
    من که به شخصه از خوندنشون خیلی لذت بردم خواستم تشکری کرده باشم
    3 کاربر مقابل از یاحسین عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. faeze hajizade, roz dj, هرو
    بنویسید به روی لحدم
    من فقط عشق حسین ابن علی را بلدم
    ننویسید که او خادم بد عهدی بود
    بنویسید که منتظر مهدی بود
    یاحسین آنلاین نیست.

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •